به گزارش خبرگزاری شبستان از استان گلستان، استان گلستان مردان بزرگی دارد که در لابلای برگ های تاریخ به فراموشی سپرده شده اند. مردان بزرگانی که در روزگاری سخت و طاقت فرسا تداوم انقلاب خمینی (ره) را رقم زدند و از خود سند ماندگار حقیقت و تدین را بجای نهادند.
یکی از این بزرگمردان سردار شهید اسماعیل قهرمانی است که از دیار شهید پرور گنبد کاووس پای به عرصه نبرد نهاد. آنچه می خوانید فرازهایی از زندگینامه و خاطرات این شهید بزرگوار است که از کتاب مردان مرد گرفته شده است. اسماعیل روز 3 اردیبهشت سال 1340 مقارن با عید سعید قربان در روستای «اردهای» دیده به جهان گشود.
از همان کودکی، بچهای باهوش و زیرک بود. دوره ابتدایی را در دبستان کاووس شهرستان گنبد گذراند. هنگامیکه به مدرسه راهنمایی «آرش» پا نهاد، برای کمک به خرج خانوادهاش بعد از مدرسه و ایام تعطیل به کار ساختمانی مشغول شد. اما باز هم نیاز مالی خانواده برطرف نمیشد، لذا اسماعیل تصمیم به مهاجرت گرفت.
در تهران علاوه بر کار کردن در کارهای ساختمانی ، شبانه درس خود را ادامه داد تا دیپلم گرفت. در زمان اوجگیری انقلاب شکوهمند اسلامی او در صحنههای مختلف سیاسی، مذهبی و تظاهرات در تهران حضور داشت، پس از آمدن امام به ایران و استقرار ایشان در مدرسه علوی هر روز به دیدار امام میرفت و از دیدن ایشان لذت میبرد. او در سال 1359 به عضویت سپاه پاسداران گنبد در آمد.
مدتی بعد از آن بار سفر را بست و خود را به سپاه «شاهین شهر» اصفهان منتقل کرد و از آنجا به پاوه رفت و در زمره یاران «حاج همت» قرار گرفت و با ایشان عازم جبهههای جنوب شد. او در طول این سالها سه مرتبه مجروح گشت. برای مدتی در پادگان دو کوهه مأمور تشکیل گردان «انصار الرسول» شد. گردان انصار در چند عملیات شرکت کرد.
پس از آن اسماعیل به همراه تنی چند از دوستان برای کمک به مردم بیدفاع لبنان به آن کشور رفت. پس از بازگشت از لبنان حاج همت، اسماعیل را به عنوان جانشین تیپ محمد رسو ل الله (ص) معرفی کرد.
آنچه که باعث شد بچه ها برای اجرای آخرین مرحله عملیات بیت المقدس آماده شوند سخنرانی پر شور قهرمانی پیش از حرکت بود، با حالتی که داشت چنان اشکی از بچه ها گرفت که همه آماده عملیات شدند.خودش هم با دل سوزان و چشم های اشکبار دست به دامان ائمه(ع) شد و از آنان مدد خواست.
مرحله سوم عملیات رمضان به دست گردان انصار بود. اسماعیل مسئولیت محور را بر عهده داشت، او در حالیکه سوار موتور بود در تاریخ 30/4/1361 در سن 21 سالگی در اطراف پاسگاه زید شربت شیرین شهادت را نوشید.
اسماعیل سوار بر موتور تریل گروه گروه بچه ها را به خاکریز خودی هدایت می کرد گاهی هم یکی دو تا مجروح را بر ترک موتور می نشاند و به نقطه امن می رساند.آن روز اسماعیل ناخدای شجاعی بود که کشتی توفان زده گردان انصار الرسول(ص) را به ساحل آرامش و امنیت می برد.
پیروزی در سایه سختی به دست می آید،مبادا نا امید شوید! اگر قرار است شهید شویم آن قدر از آنان می کشیم تا درس عبرتی برای متجاوزان باشد. می خواهیم کاری کنیم که تاریخ جنگ عاشورایی ما را برای نسل های بعد بازگو کند. آنان باید بدانند که نسل خمینی نسلی از جنس آذرخش است صحرای شب گرفته شلمچه نیز گواه این حماسه خواهد بود.
وقتی حرف هایش را زد سوار بر موتور چون شهابی زودگذر در میان گرد و غبار محو شد و رفت… و دیگر کسی او را ندید فقط ستاره های آسمان شاهد آخرین لحظه های زندگی دنیایی اسماعیل بودند. فقط آنها توانستند ببینند چگونه خاک گرم شلمچه، آغوش گشود و او را در خود فرو برد… پیکر پاک او همانجا ماند تا برای همیشه خون سرخش حافظ مرزهای ایران اسلامی باشد.
دی ماه سال گذشته بود که دوستان و همرزمانش در لشکر 27 محمد رسول الله یادمانی برای او در بهشت زهرا برگزار کردند و یاد و خاطره او را گرامی داشتند.
برگ هایی از خاطرات:
کشتن شاه: پنج ساله بود که گفت: «مادر! من دیشب خواب دیدم در مجلسی شاه ایستاده و پشت سرش هم وزیر و اطرافش هم پر از نگهبان است. من رفتم جلو، اسلحهها را از همه گرفتم و شاه و وزیر را کشتم و بعد پشت سر یک آقای روحانی پناه گرفتم.» گفتم: «ان شاءالله خیر است.»
عالم ناشناس: یک بار اسماعیل رفته بود مشهد، وقتی بازگشت، گفت: «مادر من در صحن ایستاده بودم و به زنان بدحجاب گوشزد میکردم، مواظب حجابشان باشند و حرمت آنجا را نگهدارند، بعضیها گوش میدادند و بعضیها هم انگار نه انگار که شنیده باشند. یکدفعه دیدم عالمی آنجا ایستاده است. او رو کرد به من و گفت: «پسرجان چه کار میکنی؟» گفتم: «ببین مردم چقدر گستاخ شدهاند، حرمت حرم آقا را هم نگه نمیدارند!» در همین اثنا آوای اذان بلند شد و من سریع رفتم پیش آن آقا و گفتم: «ببخشید! من آن که طور شایسته بود به شما احترام نکردم از شما عذر میخواهم.» آن عالم رو کرد به من و گفت: «پسر جان من شما را میبخشم! شما برای ما تبلیغ کردید. شما حدیث ما را برای مردم بیان کردید. چرا از شما ناراحت باشم؟!» ناگاه عالم محو شد و من دیگر او را ندیدم.
شهادت برادر: هنگام پاتک عراق، بچهها از جانشان مایه میگذاشتند. تانک های دشمن را یکی پس از دیگری به آتش میکشیدند. در همین موقع یکی آمد و به برادر قهرمانی گفت: «برادر قهرمانی! برادر شما شهید شده و آن طرف در بین نیروهای خودی و دشمن افتاده. اجازه میدهید برویم جنازه ایشان را بیاوریم.»
ایشان موافقت نکرد و گفت: «من هرگز اجازه نمیدهم به خاطر اینکه جنازه برادرم از میدان جنگ بیرون آورده شود جان نیروی دیگری به خطر بیفتد. من در آن دنیا نمیتوانم جواب این خونها را بدهم.» همه ما در محاصره بودیم و روحیه گردان به شدت پایین آمده بود. ناگهان دیدم یک خمپاره 60، وسط اسماعیل قهرمانی و معاونش به زمین خورد.
ترکش خمپاره، سر و صورت قهرمانی و معاونش را مجروح کرد و صورتشان کاملاً خونین شد. در آن شرایط اگر بچهها آنها را میدیدند در روحیهشان تأثیر بدی میگذاشت. ناگهان دیدم اسماعیل معاونش را بغل کرد و با صدای بلند شروع کرد به خندیدن. بچهها از این حرکت روحیه گرفتند. آن روز اسماعیل حتی اجازه نداد امدادگران صورتش را پانسمان کنند و میگفت: «با این کار بچهها از مجروح شدن من با خبر میشوند و روحیهشان تضعیف میشود.
فرازی از وصیت نامه شهید اسماعیل قهرمانی:
بسم الله الرحمن الرحیم
خواهران من حجاب و تقوی را حفظ کنید.
برادرانم پشت امام را خالی نکنید و همیشه در جبهه تا پیروزی نهایی، حضور پیدا نمایید.
پایان پیام/
نظر شما