عراقی ها با رزمنده‌های ایرانی روبوسی کرده، هدیه داده و هدیه گرفتند!‍

نمی‌دانم عملیات دشمن چه نام داشت؟ اما می‌توانم بگویم یک تک ناجوانمردانه و نابرابر علیه ما بود، مانند بمباران شیمیایی حلبچه!

خبرگزاری شبستان: وقتی به مرخصی رفتم، سه روز غیبت کردم تا در جشن عروسی خواهرم حمیده شرکت کنم، اما عروسی به تأخیر افتاد و من هم که تا آن موقع سابقه بی‌نظمی و غیبت نداشتم بیش از آن صبر نکرده، پس از خداحافظی به سوی جبهه حرکت کردم. بین راه داخل اتوبوس، رادیو اخبار ساعت هشت شب را می‌گفت. با تعجب شنیدم گوینده خبر اعلام کرد: امام خمینی قطعنامه 598 را پذیرفته است!

با شنیدن این خبر، مات و مبهوت شدم. احساس خوبی نداشتم. تا صبح به این خبر فکر می‌کردم که اگر جنگ تمام شود، چه می‌شود؟! وضع کشور چگونه می‌شود؟! و فکرهای گوناگون دیگر.

به کرمانشاه که رسیدم، چند ساعتی در شهر گردش کردم. به رفتار مردم توجه می‌کردم که با شنیدن این خبر پذیرش قطعنامه عکس‌العمل آنها و اوضاع و احوال بازار چگونه است؟

به نظر می‌رسید مردم عکس‌العمل خاصی نداشته باشند. شاید هم افراد معدودی خوشحال بودند که من آنها را نمی‌دیدم.

وقتی در خیابان‌های شهر دور می‌زدم و از این و آن می‌شنیدم اوضاع و احوال بازار در همین چند ساعت دگرگون شده، قیمت بعضی جنس‌ها سقوط کرده و قیمت بعضی اجناس هم بالا رفته است.

ناهار خوردم و به طرف منطقه جنگی حرکت کردم. با سواری کرایه‌ای خودم را به دژبانی هوابرد رساندم و از آنجا با یک وانت تویوتا تا نزدیکی قرارگاه فرماندهی لشکر ذوالفقار رفتم چون راننده جلوتر نمی‌رفت، پیاده شدم و کنار جاده ایستادم. منتظر ماشین بودم که اتفاقی فرمانده گروهان خودمان جناب سروان یدنگی را دیدم.

با خودروی جیب به طرف خط مقدم می‌رفت. با دیدنم ترمز کرد و گفت: چطوری؟ کجا بودی؟! گفتم: مرخصی. با اشاره دست به من فهماند که سوار شوم.

آن اوایل که به منطقه جنگی رفته بودم، فرمانده گروهان ما ستوان عشقی از اهالی مشهد بود. عشقی مرد خوش‌اخلاقی بود. هیکل‌اش هم مثل اخلاق‌اش قشنگ و با سربازها مهربان بود. همه ایشان را دوست داشتند.

چند ماهی بود جناب سروان یدنگی به گروهان ما آمده بود. با اینکه تازه‌کار بودند اما چون درجه‌اش یک ستاره بیشتر از آقای عشقی داشت، او را فرمانده گروهان کردند و ستوان عشقی جانشین او شده بود.

پس از احترام نظامی، سوار ماشین شدم. یدگی خوشحال به نظر می‌رسید. گرم با من حال و احوال کرد، تعجب کردم زیرا از مدت آشنایی با ایشان تا به حال، هیچ‌وقت یک لبخند از ایشان ندیده بودم.

آن آدم خشک و مقرراتی شوخی می‌کرد و خنده بر لب داشت! حتی به من گفت: حالا که جنگ تمام شده، یک مدت دیرتر می‌آمدی! پرسیدم: چطور؟ گفت: ما آن‌قدر خوشحالیم که دیرآمدن سربازها را ندیده می‌گیریم.

به یاد عروسی خواهرم افتادم و پیش خودم گفتم: کاش این موضوع به فکرم می‌رسید و یکی دو هفته غیبت می‌کردم و پا به منطقه جنگی نمی‌گذاشتم. یک ضرب‌المثل مازندانی می‌گوید: قتی عزراییل مأمور بیه، اگر هندوستان هم بوری، تأثیری ندارنه!

به خط مقدم و به سنگر خودی رسیدم. بعد از روبوسی و حال و احوال با هم‌سنگرانم، آنها از اوضاع شهرها سوال می‌کردند و من هم از اوضاع جبهه اما انگار اوضاع جبهه این بار تغییر کرده بود. حتی شایع شده بود بعد از پذیرش قطعنامه، عراقی‌ها به سنگر ایرانی‌ها آمدند و با رزمنده‌های ایرانی روبوسی کرده، هدیه داده و هدیه گرفتند!‍

هنوز آتش‌بس اعلام نشده، نیروهای خودی موظف شده بودند هرچه ادوات جنگی از توپ، تانک و مهمات داشتند به پشت جبهه منتقل کنند؛ در حالی که دشمن فرصت‌طلب و سوءاستفاده‌گر مشغول صف‌آرایی و تجهیزکردن سلاح‌ها و ماشین‌های جنگی و در فکر حمله ناجوانمردانه به ما بود.

همان شب اول که از مرخصی برگشته بودم، ساعت حدود 4 صبح نوبت نگهبانی‌ام تمام شده بود. ناگهان سکوت شب به طوفانی از وحشت تبدیل شد. از زمین و آسمان گلوله‌های مختلف توپ، تانک و خمپاره می‌بارید.

دو فروند از هواپیمای جنگی دشمن در ارتفاع پایین چند بار دور زدند و صدای گوش‌خراشی ایجاد کردند. این هواپیماها اعلامیه‌هایی را در منطقه پخش کرده بودند به این مضمون:
برادران ایرانی! ما در حال یک عملیات بزرگ هستیم. هدف ما از این عملیات فقط گرفتن اسیر است زیرا تعداد اسرای ما در ایران خیلی بیشتر از اسرای ایرانی است. اکنون که وقت صلح رسیده ما می‌خواهیم تعداد اسیران را برابر کنیم، شما هیچ شانسی برای فرار ندارید، پس بهتر است خودتان را تسلیم کنید تا کشته نشوید. مطمئن باشید به زودی آزاد می‌شوید!

یکی دو ساعت از پخش اعلامیه‌ها گذشته بود که آتش‌بازی عراقی‌ها روی سنگر‌های ما شروع شد. حتی تانک‌ها و نفربرهای دشمن در نزدیکی ما و با چشم غیرمسلح دیده شدند. آنها به صورت زنجیروار، آرایش نظامی داشتند و آرام‌آرام به سوی ما می‌آمدند. هواپیماهای جنگی هم به کمک آنها آمده، با بمب‌های شیمیایی اشک‌آور و خفه‌کننده منطقه را آلوده کرده بودند.

نمی‌دانم عملیات دشمن چه نام داشت؟ اما می‌توانم بگویم یک تک ناجوانمردانه و نابرابر علیه ما بود، مانند بمباران شیمیایی حلبچه!

آنها برای اینکه ما را به شکست بکشانند، از مرگ‌بارترین بمب‌های شیمیایی استفاده می‌کردند در حالی که ما ایرانی‌ها با احترام به قوانین بین‌المللی و صلیب سرخ قطعنامه را از سوی رهبرمان که به معنی صلح و آشتی و جلوگیری از خونریزی بود، پذیرفته بودیم. دشمن بعثی با مکر و حیله، از این حربه استفاده کرد و در حالی که ما آماده پذیرش آتش‌بس بودیم، با تمام قوا منطقه را به محاصره درآوردند.

وقتی متوجه تانک‌های عراقی شدیم، فرمانده ده نفر از ما را انتخاب کرد و دستور داد تا با ماشین تویوتا وانت گروهان هرچه سریع‌تر خودمان را به کمک نیروهای مستقر در سنگر کمین برسانیم.

سنگر کمین نزدیک به هفتصد متر از خط اول فاصله داشت. اگر تانک‌ها همین‌طور جلو می‌آمدند، بچه‌هایی که در آنجا بودند قلع و قمع می‌شدند. با دستور فرمانده بلافاصله ماسک‌های ضدشیمیایی را بر صورت خود گذاشتیم. در حالی که نفس‌مان به سختی بالا می‌آمد هرچه تجهیزات و مهمات دم دست داشتیم، برداشتیم و سوار تویوتاوانت شدیم. در زیر باران گلوله به سمت سنگر کمین و با سرعت زیاد حرکت کردیم.

تقریبا 500 متر نرفته بودیم که یکی از گلوله‌ها جلوی تویوتاوانت اصابت کرد. راننده دستپاچه شده، کنترل ماشین را از دست داد و با چپ و راست کردن سریع فرمان، خودرو چپ شد و به دلیل نداشتن اتاق سرنشینان پشت وانت به اطراف پرتاب شدیم. هر کدام‌مان از ناحیه زخم مختصری برداشته بودیم اما پای یکی از بچه‌ها زیر بدنه وانت گیر کرد. سریعا خودمان را جمع و جور کرده، به کمک‌اش رفتیم چون تعدادمان زیاد بود توانستیم ماشین را بلند کرده و بر روی چهارچرخش قرار دهیم. راننده پشت فرمان نشست، مجبور بود ابتدا کمی به عقب حرکت کند و دور بزند اما وانت در حالتی قرار گرفته بود که قادر به حرکت نبود زیرا در کف جاده بر اثر شلیک خمپاره یک حفره به وجود آمده بود که اگر مقداری عقب می‌آمد به داخل حفره سقوط می‌کرد. در قسمت جلو چون خاکریز و برآمدگی وجود داشت. هر چه زور زدیم ماشین از جایش تکان نخورد زیرا سپر ماشین در داخل برآمدگی خاکریز گیر کرده بود، نه بیلی داشتیم نه کلنگی تا خاک‌ها را کنار زده، ماشین را خارج کنیم. با کلاه آهنی هرچه تلاش کردیم تا مقداری از خاک‌ها را بکنیم، نشد! چرا که زمین‌اش سفت بود. ناچار شدیم ماشین را رها کرده و پیاده در زیر انبوهی از گلوله که به طرف ما شلیک می‌شد، خودمان را تا نزدیکی سنگر کمین رسانده، با عبور از داخل کانال به کمک بچه‌های کمین برویم.

وقتی به سنگر رسیدم برای لحظه‌ای به نوع آرایش تانک‌های دشمن که چگونه و با چه سرعتی به سمت ما پیشروی می‌کردند، نگاه می‌کردم. آن‌قدر به طرفم تیر و ترکش می‌آمد که نتوانستم ببینم آن طرف خاکریز چه اتفاقاتی به وقوع می‌پیوندد. در همین لحظه یک ترکش بزرگ شاید به اندازه یک بالشتک در نزدیکی‌ام فرود آمد. ترکش آن‌قدر بزرگ بود که احساس کردم زمین زیر پایم دهن باز کرده و می‌خواهد مرا ببلعد!

وحشت کرده بودم. خدایا این دیگر چه بود؟! تا جایی که توان داشتیم سعی کردیم مانع پیشروی دشمن شویم. با همان مقدار سلاح سبک و اندک مهمات از سنگرها و خاکریزهای خودمان دفاع می‌کردیم اما بی‌فایده بود چرا که پشتیبانی لازم از ما به عمل نمی‌آمد. نه از آتش توپخانه خبری بود و نه از کمک هوایی.

از لشکر خودمان هم هیچ یگانی به کمک ما نیامده بود. بالاخره مهمات ما ته کشید. هر لحظه امکان داشت همگی‌مان کشته شویم. کار به جایی رسیده بود که همه دارایی‌ من فقط یک اسلحه ژ-3 با چند خشاب بود. بچه‌های دیگر هم چیزی اضافه‌تر از من نداشتند اما در مقابل، دشمن با صدها تانک و زرهی مانند مور و ملخ به سمت جبهه ایران پیشروی می‌کرد در کنار تانک‌هایی که به سمت ما در حال یورش بودند، پیاده‌نظام دشمن هم لحظه به لحظه به ما نزدیک می‌شد.

اگرچه این جنگ از ابتدا نابرابر بود اما حال که امکانات ما را به عقب برده بودند، هیچ تناسبی بین ما و ارتش عراق وجود نداشت.

بدون سلاح و مهمات در مقابل دشمن ایستادن و استقامت‌کردن چیزی غیر از خودکشی نبود. بدون دستور فرمانده هم نمی‌توانستیم به عقب برگردیم، منتظر دستور ماندیم تا بالاخره فرمانده دستور عقب‌نشینی داد. موقع عقب‌نشینی به دلیل پستی و بلندی منطقه نمی‌توانستیم مستقیم به عقب برگردیم. ناچار می‌بایست تمام نیروها خود را به جاده اصلی می‌رساندند و از آنجا به عقب هدایت می‌شدند.

از پستی و بلندی عبور کرده وارد جاده اصلی شدیم. داخل جاده پر از نیروهای خودی از لشکرهای مختلف بود. همه در همه قاتی شده بودیم. طوری هرج و مرج شده بود که کسی، کسی را نمی‌شناخت. اختیار از دست فرماندهان هم خارج شده بود. همه می‌خواستند به هر طریقی شده، خودشان را از منطقه خارج کنند.

در این بین هر چیزی که گیر می‌آوردند، سوارش می‌شدند. فرقی نمی‌کرد آمبولانس، آیفا، تویوتا، پی‌ام‌پی یا هر نوع خودروی جنگی دیگر! همه در حال عقب‌نشینی بودند.

بعضی از خودروها به سختی و در جاده‌های تنگ خودروی خود را سر و ته می‌کردند و به طرف وطن دور می‌زدند. کسی منتظر چیزی نمی‌ماند. هر کس به اولین وسیله برخورد می‌کرد، خودش را به آن آویزان می‌کرد تا جانش‌ را از آن موقعیت نجات دهد.

یک مسابقه واقعی پیش آمده بود! اگر اول می‌شدی جایزه‌ات زنده ماندن بود، پس همه می‌خواستند اول بشوند.

به‌خوبی آن لحظات را به یاد دارم. خواستم سوار یک نفربر بشوم که روی آن جای سوزن انداختن نبود. با اینکه نفربر حرکت می‌کرد به دنبال‌اش دویدم. هرچه تلاش کردم تا یک دستگیره یا آهن گیر بیارم که خودم را به آن آویزان کنم، نتوانستم. سرانجام پای یکی از سربازان را گرفتم و آویزان شدم اما فایده‌ای نداشت چون با اولین دست‌انداز چنان توی جاده پرت شدم که نزدیک بود استخوان‌های کمرم بشکند!

با اینکه چندین بار غلت زده و چند متری هم روی زمین کشیده شده بودم اما سریع بلند شدم تا هر طوری شده دوباره خودم را به نفربر برسانم. وقتی از جایم بلند شدم، تمام تنم خاکی شده بود. هرچه تلاش کردم، موفق نشدم چرا که نفربر صدها متر از من دور شده بود.

ناامید نشدم و شروع کردم به دویدن. در حالی که مشغول دویدن بودم. ماشین‌های مختلف از کنارم با سرعت رد می‌شدند البته خود ماشین شناسایی نمی‌شد. انبوهی از آدم‌ها را می‌دیدم که مثل زنبور عسل به هم چسبیده‌اند! همین‌طور که می‌دویدم، منتظر فرصتی بودم تا بر روی یکی از آنها سوار شوم. بالاخره یک آمبولانس به خاطر برخورد با یک دست‌انداز بزرگ مقداری از سرعت‌اش را کم کرد. در عقب آمبولانس باز شد. از فرصت استفاده کرده، سریع خودم را به آن رساندم و درش را محکم گرفتم. مقداری به دنبالش دویدم. یکی از افراد داخل آن دستم را محکم گرفت. کمکم کرد، پایم را به سپر ماشین چسباندم. به زور خودم را به درون آن چپاندم. آن‌قدر سرعت گرفته بود که وقتی به دست‌انداز و چاله‌چوله می‌رسید، انگار سقف آمبولانس می‌خواست پایین بیاید. در حالی که نفس نفس می‌زدم نگاهی به سقف کردم. به طرف پایین برآمدگی داشت! چندین نفر روی سقف آن نشسته بودند. نه فقط سقف، روی کاپوت ماشین هم پر از نیرو بود. نمی‌دانم راننده چطور جلویش را می‌دید! یاد صحنه‌هایی از کشور هندوستان افتادم که چگونه برای جابجایی مردم به قطار آویزان می‌شوند!

حدود سه کیلومتر به عقب آمدیم. چند دژبان جلوی خودروها را گرفتند و نیروها را پیاده کردند. دژبا‌ن‌ها راه را بسته بودند. آنها به ما گفتند: بیشتر از این حق عقب‌نشینی ندارید و باید در همین جا منتظر دستور باشید.

اگر عراقی‌ها به اینجا برسند، چه کسی می‌خواهد جلویشان بایستد؟

چند دقیقه‌ای در همان اطراف صبر کردم، طولی نکشید انبوه نیروها در این مکان تجمع کردند. از زیادی نیروها، جلوی دژبانی شلم شوربا شده بود! ناگهانی کسی فریاد زد: عراقی‌ها نزدیک شده‌اند!

در سمت چپ ما یک تپه قرار داشت که ارتفاع آن زیاد نبود. بالای آن با گونی های پر از خاک، چند سنگر یا دیدگاه درست کرده بودند. عده‌ای گفتند روی تپه رفته، به عراقی‌ها تیراندازی کنیم. چند نفر وارد دیدگاه‌ها شدند. من هم خودم را به بالای تپه رساندم تا ببینم در پشت آن چه خبر است. سرم را اندکی بالا آوردم. دیدم چیزی نمانده تانک‌ها و نیروهای پیاده آنها به زیر تپه برسند. انگار بال پرواز داشتند و به هر کجا که می‌خواستند پرواز می‌کردند.

چند رگبار گلوله در اطرافم به زمین خورد. سریع خودم را پرت کردم پایین، طولی نکشید که هرچه سنگر در بالای تپه قرار داشت، منهدم شد. چند نفر از بچه‌ها به شهادت رسیده بودند. یکی از گلوله‌های تانک یا توپ مستقیم به یکی از سربازها خورد و سر و نصف بدن‌اش را قطع کرد. با دیدن این صحنه، دژبان‌ها از ترس اینکه تیر و ترکش به آنها اصابت نکند، راه را باز کردند.

دوباره عقب‌نشینی شروع شد. همانند صحنه‌های قبلی، هر کسی سعی داشت خود را بر روی یک وسیله‌ای قرار دهد. من این بار به زور خودم را پشت یک تویوتاوانت جا کردم. یکی با فریاد گفت: سواره‌ها، پیش به سوی وطن!

پیچ و خم جاده‌های خاکی را رد کردیم و وارد یک جاده بزرگ‌تر شدیم که تقریبا صاف یا مستقیم بود. خیال‌مان تا حدودی راحت شده بود که احتمالا دیگر مانعی نداریم و موفق خواهیم شد تا از محاصره نجات پیدا کنیم اما این گمان‌ها خیالی بیش نبود چون جاده در ادامه به یک پیچ تند به چپ گردش می‌کرد سپس صاف شده و در ابتدای پیچ، دو طرف جاده، گردنه یا تورفتگی وجود داشت. در پشت این تورفتگی دو دستگاه تانک دشمن به کمین ما نشسته، روی تانک‌ها هم تیربار آماده برای شلیک بودند. خودروهای ما با همه سرنشینان‌اش از استقرار تانک در پشت تورفتگی بی‌خبر بوده و با سرعت زیاد حرکت می‌کردند.

هیچ‌کس تصورش را هم نمی‌کرد که تانک‌های دشمن تا این حد به ما نزدیک شده یا به کمین ما نشسته باشند.

ماشین‌های جلویی وقتی به نزدیکی گردنه رسیدند، تانک‌ها و تیربارهای دشمن بی‌رحمانه به سمت ما حمله کردند. در مقابل چشمان حیرت‌زده‌ ما، خودروهای جلویی منفجر و یا واژگون می‌شدند. خودروهای پشت سری با دیدن این صحنه تصمیم گرفتند دور بزنند تا از تیررس دشمن نجات پیدا کنند. موقع دورزدن، خودروها به هم می‌خورند و همه سرنشینان‌اش به اطراف پرتاب می‌شدند. صحنه مانند فیلم‌های سینمایی پارتیزانی شده بود. شاید بیش از صدها وسیله همزمان از یک جاده تقریبا به عرض هشت متر که دو طرف آن هم پرتگاه داشت، دور می‌زدند.

بیشتر بچه‌ها وقتی از ماشین پرت می‌شدند، از سوارشدن دوباره بر روی ماشین‌ها منصرف شده، ترجیح می‌دادند در داخل دره‌ها و شیارها پیاده به سمت ایران بروند.

من هم چاره‌ای جز این ندیدم. از جاده به سمت پایین سرازیر شدم و به دنبال دیگران از لابلای کوه‌ها و دره‌ها عبور کردم. گرما به اوج رسیده بود. به شدت احساس تشنگی می‌کردم. پاهایم در داخل پوتین تاول زده، حسابی آزارم می‌داد. به دور و برم نگاه کردم. وضع من تا حدودی بهتر از دیگران بود چرا که بعضی‌ها توان راه رفتن نداشتند و از پا افتاده بودند. بعضی‌ها هم هر چه تجهیزات نظامی مانند کلاه آهنی، قمقمه، سرنیزه، خشاب، ماسک ضد شیمیایی و حتی اسلحه را از خودشان جدا کرده و به دور انداخته بودند. من هم کلاه و خشاب‌های خالی و ماسک را انداختم و فقط اسلحه ژ-3 با یک خشاب خالی که در آن وصل بود و یک سرنیزه که به کمرم بسته بودم با خود داشتم.

در بین راه، یکی از دوستانم به نام نادر عالی‌شاه را دیدم. او بچه ساری بود که در لشکر خودمان و در گردان دیگر خدمت می‌کرد. با دیدن‌اش کمی روحیه گرفتم. همان‌طور که می‌رفتیم به همدیگر گفتیم: بهتره که در این لحظات از هم جدا نشویم.

مسیری را که فکر می‌کردیم به سوی ایران است با عجله می‌پیمودیم. امیدوار بودیم از محاصره دشمن نجات پیدا کنیم.

غروب 31 تیرماه 1367 بود. پس از تحمل مصیبت‌های فراوان تشنگی، گرسنگی، دوندگی و ...از میان دره‌ها، شیارها و صخره‌ها گذاشتیم. نفرات‌مان ابتدا زیاد بود اما هرچه به جلو می‌رفتیم از تعدادمان کاسته می‌شد چون هر کس به تشخیص خودش به مسیری می‌رفت. بعضی‌ها به صورت گروهی و تعدادی هم انفرادی حرکت می‌کردند. تصور همه این بود که به سمت ایران می‌روند. همان‌طور که من و نادر مسیر را طی می‌کردیم چند نفر به ما پیوستند. یک وقت به جمع خودمان نگاه کردم، دیدم تعدادمان به 10 نفر رسیده است.

از داخل شیاری به عمق 4 متر عقب‌نشینی می‌کردیم که ناگهان عراقی‌ها بالای سرمان ظاهر شدند. در حالی که لوله تفنگ‌هایشان را به طرف ما گرفته بودند، چند تیر به اطراف‌مان شلیک کردند. یکی از سربازان عراقی با صدای بلند گفت: قف و چند تیر زیر پایمان خالی کرد. تعجب کردم، یعنی چه؟! اینها کی به اینجا رسیده‌اند؟! دوستم، نادر عالی شاه، نگاهی به من کرد و گفت: هادی! به نظر تو چه کاری باید بکنیم؟ گفتم هیچ راهی نداریم. حرکت اضافی ما مساوی با مرگ است. چاره‌ای نداریم جز اینکه تسلیم شویم. اسلحه‌ها را پایین انداختم و دست‌ها را بالا بردیم. عراقی‌ها می‌گفتند: تعال. وقتی فهمیدند متوجه منظورشان نشدیم با اشاره دست به ما فهماندند به طرف‌شان برویم. از شیار کمی بالاتر رفتیم یکی از آنها با اشاره دست به من فهماند سر نیزه‌ای که به کمرم بسته بودم را بیندازم. سر نیزه را از کمرم درآوردم و به پایین شیار انداختم و دست‌ها را بالای سر گرفتم و به طرف عراقی‌ها حرکت کردم. زیر چشمی نگاهی به مقابلم انداختم. عراقی‌ها لوله تفنگ‌هایشان را به طرف ما گرفته بودند.

از شیار دره بالا رفتم و به سربازان بعثی نزدیک شدم. آری، دیگر هیچ امیدی نبود. به راستی اسیر شده بودم.

در این لحظه به یاد خانواده، دوستان و آزادی افتادم. اشک در چشمانم حلقه زده بود. بغض گلویم را می‌فشرد. چهره تک‌تک افراد خانواده هر لحظه از جلوی دیدگانم عبور می‌کرد.

بنابراین گزارش کتاب "روزگار عسرت" به قلم سید ولی هاشمی، خاطرات سیر آزاد شده "هادی باغبان" است. 

پایان پیام/

 

کد خبر 295989

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha