خبرگزاری شبستان: در غروب دیگرى در دشت خوزستان، صف نماز جماعت تشکیل شد. نماز عشا که تمام شد، عابدپور طبق قولى که داده بود. شروع به مداحى کرد و پس از خواندن چند خط شعر. مصیبت حضرت زهراعلیها السلام را خواند با سوز نوحهاش، همه در مصیبت آن یگانه عالم گریستند. آنگاه روضه وداع آقا امام حسینعلیه السلام را خواند. در آن غروب سرد، چشمى نبود که نگرید. وجود نخلستان و نزدیکى آن مکان به رود فرات، سوز دل بچهها را بیشتر کرده بود.
همین که کار عابدپور به پایان رسید، یکى از بچهها بلند شد و گفت: «دوستان، در دنیا همدیگر را حلال کنید که در آخرت پس دادن حقالناس مشکل است».
سرها در آغوشها قرار گرفت و دوستان با یکدیگر وداع کردند.
پس از آن دستور داده شد که هر فرمانده دسته نیمى از افراد را با خود در یک قایق و نیمى دیگر را با جانشیناش در قایقى دیگر سوار کند تا پس از رسیدن دستور آماده حرکت شوند.
وقتى قایقها تکمیل شدند، طبق برنامه آرام آرام به حرکت در آمدند و در ورودى آبراهى که منتهى به جزیره امالرصاص مىشد، قرار گرفتند. گردان غواص، قبل از ما و سر شب به خط زده بود ما مترصد شکسته شدن خط بودیم. هنوز از درگیرى در خط هیچ خبرى نبود. نفسها در سینهها حبس شده بود. خدا خدا مىکردیم که نیروهاى موج یک یعنى گردان غواص بتوانند به راحتى خط اول عراقىها را بشکنند. در همین لحظه به بىسیمچىام دستور دادم که کلیه مکالمات فرماندهى لشکر با فرماندهى گردان را به من گزارش کند؛ اگر چه هنوز در سکوت رادیویى بودیم. قایقهاى حامل نیروهاى گردان ابوالفضلعلیه السلام به صورت ستونى آرایش گرفتند تا از اسکله فاصله بگیرند. به ساعتم نگاه کردم؛ 9/5 شب را نشان مىداد. باد سردى از سمت روبهروىمان که اروند بود، مىوزید. بار دیگر بند حمایلم را محکم کردم. از بىسیمچى پرسیدم که روى فرکانس جدید رفته است یا نه؟
لحظات به کندى مىگذشت. در جلسه هماهنگى فرماندهان اعلام شده بود که احتمالاً دستور حمله را فرمانده لشکر صادر مىکند. ناگاه صداى تیراندازى شدیدى در خط پیچید و معلوم شد که بچهها درگیر شدهاند. بلافاصله به بىسیمچى گفتم: «یالا زود باش بىسیم را روشن کن».
دهنى را بالا بردم. متوجه صداى آقا محسن رضایى از پشت بىسیم شدم که مىگفت: «لا حول و لا قوة الا باالله العلى العظیم، به پیش، به پیش اى یاوران مهدى (عج)...»
عملیات کربلاى چهار آغاز شد. با اشاره خوشنما با بلندگوى دستى، در حالى که صدایم در امواج اروند و انفجار گلولهها گم بود، به نیروها گفتم: «حرکت کنید، از خداوند و از معصومین علیهما السلام کمک بگیرید ».
با شنیدن این کلمات، سکاندارها به طرف جزیره امالرصاص حرکت کردند. با حرکت قایقها و موج انفجار آتشبارهاى عراقى در اروندرود، رودخانه به طرز عجیبى متلاطم شد. این کار تا حدودى به نفع ما بود؛ چون ما را از تیرهاى مستقیم دشمن محافظت مىکرد.
به مجرد اعلام رمز عملیات و هجوم نیروهاى ما، آتش پدافندى دشمن روى سر ما باریدن گرفت. بر اثر انفجار خمپارههاى دشمن، چند تا از قایقها آتش گرفت. البته چون قایقها در اسکله و خالى از نیرو بود، به کسى آسیب نرسید.
شدت درگیرى و مقاومت عراقىها به حدى بود که امکان پیشروى نبود. یکى از دوشکاهاى دشمن که در نزدیکى ما خود را لاى چینهاى آب اروند مخفى کرده بود، مانع پیشروى ما بود. از طریق بىسیم به خوشنما جریان مزاحمت دوشکا را گفتم. خوشنما با ارتباطى که با گردان غواص برقرار کرد، درخواست خاموش کردنش را کرد و لحظاتى بعد دوشکاى عراقى با شلیک چند موشک آر پى جى خاموش شد.
عملیات شتاب بیشترى به خود گرفت؛ اما خیلى زود متوقف شد. با اینکه شب بود، هواپیماهاى دشمن بر فراز منطقه ظاهر شدند و اقدام به پخش منور خوشهاى کردند؛ طورى که منطقه عین روز روشن شده بود.
به هر زحمتى بود، از اروند گذشتیم و پایمان به جزیره باز شد. فوراً نیروها را پیاده کردیم و داخل جزیره شدیم؛ جزیرهاى که لالهزار شهداى ما بود. به دستور فرماندهى فوراً اقدام به پاکسازى نقاط آزاد شده جزیره کردیم. در امتداد کانالى بین ما و عراقىها، جنگ سختى درگرفت؛ جنگ کلاش با کلاش و نارنجک با نارنجک. یک قبضه دوشکا به شدت روى بچهها کار مىکرد. عدهاى از دوستان، شهید و گروهى مجروح شده بودند. ادوات سنگین و سبک دشمن هم روى جزیره آتش مىریختند تصمیم گرفتیم دوشکا را خاموش کنیم. همراه عباس حجازى(55) - از بچههاى واحد - در حالى که خارهاى جزیره سینهمان را خونآلود کرده بود، سینهخیز به سمت دوشکا حرکت کردیم؛ طورى که در تیررس کلاش ما قرار گرفت. از بس عصبانى بودم، تصمیم گرفت دوشکاچى را با کلاش بزنم؛ اما حجازى گفت: «نه، با نارنجک منهدمش مىکنیم. »
سپس با چند خیز خود را به سنگر تیربار عراقى رساند، ضامن نارنجک را کشید و داخل سنگر انداخت. نارنجک پس از چند ثانیه منفجر شد و دوشکا از حرکت ایستاد. در این فاصله، من جلو رفتم و نارنجک دومى را پرت کردم تا سنگر کاملاً تخلیه و پاکسازى شود. دیگر بچهها مىتوانستند با خیال راحت از آبراه بگذرند و نیروهاى زمینگیر در کانال نیز مىتوانستند عبور کنند.
درگیرى همچنان ادامه داشت. از آمدن ما به جزیره چند ساعتى مىگذشت و رفته رفته به اذان صبح نزدیک مىشدیم. فجر صادق نزدیک بود. طبق نظر و دستور فرماندهى، هر چه سریعتر و قبل از آمدن آفتاب مىبایست اولین خاکریزهاى عراق را فتح مىکردیم تا فردا صبح بتوانیم در مقابل پاتک آنها مقاومت کنیم.
پس از سقوط یکى پس از دیگرى سنگرهاى تیربار عراقىها که با زحمت فراوان و دادن شهداى زیادى انجام شد، در حین پیشروى متوجه شدیم که نیروى پیادهاى در برابر ما نیست. سریع با بىسیم به فرماندهى لشکر اطلاع دادم که وضع غیرعادى به نظر مىرسد و عکسالعمل دشمن طورى است که انگار از عملیات خبر داشتهاند. از صحبتهاى فرمانده لشکر فهمیدم که حرفهایم تا حدودى درست است. آقا مرتضى به من گفت که حاج حسین بصیر در جزیره است و باید با او الحاق کنم. با خودم گفتم: حاج حسین که فرمانده محور عملیات است؛ چرا به جزیره آمده است؟ به بىسیمچى گفتم: «برو روى فرکانس حاج حسین. »
بىسیمچى دهنى را به من داد. حاجى از طریق بىسیم داشت با آقا مرتضى صحبت مىکرد. بىتأمل گفتم: «حاجى، اوضاع ناجور به نظر مىرسد. »
حاج حسین با ناراحتى گفت: «متأسفانه همین طور است. »
گفتم: «حاجى، مىخواهم ببینمت! »
موقعیت حاجى بصیر را پیدا کردم و به او ملحق شدم. قبل از هر چیزى به حاجى گفتم: «حاجى جان، چند گردان توانستهاند وارد جزیره بشوند؟»
گفت: »بعد از شما، گردانهاى انصار الحسین، یا رسولالله و على بن ابىطالب هم وارد صحنه شدهاند. سیدحبیب، بلند شو برویم جلوتر!«
به اولین خاکریز که رسیدیم، آفتاب کاملاً پهن شده بود. جنازه عراقىها، حال آدم را به هم مىزد. تاب دیدن آنها را نداشتم. به دستور حاجى، من با نیروها ماندم و حاج بصیر به نقطه دیگرى از محور رفت. بین من و حاجى بصیر جدایى افتاد. یکى از بچهها گفت: »آقا سید، آنطرف، یک دستگاه تانک بىحرکت افتاده.«
گفتم: »کى هست که تانکسوارى بلد باشد؟«
یکى از بچهها گفت: »من.«
به اتفاق همان برادر افتان و خیزان طورى که نکند عراقىها آن را تله کرده باشند. به آرامى وارد آن شدیم سوت و کور به نظر مىرسید. آن برادر که او را نمىشناختم رانندگى آن را به عهده گرفت و من هم پشت کالیبر 50 نشستم و به سوى جاده آسفالته حرکت کردیم. در حال پیشروى، تکتیرانداز عراقى را دیدم که گروهى از بچهها را هدف گرفته است. ماشه کالیبر 50 را که فشار دادم، سنگر عراقى در میان دود و غبار به هم پیچید. پشت سر آن به شدت شروع به تیراندازى کردم و تعدادى از سنگرها را زیر آتش گرفتم. حال عجیبى داشتم. به سرعت داخل تانک خزیدم و به کسى که راننده تانک بود، گفتم: »برادر، اسمت را نگفتى.«
گفت: »حمید.«
- آقا حمید، لطفاً بایست.
- گلولهگذارى بلدى؟
- آره.
- پس چرا معطلى؟
بلافاصله با هم گلولهگذارى کردیم و با تیر مستقیم تانک، امتداد جاده آسفالته را در هم کوبیدیم. یک دستگاه آیفاى عراقى آتش گرفت و با این کار تا حدودى روحیه بچهها تقویت شد.
لحظاتى بعد، بچههاى هوانیروز از راه رسیدند و عقبه دشمن را با موشکهاى هوا به زمین و کالیبر مورد حمله قرار دادند؛ اما حضور پر تعداد هواپیماهاى جنگى دشمن اجازه مانور بیشتر را به بچههاى هوانیروز نداد.
بوى باروت، همه جا را فرا گرفته بود. به خاطر شتاب زیاد هنگام سوار شدن به تانک، بىسیمچىام را جا گذاشته بودم و از اینرو هیچ اطلاعى از روند عملیات در محورهاى دیگر نداشتم.
ساعت 8 صبح را نشان مىداد که آویش - از گردان مالک - مثل فرشته نجات از راه رسید و موقعیت عملیات را برایم کاملاً تشریح کرد. سپس از من خواست که به سمت خاکریزهاى ساقط شده حرکت کنم. آنگاه خود در حالى که سوار بر تانک عراقى بود، به سوى شهادت شتافت.
درگیرى در دو سوى خاکریز به اوج خود رسیده بود. از اینکه دشمن را در مرحله اول عملیات تا حدودى به عقب رانده بودیم، خوشحال بودیم. پشت خاکریز، عدهاى سنگر گرفته بودند. جانپناه خوبى بود تا تجدید قوایى کنیم. از نیروها سراغ اسماعیل خوشنما را که معروف به اسماعیل چریک بود، گرفتم. موقعیتاش را پیدا کردم و خود را به او رساندم و تا بعدازظهر در کنارش بودم. اندوهى که در چهره اسماعیل دیده مىشد، فهمیدم که یا عملیات به اهداف خود نرسیده یا دوستان زیادى از ما به شهادت رسیدهاند، به او گفتم: «اسماعیل جان، چه خبر؟»
در حالى که خسته و دمق بود، گفت:«هیچى ... »
گفتم: «چطور؟» گفت: «هم عملیات به اهداف خود نرسیده و هم بچههاى زیادى شهید شدهاند ...»
بچههاى زیادى به شهادت رسیده بودند. از واحد خودمان، دوستانى چون: موسى احمدى، صمد طالبى، مهدى عربیان، محمدزاده و ...
آفتاب به سمت افق مغرب در حال پیشروى بود؛ اما ما سر جایمان مانده بودیم. جانپناه مناسبى گیر آوردم و حدود یک ساعت خوابیدم. ناگاه از شدت انفجار از خواب برخاستم. گفتم: »چه خبره؟« گفتند: »عراقىها دوباره شروع کردهاند.« در همین حین خبر رسید که على نقى اباذرى - فرمانده گردان عاشورا - و اسماعیل چریک - فرمانده گردان ابوالفضلعلیه السلام - زخمى شدهاند و حالشان وخیم است.
امدادگرها آمدند و این دو نفر را به عقب منتقل کردند. دوباره حاج حسین بصیر را پیدا کردم. وضعیت عملیات طورى شده بود که فرماندهى مصلحت نمىدید نیروهاى تازه نفس را وارد صحنه کند. از اینرو شمار نفراتمان خیلى کم شده بود. خود را فوراً به کنار حاجى رساندم و به بردار مجید قلىپور(56) - از نیروهاى واحد که دستیار حاجى بود - گفتم: »تو را به خدا به حاجى بگو برود به عقب ...«
وضعیت روحى بچهها خراب بود. از نوع آتشبارى دشمن فهمیدم که قصد شوم دیگرى دارد. صداى شنى تانکهاى دشمن به گوش مىرسید و این نشان از ضد حمله شدید آنان مىداد. آقا مرتضى پشت بىسیم مرتب از ما مىخواست که آرام آرام عقبنشینى کنیم. علت اصلى این بود که ما موضع دفاعىمان را هنوز تثبیت نکرده بودیم. همچنین آقا مرتضى از حاج حسین خواست که فوراً به عقب برگردد. به هر قیمتى بود، حاجى را سوار قایق کردیم. به سکاندار گفتم که حاج حسین را یکراست به سنگر فرماندهى ببرد. وقتى حاجى رفت، خودم برگشتم. اولین کارى که کردم، جمعآورى نیروهاى پراکنده بود. در پشت خاکریز، آنها را توجیه کردم و جاى هر یک از نیروها مثل تیربارچى و آر پى جىزن را مشخص کردم. بچههایى که جلوتر از خاکریز رفته بودند، مثل برگهاى پاییزى نقش بر زمین شده بودند.
ساعت 3 بعدازظهر دستور عقبنشینى به صورت جدى صادر شد. براى لحظهاى بالاى خاکریز رفتم تا در جریان وضعیت نیروهاى جلو )دشمن و خودى( قرار گیرم. وقتى چشمم به درون کانال افتاد، بچههاى خودى را دیدم که سرگرم جنگ تن به تن با دشمن هستند. از بالاى خاکریز پایین آمدم. با فرماندهى صحبت کردم و درخواست آتش کردم. در همین حین، برادر یحیى خاکى و هادى بصیر - فرمانده و معاون گردان یا رسولاللهصلى الله علیه وآله - و برادر غلامرضا بابایى را دیدم که به طرف ما مىآمدند. با دیدن ایشان که هر سه نفر جزء فرماندهان دلیر و بىباک لشکر بودند، حال و روز روحیه ما بهتر شد.
چند دقیقهاى از آمدن آنها نگذشته بود که از تداوم صداى شنى تانکها فهمیدم دشمن مقاومت بچههاى ما را در جلوى خاکریز درهم شکسته. بعضى از بچهها که هنوز نیمه جانى در بدن داشتند، با نزدیک شدن تانکها با فریادهاى »یا حسین«، »یا زهرا« و »یا مهدى« تقاضاى کمک مىکردند. نداى آنها آنقدر دلخراش و جگرسوز بود که اگر بر سینه البرز اصابت مىکرد، آن را متلاشى مىکرد. در خود گم بودم که بىسیمچى به طرفم دوید و گفت: »سید ... سید ... پیام ...«
دهنى را گرفتم. آقا مرتضى بود گفت: »که هر چه سریعتر نیروها را به عقب هدایت کنیم.« به آرامى گفتم: «آقا مرتضى، بچهها به مبارزه راضى اند. آنها جانشان را در کف گرفتهاند تا از شرف ملت دفاع کنند.»
با صداى انفجار شدیدى در نزدیکىام، ارتباطم با فرماندهى لشکر قطع شد. نیم نگاهى به ساعتم انداختم. ساعت نزدیک چهار بعدازظهر بود. نیروهاى جلوى خاکریز همگى به شهادت رسیده یا به اسارت درآمده بودند. از نیروهاى این سوى خاکریز نیز عدهاى زخمى شده بودند و بعضى از شدت خونریزى آب مىخواستند.
دشمن کم کم به پشت خاکریز رسیده و در صدد بود تا غافلگیرمان کند. از زاویهاى مناسب توانستم عراقىها را با دوربین ببینم. کماندوهاى ورزیده ارتش عراق بودند که با قد دراز و بدن گوشتالو! موضوع را به برادر بابایى گفتم. پس از آن بابایى با بىسیم با فرماندهان صحبت کرد. آقا مرتضى وقتى فهمید بابایى هم با ماست، گفت: «برادر غلامرضا، هر چه سریعتر به عقب برگردید! چون تمامى محورها عقبنشینى کردهاند. اگر شما هم نیایید، حتماً اسیر مىشوید و کارى هم از دست ما ساخته نیست!»
به تدبیر بابایى، مجروحینى را که مىتوانستند با پاى خود راه بروند، یکى یکى به سمت عقب هدایت کردیم. پس از رفتن زخمىها، ما مانده بودیم و دستهاى تهى از مهمات. دشمن به شدت کلیه مسیرها و عقبه ما را مىکوبید. آفتاب به سمت افقهاى دور پر کشیده بود و دشمن براى ما اینکه مورد شبیخون نیروهاى ما قرار نگیرد. مدام بر سرمان آتش مىریخت.
سینهخیز و درازکش بودم که نارنجکى در آن سوى من و بچهها فرود آمد. عدهاى از بچهها زخمى شدند و یکى دو نفر هم به شهادت رسیدند. خیلى متأثر شدم. حس عجیبى به من دست داده بود. من هم براى تلافى نارنجکى به طرف عراقىها پرت کردم که لاشههاشان را به هوا برد. دشمن براى این که ردّ گم کند، کلوخ پرتاب مىکرد. ما هم که دست آنها را خوانده بودیم. فوراً موضعمان را عوض مىکردیم. همین باعث شد که مخفىگاهشان لو برود.
تاریکى و ظلمت بر فضاى جزیره حکمفرما شده بود. برادر میرشکار که با گردان تحتامرش در قسمت شمالى جزیره امالرصاص موضع گرفته بود، از ناحیه گردن به سختى مجروح شده بود. این موضوع بر نیروهاى تحتامرش اثر منفى گذاشته بود. با مشورت بابایى، خاکى و بصیر تصمیم گرفتیم به این موضع پایان دهیم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که عقبنشینى را جدى بگیریم.
به دستور بابایى، من و برادر حمید - از بچههاى واحد - خود را به محور میرشکار که در چند صد مترى ما قرار داشت، رساندیم. به نیروهاى باقىمانده دستور دادم به محض ریخته شدن آتش حمایت از سوى نیروهاى خودى، از راه نخلستان به عقب برگردند. با آقا مرتضى هماهنگ کردم و رفتم روى فرکانس ادوات لشکر. دیرى نپایید که با گراى من، دشمن در میان خرمنى از آتش در پشت خاکریزها گرفتار شد. در همین لحظات، بچههاى سالم، نیروهاى زخمى را بر شانههاى خود کشیدند و به عقب رفتند. خوشبختانه در مسیر نخلستان، بچهها به یک نفربر سالم عراقى برخورد مىکنند که برادر حمید آن را به راه مىاندازد و با سوار کردن مجروحین تا اسکله مىروند، پس از رفتن آنها تصمیم گرفتم به محور خود بر گردم. شب به نیمه نزدیک شده بود. هواى نخلستان سرد بود و ستارهها در آسمان اردو زده بودند: جنازههاى مطهر شهدا در پرتو نور ستارهها سوسو مىزدند. شاید براى هر شهیدى که بر زمین افتاده بود، ستارهاى در آسمان متولد شده بود؛ ستارهاى که تا دنیا، دنیاست، هرگز خاموش نمىشود.
خمپارهاى نزدیک ما منفجر شد و بىسیمچىام را زخمى کرد. خوشبختانه مجروحیتاش زیاد نبود و مىتوانست با من بیاید. به او گفتم اگر نمىتواند، راه نخلستان را بگیرد و به عقب برود؛ اما او قبول نکرد. در فرصت مناسب، جاى زخم دستش را باندپیچى کردم. دوباره به بابایى و بصیر و خاکى رسیدم و شرح ماوقع را گفتم.
بابایى از من تشکر کرد. به بابایى گفتم: «نمىشود همینطورى بمانیم و تک تک شهید بشویم.»
گفت: »پس چه کار کنیم؟«
گفتم: »شما فرمانده ما هستید. پیشنهاد مىکنم بچهها را مجدداً سازماندهى کنید تا به دشمن خودى نشان بدهیم.«
نیروها را جمعآورى کردیم. تعدادمان کمتر از صد نفر بود. به همه نیروها اعلام کردیم که با تکرگبارهایى که ما مىزنیم، شما جمعى تکبیر بگویید.
لحظاتى نگذشت که صداى غریو « اللهاکبر» در منطقه طنینانداز شد. نیروهاى دشمن همین که صداى الهى بچهها را شنیدند، مثل موش صحرایى از لابهلاى خاکریزها به عقب برگشتند؛ با این تصور که نیروهاى ایرانى حملهاى دیگر انجام دادهاند. در لابهلاى تکبیر بچهها صداى بىسیمچى را شنیدم که گفت: «برادر حسینى، فرماندهى لشکر با شما کار دارند.»
دهنى را گرفتم. آقا مرتضى مىگفت: «سیدحبیب، چرا این قدر با تأخیر دهنى را گرفتى. مشکلى پیش آمده؟ »گفتم: «نه! »
با عجله به من فهماند که دهنى بىسیم را به بابایى بدهم.
وقتى بابایى دهنى را گرفت، آقا مرتضى گفت: «براى آخرین بار مىگویم لشکرهاى سمت چپ و راست عقبنشینى کردهاند ... سعى کنید هر چه سریعتر منطقه را ترک کنید. دشمن به صورت گاز انبرى در حال پیشروى و دورزدن جزیره است.» اگر چه برادر بابایى با مهارتى که داشت، دشمن را غافلگیر کرده بود، اما مهمات ما ته کشیده و رکود حملات از ناحیه ما باعث شده بود که دشمن به راز تکبیر ما پى ببرد. از اینرو دوباره شروع کرد به پیشروى. ساعت 11 شب را نشان مىداد. تمامى موجودى مهمات ما چند نارنجک و چند خشاب تیر کلاشینکف بود. بعد از بررسى اوضاع، تصمیم نهایى را براى عقبنشینى گرفتیم. پیش از عقبنشینى، تانک عراقى را که به غنیمت گرفته بودیم. با نارنجکى از کار انداختیم. من جزء نفرات آخرى بودم که از کانال عبور مىکردم. در میان کانال، مجروحان زیادى به چشم مىخوردند. صداى نالهشان دل آدم را به درد مىآورد. وقتى متوجه مىشدند در حال عقبنشینى هستیم، دستان خود را قفل پاهاىمان مىکردند و با عجز و التماس از ما مىخواستند آنها را هم ببریم. یکى از مجروحین که تیر کالیبر به پاهایش اصابت کرده بود، به من که آخرین نفر گروه عقبنشینى بودم، التماس فراوانى کرد و گفت: «تو را به خدا مرا به عقب ببر ... آخر من شش تا بچه دارم. نگذار آنها یتیم شوند. خودت مىدانى اگر عراقىها بریزند بالاى سر ما، به همه ما تیر خلاص مىزنند»
دلم به درد آمد و گفتم: «بلند شو برویم!»
جفت پاهایش تیر خورده و استخوانهایش را شکسته بود. گفتم: «برادر، اگر مىتوانى راه بروى و به من تکیه کنى، بیا ببرمت!» وقتى متوجه شد که نمىتوانم او را با خودم ببرم، نومیدانه گفت:«پس من چه کنم؟! » گفتم: «همین کانال را بگیر و سینهخیز بیا ... ما انشاءالله با نیروهاى جدید مىآییم و شما را به عقب مىبریم.»
آتش بىامان دشمن هر لحظه بیشتر مىشد؛ طورى که به فاصله کمى از ما، نخلهاى ایستاده جزیره نصف مىشدند و مىافتادند. صحنه عجیبى و وحشتناکى بود. خودمان را به ساحل اروند رساندیم. هیچ قایقى نمىتوانست به ساحل جزیره بیاید. دشمن دیوانهوار رودخانه را مىکوبید. براى آخرین بار با بىسیم با آقا مرتضى ارتباط برقرار کردم و گفتم: »ما به ساحل رسیدهایم؛ اما هنوز عدهاى از بچههاى مجروح در جزیره منتظر کمک هستند.«
آقا مرتضى گفت: «اگر امکان دارد، آنها را هم به عقب برگردانید.»
در حالى که لبهایم از اندوه مىلرزید، گفتم: «آقا مرتضى، دشمن جزیره را به آتش کشیده ... با وضعى که براى ما پیش آمده، به هیچوجه امکان بازگرداندن مجروحان نیست.»
پس از آن، ارتباطم قطع شد.
لحظاتى بعد، قایقى از بچههاى لشکر امام حسینعلیه السلام که براى بردن حاج حسین خرازى آمده بود، در کنار اسکله جزیره پیدایش شد. از دور برایش دست تکان دادیم. خودش را به ما رساند. سراغ حاج حسین را از ما گرفت. خوشبختانه حاج حسین قبلاً از جزیره خارج شده بود. سکاندار وقتى این خبر را شنید، تصمیم به بازگشت گرفت. گفتم: «کجا ...؟»
با لهجه اصفهانى چیزهایى را گفت که من نفهمیدم. با نهیب به او گفتم: «یالاّ ما را سوار کن به آنطرف ببر!»
تا خواست از سوار کردن ما طفره برود، سلاحم را به طرفش گرفتم، گفتم: «اگر ما را سوار نکنى، مىزنمت.»
هراسان گفت:«پس معطل چى هستید ... سوار شوید. »
از جزیره فاصله گرفتیم. آنقدر خستگى بر ما چیره شده بود که حتى ناى ایستادن در قایق را نداشتیم. به سکاندار گفتم که ما را به سمت اسکله لشکر 25 ببرد؛ اما او گفت که مسیر را بلد نیست. گفتم: «من راهنمایىات مىکنم.»
آتش شدید دشمن همچنان روى اسکله و مسیرى که فرماندهى عملیات در آن مستقر بود، مىریخت؛ اما اهمیتى نداشت. رسیدیم زیر پل. بر و بچههاى فرماندهى عملیات و لشکر آنجا مستقر بودند. ساعت 12 شب را نشان مىداد. طوسى و قربانى با دیدن ما آمدند. در حالىکه خاکسترى از اندوه در چشمهاىشان نشسته بود، ما را در آغوش گرفتند و به سمت فرماندهى بردند. به آقا مرتضى گفتم: «اگر حاج حسین خرازى را دیدى، از او تشکر کن ... چون اگر این برادر نبود، ما الان در جوار برادران عراقى دست بسته نشسته بودیم.»
آقا مرتضى که خودش اصفهانى بود، از آن برادر با لهجه اصفهانى غلیظ تشکر کرد. پوتینهایم را درآوردم. انگار سنگینى تمام دنیا از دوشم برداشته شد. خستگى، تمام توان ما را گرفته بود. من و بابایى پیش آقا مرتضى ماندیم و نیروهاى همراه ما خود را به سنگرهاى مجاور رساندند. پاىمان که به سنگر باز شد، بىحال نقش زمین شدیم. برادر طوسى، سرم را روى زانوى خود گرفت و آرام آرام غذا در دهانم ریخت. دوستانى که آنجا بودند، بسیار متأثر بودند. دیگر هیچ نفهمیدم و به خواب عمیقى فرو رفتم.
فلق در حال شکفتن بود که دستى گرم بر شانههایم لغزید و آن را تکان داد. وقتى فهمیدم مرا به نیایش صبحگاهى دعوت مىکند، فوراً برخاستم.
نخلستان در هالهاى از مه رفته بود. چشم، چشم را نمىدید. بعد از خواندن نماز صبح، با اینکه خسته بودم و سرم در بسترم سنگینى مىکرد، نخوابیدم. در حالىکه غبار غم در چهرهام نشسته بود، در نخلستان شروع به قدم زدن کردم. چهره بچههاى مجروحى که دیشب در کانال دست و پا مىزدند و امکان یارىشان نبود، چون دشنهاى در مغزم فرو مىرفت. نخلها را بغل مىکردم و مىگریستم. سرماى هواى صبحگاهى نخلستان، پوست را مىترکاند و در استخوان نفوذ مىکرد. صداى غرش توپهاى خودى و دشمن هنوز نخوابیده بود؛ اما دیگر چه اهمیتى داشت؟ به یاد آخرین حرف آن مجروحى که شش فرزند داشت، افتادم: «برادر خودت مىدانى اگر عراقىها بالاى سر ما برسند، به همه ما تیر خلاص مىزنند ...» صداى هق هق گریهام بلند شد.
پهن شدن سفره روز در میان نخلستان، نشان از بالا آمدن آفتاب مىداد. صداى غرش شدید هواپیماهاى دشمن در نخلستان پیچید. خیلى وحشتناک بود. اما از آنجا که منطقه در پردهاى از مه استتار شده بود، هیچ هدف مشخصى نیافتند و گورشان را زود گم کردند.
به مقر فرماندهى برگشتم. بعد از صبحانه همچنان صداى هواپیماهاى دشمن به گوش رسید. با گزارش بچههاى ش. م. ر فهمیدم که دشمن نخلستان را بمباران شیمیایى کرده است؛ اما از آنجا که امدادهاى غیبى همواره پشتیبان رزمندگان اسلام بود، تراکم مه جلوى نفوذ گازهاى سمى را گرفته و مکر دشمن را به خودش برگردانده بود.
برادر طوسى و آقا مرتضى صبح زود زده بودند بیرون. نمىدانم کجا؛ شاید نزد آقا محسن به قرارگاه رفته بودند.
یک بار دیگر من مانده بودم و داغ هجران یاران و ...
بنا بر این گزارش کتاب "ستاره شمالی"، به قلم "سید ولی هاشمی" شامل خاطرات سیدحبیبالله حسینی از فرماندهان لشکر 25 کربلا و از اهالی روستای ورکلا شهرستان ساری است.
پایان پیام/
نظر شما