خبرگزاری شبستان: یکی از مهمترین مباحث مهدویت، شناخت حضرت و نسب ایشان است. از مهمترین سوالاتی که از پیامبر و ائمه طاهرین راجع به حضرت پرسیده می شد، درباره نسب و خاندان آن حضرت بوده است که شبهات بسیاری را نیز در بر داشته است، یادداشت زیر به قلم حجت الاسلام گودرزی به همین مطلب و زوایای گوناگون آن پرداخته است.
"روایات معصومین در این باب بسیار زیاد است و به عبارتی در حد تواتر است، از آنجا که این روایات بیانگر و مشخص کننده ،مهدی موعود بوده،در برخی مواقع دستخوش امیال نفسانی قدرت طلبان و سود جویان شده و تحریفاتی در آنها صورت گرفته است. اما خوشبختانه تواتر روایات همچون طوفانی این گرد و غبار را می زداید و چهره واقعی مهدی را نشان می دهد.(یُرِیدُونَ أَن یُطْفِؤُواْ نُورَ اللّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَیَأْبَى اللّهُ إِلاَّ أَن یُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ کَرِهَ الْکَافِرُونَ)[1].در این بخش سعی شده روایاتی که در مورد انساب آن حضرت است، بررسی شود:
اجداد آن حضرت:
درباره شناخت اجداد آن حضرت روایات مختلفی در منابع تشیع و تسنن موجود است. ازجمله حاکم نیشابوری، یکی از بزرگان اهل تسنن حدیثی را نقل می کند که نسب مهدی را به کنانه، قریش و بنی هاشم می رساند[2]، یا اینکه انس بن مالک مهدی را از فرزندان عبدالمطلب می شمارد و همچنین روایاتی که مهدی را از اولاد فاطمه الزهراء و امام صادق می شمارد که ازسوی بسیاری از بزرگان هر دو مذهب بیان شده است که به دو حدیث در این رابطه اشاره می نمائیم.
قالت ام سلمة سمعت رسول الله(ص) یقول: نحن ولد عبد المطلب، سادة أهل الجنة انا وحمزة وعلی و جعفر والحسن والحسین والمهدی.[3]
عن ام سلمة قالت سمعت رسول الله(ص) یقول: المهدی من عترتی من ولد فاطمة.[4]
قال ابن طاووس: ولقد رویت بعدة اسانید فی کتاب اصل ابی الفرج أبان بن محمد، ان عبدالله بن الحسن، والحسن بن الحسن، وجعفر بن الحسن، شهدوا جمیعاً ان مولانا المهدی(ع) من ذریة الصادق، وسأذکر ایضاً الحدیث بأسانیده فی الکتاب الذی اشرت الیه. "لعله کتاب الاقبال".[5]
در میان روایاتی که نسب حضرت را بیان کرده اند چند روایت در کتب روائی ذکر شده است که با نظر غالب بزرگان تفاوت دارد که به آن اشاره خواهد شد.
الف-دسته ای از احادیث به صورت غیر صریح وگاهی نیز به صراحت ،مهدی را از فرزندان عباس (عموی پیامبر )دانسته اند. این روایات در منابع شیعی ذکر نشده و در منابع اهل سنت نیز مخالفان بسیاری دارد.
ب-تنها یک حدیث وجود دارد که مهدی را از فرزندان حسن بن علی[6](ع) شمرده است که با توجه به دلایل بی شمار از جمله :مقطوعه بودن و مجهول بودن سند و از همه مهمتر روایات متعارض بسیار در منابع اهل سنت که مهدی را از فرزندان حسین ین علی(ع)شمرده اند قابلیت طرح ندارد.
ج- روایاتی که نام پدر مهدی را هم نام پیامبر اکرم(ص) دانسته اند. تمامی روایات با این مضمون که در کتب روائی اهل سنت و معدودی از کتب شیعی بیان شده از چهار روایتی نشأت می گیرد که، سه روایت آن از ابن مسعود صحابه معروف پیامبر است. روایت چهارم را تمامی بزرگان اهل سنت ضعیف وغیر قابل اعتنا دانسته اند[7]. ازسوی دیگر ، بسیاری از علمای اهل سنت از ابن مسعود و بسیاری دیگر از صحابه روایاتی را نقل کرده اند که تنها به شباهت نام پیامبر و مهدی دلالت دارد و صحبتی از مشابهت نام های پدران به میان نیامده است[8]. به همین جهت محققان و متخصصان اهل سنت این قسمت از روایت را زائد و تنها بخش اول آن را قابل اعتماد می دانند. اخیرا نیز یکی از اساتید دانشگاه الازهر تصریح کرده است که احادیث مشابهت نام پدر مهدی با نام پدر پیامبر مجعول است[9] . بی شک این دسته از روایات از جمله تحریفات در بخش مهدویت است و بسیاری آن را همسو با معرفی محمد بن عبدالله ابو جعفر منصور عباسی به عنوان مهدی دانسته اند .اما بیان این روایات در کتب شیعی تنها به قصد جمع آوری روایات بوده است و به صحت و سقم آن توجهی نشده است همان گونه که برخی کتب روایی شیعه با همین هدف جمع آوری شده اند. در غیر اینصورت تعارض این روایات با اصول مسلم مهدویت و تواتر روایات امری مسلم است.و بیان توجیهات از سوی علمای شیعه به این جهت بوده که، بر فرض صحت این روایات نیز امکان اینکه حضرت مهدی مقصود روایات بوده وجود دارد .البته باید توجه داشت که این گونه توجیهات تنها از سوی شیعیان نبوده است ، بلکه علما و بزرگان اهل سنت مانند گنجی شافعی نیز در ابعاد مختلف به توجیه این روایت و چنین آورده است :ازجمله از آنجا که امام حسین (ع)کنیه اش اباعبدالله است و گاهی کنیه را بر اسم اطلاق می کنند می توان گفت که نام پدر پیامبر و مهدی همانند هم است.
شبهات:
- ازجمله دلایل عدم وجود این فرد این است که مادرش معلوم نیست. همچنان که علمای شیعه میگویند مادرش کنیزی بوده که اسمش سوسن بوده و نیز گفتهاند که کنیزی به نام نرگس بوده، یا کنیزی به نام صیقل بوده، یا گفتهاند کنیزی به نام ملیکه بوده، یا کنیزی به اسم خمط یا حکیمه یا ریحانه بوده است، و نیز گفتهاند کنیز سیاهپوستی بوده و نیز گفتهاند زن آزادهای به اسم مریم دختر ابوزید علوی بوده است.پس چگونه ممکن است که فردی معروف باشد و این اختلافات در مورد مادرش وجود داشته باشد؟[10]
مادر آن حضرت:
ازجمله شبهاتی که در بحث شناخت مهدی مطرح می باشد مادر آن حضرت است. در روایات شیعی ماجرای آن بانوی مکرمه این گونه بیان شده است:
بُشر بن سلیمان برده فروش که از فرزند زادگان ابو ایّوب انصاری، صحابی شریف پیامبر(ص) ـ یکی از شیعیان امام هادی(ع) و امام حسن عسکری(ع) بوده، و در سامرا نیز همسایه حضرت(ع) بوده است ـ می گوید: کافور، غلام امام هادی(ع)، نزد من آمد و گفت: «مولای مان امام هادی(ع) تو را می خواند.» من نزد حضرت(ع) شرفیاب شدم، هنگامی که در مقابل ایشان نشستم، فرمود: «ای بشر! تو از فرزندان آن گروهی هستی که پیامبر(ص) را یاری دادند، و این دوستی در شما هیچ گاه از بین نخواهد رفت، و نسل به نسل به شما به ارث می رسد، و شما همواره مورد وثوق و اطمینان ما اهل بیت(ع) هستید. اکنون تو را بر آگاهی از رازی مفتخر می سازم که به واسطه آن از سایر شیعیان و دوستان ما برتری و پیشی خواهی گرفت، و آن فرمان من، به توست که کنیزی را خریداری کنی.» آنگاه نامه ای زیبا و لطیف به خطّ و زبان رومی نگاشت و با انگشتر مبارک خویش مُهر نمود، و بسته زرد رنگی را بیرون آورد که در آن دویست و بیست سکّه طلا بود. سپس فرمود: این نامه را بگیر و به بغداد برو، بامدادان هنگام طلوع آفتاب فلان روز بر روی پل فرات حاضر باش. هنگامی که قایقهای فروشندگانِ شراب به کنار تو رسیدند و کنیزان را در آنها دیدی، به زودی گروهی از خریداران را می یابی که نمایندگان اشرافِ بنی عباس هستند، در میان آنها عدّه کمی نیز از جوانان عرب به چشم می خورد. هنگامی که آنان را دیدی از دور شخصی به نام «عمر بن یزید» برده فروش را زیر نظر داشته باش، او از اوّل روز کنیزی را در معرض فروش نگه می دارد، کنیز دو قطعه حریر مندرس بر تن دارد که مانع از نگاه و دست درازی تماشاگران است، و خود را در اختیار کسی که بخواهد به او دست بزند قرار نمی دهد. در این حال، صدای ناله او را که به زبان رومی است از پس نقاب نازکی می شنوی که می گوید: به فریادم برسید! می خواهند حرمتم را بشکنند و پرده حجابم را بدرند. در این هنگام، یکی از خریداران حاضر خواهد شد تا با میل و رغبت، به خاطر عفّت او، برای خریدن وی سیصد سکّه طلا بپردازد، ولی آن کنیز به زبان عربی می گوید: اگر مقام و مُلک سلیمان بن داود را هم داشته باشی من رغبتی به تو ندارم، بیهوده مال خود را تلف نکن. فروشنده خواهد گفت: چاره چیست؟ من ناچارم که تو را بفروشم. آن کنیز خواهد گفت: چرا شتاب می کنی؟ من باید خریداری را انتخاب کنم که قلبم به او و وفا و امانت او آرام بگیرد! در آن هنگام به سوی عمر بن یزیدِ برده فروش برو و به او بگو: من نامه سربسته ای دارم که یکی از اشراف آن را به خط و زبان رومی نوشته است، و در او کرامت، وفا، شرافت و سخای خود را شرح داده است. آن را به او بده تا در آن و نویسنده آن بیندیشد، اگر به او تمایلی یافت و تو راضی شدی من از سوی او وکیل هستم که این کنیز را از تو بخرم. بشر گوید: من تمام اوامر امام هادی(ع) را اجرا نمودم. هنگامی که آن کنیز نامه را دید و خواند به شدّت گریست وگفت: ای عمر بن یزید! تو را به جان خودت سوگند! مرا به صاحب این نامه بفروش. او پس از سوگندهای سخت و بسیار، گفت: اگر مرا به او نفروشی خودم را خواهم کشت. من با فروشنده بر سر قیمت گفت و گوی بسیار کردم تا او به همان مبلغی که مولایم به من داده بود راضی شد. پولها را به او دادم و کنیز را در حالی که شاد و خندان بود تحویل گرفتم، و از آنجا به همراه کنیز به خانه کوچکی ـ که در بغداد برای سکونت اختیار کرده بودم ـ بازگشتم. کنیز در مسیر راه آرام و قرار نداشت، همین که به منزل رسیدیم نامه را از گریبان خود بیرون آورد و آن را می بوسید و روی دیدگان و صورت خود می نهاد و بر تن خود می کشید. به او گفتم: عجبا! نامه ای را می بوسی که صاحبش را نمی شناسی؟ فرمود: "ای بیچاره جاهل که مقام فرزندان پیامبران را نمی شناسی! گوش فرادار و دل به من بسپار، من ملیکه دختر یشوعا ـ پسر قیصر روم ـ هستم، و مادرم از نوادگان - حواری و جانشین مسیح(ع) ـ شمعون است. داستانی عجیب دارم که اکنون تو را از آن با خبر می سازم. جدّم، قیصر می خواست مرا به برادرزاده خود ـ یعنی پسر عموی پدرم ـ تزویج کند، من سیزده سال بیشتر نداشتم. برای برگزاری این مراسم، سیصدتن از حواری زادگان مسیح و رهبانان و بزرگان کلیسا، و هفتصد تن از اعیان و اشراف، و چهارهزار نفر از فرماندهان سپاه و سران لشکر و بزرگان گروههای مختلف و امیران طوایف گوناگون را دعوت نمود، و تختی آراسته به انواع جواهرات، بر روی چهل ستون در بهترین و بالاترین قسمت قصر خویش نصب کرد، و صلیب های بسیاری از هر طرف برپا داشتند. هنگامی که داماد را بر تخت نشاند و کشیشان بزرگ مشغول اجرای مراسم شده و انجیل ها را گشودند، ناگهان صلیب ها از جایگاههای بلند خویش بر زمین فرو ریختند، و پایه های تخت لرزیدند، و از محل استقرار خویش جدا شدند، و داماد از بالای تخت بر زمین افتاد و بیهوش شد. رنگ از رخسار اسقف ها پرید، و بدنشان لرزید. آنگاه اسقف اعظم به جدّم گفت: پادشاها! ما را از این کار معاف کن که این حوادث علامت از بین رفتن دین مسیح و مذهب بر حق آن پادشاه می باشد. جدّم نیز این حادثه را به فال بد گرفت، در عین حال به اسقفها گفت: ستونهای تخت و صلیب ها را دوباره در جایگاه های خویش نصب کنید، و برادر دیگر این فلک زده بخت برگشته را که مانند جدّش بدبخت است بیاورید تا این دختر را به او تزویج کنیم تا شاید نحوست برادر نخستین را با سعادت برادر دیگر دفع کنیم. وقتی مجدداً خواستند مراسم را برگزار نمایند دوباره رویداد اوّل تکرار شد و مردم متفرّق شدند. جدّم ـ در حالی که بسیار اندوهگین بود ـ برخاست و به حرم سرای خویش رفت، درها بسته و پرده ها افکنده شد. من آن شب در خواب حضرت مسیح(ع) و شمعون و گروهی از حواریان را دیدم که در قصر جدّم گرد آمده بودند، آنان منبری از نور که بلندای آن به آسمان می رسید در همان جایی که جدّم در آن، تخت بزرگ را نصب کرده بود، نصب نمودند. در این حال، پیامبر اسلام محمّد مصطفی(ص)، و داماد و جانشین او علی مرتضی(ع) و گروهی از فرزندانش وارد شدند. حضرت مسیح(ع) به پیشواز ایشان رفتند و با آنها معانقه فرمودند. آنگاه حضرت محمّد(ص) به ایشان فرمود: ای روح الله! من برای خواستگاری ملیکه از شمعون، برای این پسرم آمده ام. آنگاه با دست به سوی ابا محمّد حسن بن علی(ع)، پسر صاحب این نامه، اشاره کرد. حضرت مسیح(ع) به شمعون نگاه کرد و فرمود: شرف و سعادت به تو روی آورده، خاندان خود را به خاندان آل محمّد(ع) پیوند ده. عرض کرد: آری پذیرفتم. آنگاه پیامبراسلام(ص) بر منبر رفت و مرا به فرزندش تزویج نمود و حضرت مسیح(ع) و فرزندان پیامبراسلام(ص) و حواریان را شاهد گرفت. از خواب بیدار شدم، ترسیدم که این خواب را به پدر و جدّ خویش بازگو کنم. چون ممکن بود مرا بکشند. به همین خاطر، آن را پنهان نمودم و به ایشان آشکار نکردم، و از سوی دیگر مهر و محبّت حسن بن علی(ع) در دلم جای گرفت، به خوردن و آشامیدن بی میل شدم آن چنان که به شدّت، ضعیف، لاغر و بیمار گردیدم. برای معالجه ام پزشکی باقی نماند که جدّم از شهرهای روم به بالینم حاضر نکرده و داروی مرا از او نجسته باشد. آنگاه که از معالجه من مأیوس شد گفت: نور چشمم، عزیزم! آیا در این دنیا آروزیی داری تا آن را، پیش از مرگت، برآورم؟» گفتم: پدر جان! تمام درهای امید به روی من بسته شده، اگر کمی از رنج اسیران مسلمان ـ که در زندان تو هستند ـ کم کنی، و آنها را به عنوان صدقه از بند جدا کرده و آزاد نمایی، شاید مسیح(ع) و مادر او حضرت مریم(ع) مرا شفا عنایت کنند. چون جدّم خواسته مرا برآورد به ظاهر اظهار بهبودی کردم و کمی غذا خوردم. او نیز در رعایت حال اسیران بیشتر کوشید. پس از چهارده شب، دوباره خوابی دیدم. این بار سروَر زنان جهان فاطمه(ع) همراه حضرت مریم(ع) و هزار فرشته به عیادت من آمدند. حضرت مریم(ع) به من فرمود: ایشان سروَر زنان جهان و مادر شوهر تو ـ حسن بن علی(ع) ـ هستند. من دامنِ مبارک ایشان را گرفته و گریستم، و از این که حسن بن علی(ع) به ملاقات من نیامده است، شکوه کردم. حضرت فاطمه(ع) فرمود: تا تو مشرک و در دین نصاری هستی، فرزندم به دیدار تو نخواهد آمد. این خواهرم حضرت مریم(ع) است و از دین تو بی زاری می جوید. اگر می خواهی رضای خدا و مسیح(ع) و مریم(ع) را به دست آوری و ابا محمّد حسن بن علی(ع) به دیدار تو بیاید، باید بگویی: «أشهد أن لا إله إلاّ اللّه، و اَنَّ أبی محمّد رسول اللّه(ص)» هنگامی که این کلمات را به زبان جاری کردم، مرا در آغوش کشیدند و احساس خوشی به من دست داد. آنگاه فرمود: اکنون منتظر دیدار حسن بن علی(ع) باش، من او را به نزد تو خواهم فرستاد. وقتی که از خواب برخاستم با خیال راحت منتظر دیدار حسن بن علی(ع) شدم. فردای آن شب امام(ع) را در خواب دیدم و به او گفتم: جانا! این چه رسم وفاداری است که مرا نخست در آتش عشق خود سوزاندی، آنگاه به درد فراقم دچار نمودی؟! فرمود: علّت تأخیر من به خاطر شرک تو بود، اکنون که مسلمان شده ای هر شب در خواب به دیدار تو خواهم آمد تا وقتی که به صورت آشکار به یکدیگر بپیوندیم.» از آن شب تاکنون هرشب او را به خواب می دیدم. بشر بن سلیمان گوید: به آن خاتون عرض کردم: چطور شد که در میان اسیران افتادی؟! فرمود: شبی حسن بن علی(ع) به من فرمود: جدّت فلان روز برای نبرد با مسلمانان، سپاهی روانه خواهد نمود، و در فلان روز نیز گروه دیگری را به دنبال آنها خواهد فرستاد، تو باید به شکل ناشناس، در شکل و لباس خدمه، همراه گروهی از کنیزان از فلان راه خود را به آنان برسانی. من نیز چنین نمودم، از همان مسیر آمدیم تا به پیشقراولان سپاه اسلام برخورد نمودیم و کار من به اینجا که می بینی کشید، و کسی از آنها نفهمید که من دختر پادشاه روم هستم. اکنون تو تنها کسی هستی که از راز من آگاهی. سرانجام من اسیر شدم و در سهم غنیمت پیرمردی قرار گرفتم، او نامم را پرسید. من آن را پنهان کردم، و گفتم:نرجس هستم. او گفت: این اسم معمولا اسم کنیزان است. بشر بن سلیمان گوید: دوباره عرض کردم: جای بسی شگفت است که شما رومی هستید و به زبان عربی تکلّم می نمایید! فرمود: آری! جدّم در تربیت من تلاش فراوان می نمود تا من آداب بزرگان بیاموزم، به همین خاطر زنی را که چندین زبان می دانست برای تعلیم من معیّن نمود. او هر صبح و شب نزد من می آمد و من از او زبان عربی می آموختم تا این که با ممارست فراوان به خوبی آن را آموختم. بشر گوید: او را به سامرا منتقل نمودم، و به خدمت امام هادی(ع) شرفیاب شدم. حضرت فرمود: [ای ملیکه!] عزّت اسلام و ذلّت نصرانیّت و شرف محمّد(ص) و اهل بیت او را چگونه دیدی؟ عرض کرد: ای فرزند رسول خدا! چگونه وصف کنم چیزی را که شما از من بدان داناترید؟ امام(ع) فرمود: من می خواهم شایسته مقامت با تو رفتار کنم. بین این دو یکی را انتخاب کن، آیا دوست داری ده هزار دینار به تو دهم و یا مژده شرافت ابدی را؟ عرض کرد: مژده فرزندی به من بدهید. امام(ع) فرمود: بشارت می دهم تو را به فرزندی که شرق و غرب دنیا را تسخیر کند، و زمین را ـآنگاه که از ظلم و جور انباشته شده باشد ـ پر از عدل و داد نماید. عرض کرد: از چه کسی؟ فرمود: از همان شخصی که پیامبر اسلام محمّد مصطفی(ص) در فلان شب و فلان ماه و فلان سال، در سرزمین روم تو را به عقد او در آورد. آن شب حضرت مسیح(ع) و وصی او شمعون، تو را به چه کسی تزویج نمودند؟ عرض کرد: به فرزند شما ابا محمّد حسن بن علی (ع). فرمودند: آیا او را می شناسی؟ عرض کرد: از آن شبی که به دست سیده زنان، فاطمه زهرا(س) مسلمان شدم، شبی نبوده است که او را ملاقات نکرده باشم. آنگاه مولای مان امام هادی(ع) فرمود: ای کافور! به خواهرم حکیمه بگو به نزد ما بیاید. هنگامی که آن بانو ـ حکیمه خاتون ـ به خدمت امام(ع) مشرّف شد، حضرت فرمود: این همان زنی است که گفته بودم. حکیمه خاتون او را مدتی طولانی در آغوش کشید، و از دیدار او بسیار شادمان شد. آنگاه حضرت فرمود: او را به خانه خود ببر و واجبات دین و آداب زندگی را به او بیاموز که او همسر ابامحمّد و مادر قائم آل محمّد(عجّ) می باشد[11
البته روایتی دیگر نیز در مورد مادر گرامی حضرت وجود دارد که آنچه ذکر شد مشهورتر از دیگری است .اگر چه به عقیده برخی این جریان و اتفاقات آن را عجیب و زائیده خیالات و موهومات ذهنی شیعیان می دانندو آن را با داستانهای هزار و یکشب مقایسه می کنند، اما در حقیقت باید گفت: اگر قرار بود هر آنچه برای انسان عجیب باشد آن را بی پایه واساس دانست، بی شک باید در بسیاری حوادث و جریانات نیز این حکم جاری شود.آیا داستان یوسف پیامبر عجیب نیست؟ سخن گفتن عیسی(ع) در گهواره و عروج به آسمان یا اتفاقات هنگام تولد پیامبر از اعجاب کمی بر خورداراست؟آیا سخن گفتن سلیمان نبی با حیوانات شبیه داستان های کلیله و دمنه است؟ در صورتی که همه آن ها مورد اتفاق شیعیان و اهل سنت است و مؤیدات تاریخی نیز بر درستی آن ها صحه گذاشته است.باید توجه داشت که برای ادعای هر صحبتی باید با دلیل و منطق سخن گفت ونه با چشمانی بسته تمامی جریانات را خرافه و دروغین خواند این سخنان بیش از هر چیز شبیه سخنان مشرکین در آغاز رسالت پیامبر است که تمامی گفته های ایشان را شعر دروغ و سحر می دانستند.اما در مورد روایت مادر گرامی حضرت باید گفت شواهد تاریخی نشان می دهد که در سالهای 240 ،244، 247، 248،و 253 هجری جنگ هایی میان قوای اسلام و روم شرقی درگرفته و در خلال آن اسیران طرفین مبادله شده اند. در تاریخ العرب و الروم تألیف فازیلیف رومی آمده است:در سال247 هجری جنگ هائی بین مسلمین و رومیان در گرفت و غنائم بسیاری به چنگ مسلمانان افتاد .در سال 248 بلکاجور سردار مسلمانان با رومیان جنگید و طی آن بسیاری از اشراف روم اسیر شدند[12]. آیا در تمام این موارد باید نامی از یک اسیر برده می شد تا شک مصنف کتاب عجیب ترین دروغ تاریخ به یقین تبدیل شود؟اما در مورد نام ایشان هم همانگونه که در بخش قبل اشاره شد تعدد نام برای شخص امر بعیدی نیست. علاوه بر این خطراتی که از سوی حکومت وقت امام را تهدید مینمود این امر را لازم میکرد که تعدد نام ها را جهت محافظت از خانواده خود به کار گیرد تا مبادا یک نام که بیانگر یک فرد است مورد توجه قرار گیرد واو را در معرض خطر قرار دهد.
پی نوشت ها:
1] - سوره ی توبه/32/ کافران مىخواهند که نور خدا را با دهانشان (به نَفَس تیره و گفتار جاهلانه خود) خاموش کنند و خدا نگذارد تا آنکه نور خود را در منتهاى ظهور و حد اعلاى کمال برساند هر چند کافران ناراضى و مخالف باشند.
1 - سنن ابوداوود ج1 ص108 حدیث4290 البته در کتب دیگر از قول همین کتاب نقل قول شده است
2- قادپانی مسئله، سید ابو الاعلی مودودی ص 315، ابن ماجه، کتاب الفتن، باب خروج المهدی.
3- قادپانی مسئله، سید ابو الاعلی مودودی ص 315، ابو داود، کتاب الفتن والملاحم ذکر المهدی.
4- ابن طاووس، کشف المحجة: 216.
[6] مستدرک حاکم ج 4 ص553 –عقدالدرر صص44-42
[7] - به طور مثال دو روایت آن در کتاب الفتن ج1 ص376 ح1076 و1077 وج1 ص368 ح1080 آمده و والمصنف ابن ابی شیبه ج15 ص198 ح19493 وتاریخ بغدادج1 ص370 دو روایت دیگر را نقل کرده اند.
[8] مسند احمد ج1 صص376،377،430،448 این روایت را به نقل از ابن مسعود آورده اند.
[9] المهدیة فی الاسلام/سعدمحمدحسن/ص69
[10] -همان/ص35.
[11]- الغیبة طوسی/ ص204-208
[12]- تاریخ العرب و روم /فازیاف رومی/ ص255
منبع: پایگاه اطلاع رسانی پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی
پایان پیام/
نظر شما