خاطرات آیت الله رفسنجانی و شهید باهنر/ماجرای فرار از دست گروهبان قاضی!

خبرگزاری شبستان: پایگاه اطلاع رسانی آیت الله هاشمی رفسنجانی گزیده خاطره ایشان از ماجرای فرار از پادگان در سال ۴۲ با اشاره به همراهی شهید باهنر را منتشر کرده است.

به گزارش خبرگزاری شبستان،  پایگاه اطلاع رسانی آیت الله هاشمی رفسنجانی؛ گزیده ای از خاطره رییس مجمع تشخیص مصلحت نظام از ماجرای فرار از پادگان در سال 42 با اشاره به همراهی شهید محمد جواد باهنر بدین شرح است:

در امیریه، نزدیک باغ شاه، منزلی در اختیار آیت‌الله میلانی بود. (در آن روزها، آقای میلانی تقریباً محور اصلی بودند.) من و آقای باهنر رفتیم منزل آقای میلانی. خیلی جسور بودیم، نباید اینجا می‌آمدیم. بعد از انجام کارها، سوار ماشین خط شدیم از خانه آقای میلانی (امیریه) به طرف شمال شهر. یک وقت دیدم یکی دست گذاشت روی شانه من. نگاه کردم دیدم گروهبانی است از واحد خودمان در [پادگان] نامش گروهبان قاضی بود، اهل قزوین؛ حالا هم هست. ما در باغ شاه با او رفیق بودیم، گاهی او را مهمان می‌کردم، به شیر یا بستنی و غذا. (یک باجه فروش آزاد غذا بود که هروقت نمی‌خواستیم از غذای سربازخانه بخوریم، به آنجا می‌رفتیم.) احوال‌پرسی کرد و خیلی گرم گرفت: ما هم گرم گرفتیم و هیچ فکر نمی‌کردیم که او در تعقیب ماست و مسئولیتی دارد.

ایستگاه بعدی که رسیدیم، گفت: «بفرمایید برویم پایین.» گفتم کجا برویم؟ گفت: «باغ شاه؛ من مأمور شما هستم، حالا شما را پیدا کردم، باید برویم باغ شاه.» من گفتم: «این جور خوب نیست، آمدن من با این لباس جرم است. من که فراری نیستم، مقداری خسته بودم، نگران بودم، بچه‌ها را بردیم مشهد، زیارتی رفتیم، حالا برگشتیم. لباس‌هایم شاه‌عبدالعظیم است، منزل خواهرم –منزل خواهرم در محله پل سیمان بود- فردا می‌روم لباس‌هایم را بر‌می‌دارم و خودم می‌آیم. چرا شما می‌خواهید به این صورت ببرید که برایم مشکلاتی درست شود؟» گفت: «نه؛ من نمی‌توانم از شما جدا بشوم.» گفتم: «این‌ور که نمی‌شود، من باید توصیه‌ای برای فرمانده بگیریم. به هر حال برای من اسباب زحمت می‌شود، اگر شما الان مرا به عنوان سرباز فراری ببرید....» گفت: «تنها کاری که من می‌توانم بکنم این است که با هم برویم از فرمانده اجازه بگیریم، تا صبح همراه شما باشیم و شما لباس عوض کنید، والا باید برویم باغ شاه.»

حسابی توی دردسر افتاده‌بودم. فکری به ذهنم رسید. گفتم: «خیلی خوب، حالا که اصرار داری، به همین ترتیب که تو می‌گویی عمل می‌کنیم. فقط سر راه، همین بالای چهار راه کالج منزل یکی از فامیل‌های ماست(آنجا منزل دایی همسرم بود) چند لحظه‌ای آنجا توقف کنیم، من ترتیب کارها را می‌دهم. ضمن خداحافظی، تلفن می‌کنم لباس‌هایم را بیاورند.» پذیرفت و نشست. آقای باهنر آهسته به من گفتند: «ایستگاه بعدی من با او دعوا راه می‌اندازم. او را می‌گیرم و با او گلاویز می‌شوم. شما پیاده شو و فرار کن. با من کاری نمی‌توانند بکنند.» دیدم برای آقای باهنر بد خواهد شد، ممکن است به عنوان کسی که سرباز فراری را در فرار کمک کرده‌است دستگیر کنند. گفتم: «ممکن است راه حل دیگری پیدا شود. فعلاً که موافقت کرده است که با ما بیاید خانه....» سه نفری بالای چهارراه کالج پیاده شدیم و وارد خانه شدیم؛ منزل مرحوم سیدکمال طباطبایی، نوه مرحوم آیت‌الله یزدی صاحب عروة‌الوثقی و دایی همسرم.

رفتیم طبقه دوم نشستیم و مشغول پذیرایی شدیم. یکی دوبار آمدم پایین. چای و میوه بردم. خانواده‌مان هم پایین بودند. صاحبخانه، که دفتر اسناد رسمی داشت، منزل نبود. من فکر کردم که حالا موقعیت خوبی است برای فرار. فقط مشکل، آقای باهنر بود، که معلوم نبود آیا مشکلی خواهد داشت یا نه. در انتظار آمدن لباس سربازی در بالا نشسته بودیم. آقای باهنر به بهانه‌ای آمد پایین و به خانواده ما گفت: «این دفعه که فلانی آمد پایین، بگویید دیگر برنگردد، چرا بر‌می‌گردد؟» این‌بار که آمدم پایین، همسرم گفت که آقای باهنر چنین پیشنهاد کرده است. من هم پذیرفتم، عبایم را برداشتم و از خانه آمدم بیرون. یک کوچه آن‌طرف‌تر، منزل برادرزنم بود، آقای سیدرضا مرعشی، مهندس کشاورزی، رفتم منزل آنها.... گروهبان قاضی کمی معطل شده‌بود، پرسیده‌بود، فلانی نیامد؟ آقای باهنر هم با اظهار بی‌اطلاعی آمده‌بود پایین پرسیده بود: فلانی کجاست؟ همسرم هم گفته‌بود: «او که خانه‌اش اینجا نیست، گاهی اینجا می‌آید. مهمان است، حالا هم رفت! نمی‌دانیم کجا رفت.....» گروهبان بیچاره گیر افتاده بود، مانده بود چه باید بکند.

داد و فریاد و تهدید کرده‌بود و بعد تلفن کرده بود به بالا دست خودش، سروان حقی. ضمن گزارش شرح ماجرا، کسب تکلیف کرده بود. میان آنها صحبت‌هایی ردّ و بدل شده‌بود. ظاهراً گفته بود بیا.... به هر حال منزل را ترک کرده‌بود. خیلی طول نکشید که آقای باهنر و همسرم آمدند خانه‌ای که ما بودیم و جریان را شرح دادند، خالی از تفریح نبود. فردا صبح روی بالکن خانه جدید در حال نماز بودم. از آنجا خانه‌ای که آن جریان دیروز در آن پیش آمد، دیده می‌شد. دیدم همین گروهبان قاضی برای یادداشت شماره خانه آمده‌است. روزگذشته از دستپاچگی فراموش کرده بود شماره را یادداشت کند. بعدها طلبه‌هایی که با ما دوران سربازی را می‌گذراندند تعریف کردند که سروان حقی آمد سرصف و گفت: «هاشمی را پیدا کردیم، دستگیر می‌کنیم و می‌آوریم همین‌جا، می‌بندیمش به تخته شلاق، جلو شما.....»

منبع متن خاطره: کارنامه و خاطرات هاشمی‌رفسنجانی – دوران مبارزه / دفتر نشر معارف انقلاب

پایان پیام/

کد خبر 287465

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha