به گزارش خبرنگار ادبیات خبرگزاری شبستان «بعد از ظهر آخرین روز زمستان کنار جاده باریکی که به روستای بنفشهدره میرسید، از مینیبوس پیاده شد. همان جا ساکش را روی زمین گذاشت و به دور و برش نگاه کرد. در چشماندازش دشت صاف و همواری دیده میشد که تا کوهپایههای دوردست کشیده شده بود. خاک نرم و پوک بود. سبلان باز هم روبهرویش بود، اما این بار، از جبهه جنوبی آن را میدید، پرهیب، مانند شتری کوهاندار. پربرف و با پاره ابرهایی که مانند گردنآویز، گرد قله و بر یالهای سبزش آویخته بودند. این چهره از سبلان را در کودکیهایش که همراه پدر به بنفشهدره آمده بود و به یاد داشت که در پندارهای کودکانهاش آن شتر عظیمالجثه در حال حرکت به سوی مقصدی نامعلوم آرام و بدون توقف، همچنان میرفت.
... پدر میخواست برود دِه برای عروسی، کت و شلوار تازهاش را پوشید، مادر لباس زیر برایش گذاشت تا عوض کند. اسماعیل جفت دو پایش را توی یک کفش کرد که من هم میخواهم بیایم دِه. پدر عصبانی شد و سرش داد کشید:
ـ آخه بزغاله تو برای چی میخوای بیایی ده، من یه روز بیشتر نمیمونم، عروسی که تمام شد، برمیگردم.
گریه کرد. پاهایش را زمین کوبید، اشک ریخت:
ـ منم... منم میخوام بیام!
ـ بیایی چی کار بکنی. مگه تو مدرسه نمیخوای بری؟ درس و مشق نداری؟
ـ جمعه که مدرسه ندارم...
ـ شیطونه میگه بزن دهن دماغشو خونین و مالین کنها!
بدتر گریه کرد و خودش را به زمین زد. در حال غلتیدن بود که مشت گره کرده پدرش، مثل پتک نشست روی نرمه رانش. از درد جیغ کشید. صدای مادر بلند شد:
ـ بزن... بزن... چلاقش کن این یتیم رو!
ـ تو دیگه چی میگی... این... این آخه برای چی میخواد بیاد هان!؟ من که یه شب بیشتر نمیمونم، بلیت هم یک دونه بیشتر نگرفتم. اونم فقط برای خودم... اینو کجا جا بدم؟ روی کله بابام بنشونم؟ هان؟
مادر بالا سر اسماعیل نشسته بود و اشکهایش را خشک میکرد:
ـ پس میخوای بچه را با این اشک چشم ول کنی بری؟ خب میخواد بره عروسی ببینه، مادر بزرگشو ببینه...
ـ نخیر هم خانم... بگو دلش برای سگها و الاغهای ده تنگ شده!
ـ خیلی خب... دلش برای سگها و الاغها تنگ شده... بچهاس دیگه... دلش به حیوونا خوشه!
پدر با چند بد و بیراه و یکی دو تا استغفرالله نرم شد و گفت:
ـ پس برای این آشغال هم لباس بذار... عوضی!
اسماعیل گریهاش بند آمده بود، اما سکسکه میکرد و دست مشت شدهاش را توی کاسه چشمهایش میچرخاند. وقتی لباس سفر پوشید و خواست راه بیفتد، پایش همراهی نکرد، لنگ زد و آه کشید. مشت پدر او را از پا انداخته بود. به زحمت میتوانست قدم از قدم بردارد. با دیدن این صحنه چهره غضبناک پدر رنگ عوض کرد. نگرانی و همدردی جای خشم و خروش را گرفت. مادر چیزی نگفت، فقط نگاهش کرد. دور چشمهایش اشک نشسته بود. پدر بیآنکه حرف بزند، زانو زد تا اسماعیل دستش را روی شانه او بگذارد و کفشهایش را بپوشد. وقتی آماده شدند، پدر ساک را به یک دست داد و با دست دیگر دست او را گرفت و راه افتادند. اما اسماعیل همچنان میلنگید. مادر کاسه آبی پشت سرشان خالی کرد و آنها کوچه را پشت سر گذاشتند و به خیابان رسیدند.
عصر توی اتوبوسی که از میدان آزادی به طرف اردبیل میرفت، با پدر روی یک صندلی نشستند. گاهی وسط اتوبوس سرپا میایستاد، خسته که میشد، روی پای پدر مینشست. غروب خورشید را با اشتیاق تماشا میکرد، همین طور کوهها و دشتهای اطراف را که جا میماندند و آنها میرفتند. غروب هم جا ماند، شب شد، تاریکی آمد. سفیدرود را به صورت اژدهای خفته، در زیر نور ماه دید. از هیبت آن ترسید. از کوهها و صخرههای پوشیده از جنگل وحشت داشت. احساس میکرد، هر آن روی اتوبوس آوار خواهند شد و یا ممکن بود، در پس پیچی از پیچهای جاده، ناگهان دیوی ظاهر شود و با یک مشت اتوبوس را مثل قوطی حلبی له کند و آنها هم نابود شوند. پدر او را نشاند روی زانوهایش و به خودش فشرد. احساس آرامش کرد. چشمهایش را بست و خوابش برد. مدتی بعد با سروصدای چند نفر بیدار شد:
ـ رسیدیم آقاجون؟
ـ نه. هنوز.
با چشمهای خوابآلود به اطراف نگاه کرد. کوه مثل دیواری کج و کوله آمده بود نزدیک شیشه اتوبوس. ریشه علفها و تخته سنگها دیده میشد.
ـ پس اینجا کجاست؟
ـ حیران!
ـ حیران؟
حیران شده بود. ماشین نمیرفت، مسافرها با هم حرف میزدند. شوفر و شاگردش هی پیاده و سوار میشدند. »
آنچه خواندید قسمتی ازرمان گرگ سالی نوشته نویسنده فقید انقلاب اسلامی امیر حسین فردی است. نویسنده ای که عمری را پای اعتقادات اسلامی و انقلابی اش گذاشت این رمان بنا بر گفته خود نویسنده در ادامه رمان اسماعیل نوشته شده است. رمانی که به نوعی یادآور این نکته است که باید به انقلاب اسلامی پرداخت و به آن توجه کرد.
اما موضوع اسماعیل که گرگی سالی مکمل و ادامه آن است، چیست ...
«اسماعیل» امیر حسین فردی تهرانی است و بچهی جنوب شهر؛ کمی شر و شور و اندکی متفاوت با دیگر همسالانش. پدر رفتگرش را در کودکی از دست میدهد و مادر با داشتن خواستگاران متعدد تن به ازدواج نمیدهد تا با همهی بضاعتش، پدرانه به جا آورد آداب مادری را!
اسماعیل در نوجوانی از درس بیزار میشود و به زور پایهی ششم ابتدایی را تمام میکند. بعد به سبب گوشهگیری و سر بهراهی سر از قهوهخانه در میآورد. چند سالی را به بیکاری و بطالت سپری میکند تا اینکه به مدد یک قاچاقچی! به استخدام بانک شاهی درمیآید. وضع خانواده را سامان میبخشد و به دختری از محلههای مصفای جنوب شهر دل میبندد. عشقی که جنبهی اثیریاش تا لحظات پایانی همراه مخاطب خواهد ماند.
بعد از چند سالی که اسماعیل به عنوان کارمندی جزء، در نظام اداری مالی رژیم شاه خدمت میکند و درست در جایی که خواننده فکر میکند زندگی شیرین میشود، همه چیز به هم میریزد. او با کششی که در خود به سوی معنویات حس کرده و روند اتفاقات ریز و درشتی که برایش میافتد، خود را هم از خدمت در بانک شاهنشاهی محروم میکند و هم از مهر دختری که معشوقهاش شده است. و داستان باه همه فراز و فرودهایش داستان با رسیدن به سالهای 55 و 56 به پایان نزدیک شده ولی به اتمام نمیرسد.
اما در گرگ سالی که عملا جلد دوم اسماعیل به شمار می آید نام شخصیت اصلی این رمان اسماعیل است، و جغرافیای حوادث این رمان در دامنههای سبلان اتفاق میافتد.
نویسنده طی مصاحبه ای که در زمان حیاتش درباره این اثر انجام می دهد، چنین عنوان می کند: این رمان به لحاظ درونمایه ضد استعماری است، پیش از انقلاب مجتمع اقتصادی کشاورزی مغان دست آمریکا و اسرائیلیها بود، در رمان آمده اطراف این محل گرگهای بسیاری وجود دارد، آمریکاییها آنگونه که دوست دارند دست به اصلاح نژاد این گرگها میزنند، اما این گرگهای اصلاح نژادی توسط آمریکاییها مبدل به گرگهای آدمخوار میشوند و زندگی را بر مردم منطقه تنگ میکنند .این گرگها همان اهدافی را بیان میکنند که نظام و تفکر آمریکایی در ایران پیگیری میکرد و آن نابودی کسانیکه است که مخالف سیطره و سیاست آمریکاییها در سرزمین ما بودهاند.
به گفته این نویسنده، گرگها در واقع با نشانه در پی انسانها رفته و آنها را نابود میکنند، این کشمکش میان گرگها و آدمها از ابتدا تا انتهای رمان ادامه دارد و محور اصلی رمان «گرگ سالی» همین موضوع است.
متن رمان به سادگی روایتگر زندگی اسماعیل است و طوری که خواننده را به خود جلب می کند جملات کوتاه و ساده بیان می شود و به طور کلی حکایت از این نکته دارند که نویسنده به خوبی به فرهنگ بومی مردم دامنه های سبلان واقف است و اتفاقاتی که در اثر روی می دهد در جای خود خواندنی و حتما مخاطبان خاص خود را راضی خواهد کرد.
متاسفانه عمر نویسنده کفاف نداد تا شاهد انتشار رمانش باشد و گرگ سالی چهل روز بعد از درگذشت نویسنده اش منتشر شد.
انتشارات سوره مهر گرگ سالی را برای نخستین بار با شمارگان 2500 نسخه راهی بازار نشر کرده است .
پایان پیام/
نظر شما