بنی عقیل را برای ادای دین، شهادت مسلم کافیست

حضرت خبر شهادت مسلم را که شنید، چشمهایش پر از اشک شد اما فورا این آیه را تلاوت کرد: من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه ...برخی مؤمنین به پیمان خود با خدا وفا کردند، مسلم وظیفه خودرا انجام داد نوبت ماست.

گروه قرآن و معارف خبرگزاری شبستان؛ 5 شوال مصادف است با ورود مسلم بن عقیل به کوفه و استقبال مردم از وی و شروع آنان به بیعت با مسلم بعنوان فرستاده خاص اباعبدالله الحسین علیه السلام. مسلم پس از ورود به کوفه و مشاهده استقبال مردم، در 11 ذی قعده خطاب به امام حسین علیه السلام نامه ای نوشته و او را به ‏آمدن به کوفه فرا خواند. اما وقایع بگونه دیگری رقم خورد و مسلم با آمدن ابن زیاد به کوفه و بی وفایی کوفیان به شهادت رسید.

امام حج را به عمره تبدیل کرد و راهی شد

روز 8 ذی حجه، هانی به عروه که مسلم را پناه داده بود، دستگیر و به شهادت رسید. در پی این حادثه مسلم بن عقیل با چهار هزار نفر در کوفه قیام کرد اما با پراکندگی‏ آنان از دور مسلم و تنها ماندن او، ناچار در خانه بانویی بنام طوعه مخفی شد. در همین روز امام حسین‏ علیه السلام در مکه حج را به عمره تبدیل کرد و پس از ایراد خطبه برای مردم، همراه با 82 نفر از افرادخانواده و یاران از مکه به طرف کوفه خارج شد. از آن سو مسلم روز 9 ذی حجه سال 60 هجری با کوفیان درگیر و پس از دستگیری بر بام‏ دار الاماره کوفه به شهادت رسید. (1) 
امام حسین علیه السلام در هشتم ذى الحجه، در همان جوش و خروشى که حجاج وارد مکه مى‏شدند و در همان روزى که باید به جانب منى و عرفات حرکت کنند، پشت‏ به مکه کرد و آن سخنان غراى معروف را -که نقل از سید بن طاووس است- انشاء فرمود. منزل به منزل آمد تا به نزدیک سر حد عراق رسید. حال در کوفه چه خبر است و چه مى‏گذرد، خدا عالم است. داستان عجیب و اسف انگیز جناب مسلم در آنجا رخ داده است. امام حسین علیه السلام در بین راه شخصى را دیدند که از طرف کوفه به این طرف مى‏آمد. (در سرزمین عربستان جاده و راه شوسه نبوده که از کنار یکدیگر رد بشوند. بیابان بوده است و افرادى که در جهت‏خلاف هم حرکت مى‏کردند، با فواصلى از یکدیگر رد مى‏شدند.) لحظه‏اى توقف کردند به علامت اینکه من با تو کار دارم و مى‏گویند این شخص امام حسین علیه السلام را مى‏شناخت و از طرف دیگر حامل خبر اسف آورى بود.
فهمید که اگر نزد امام حسین علیه السلام برود، از او خواهد پرسید که از کوفه چه خبر؟ و باید خبر بدى را به ایشان بدهد. نخواست آن خبر را بدهد و لذا راهش را کج کرد و رفت طرف دیگر. دو نفر دیگر از قبیله بنى اسد که در مکه بودند و در اعمال حج‏شرکت کرده بودند، بعد از آنکه کار حجشان به پایان رسید، چون قصد نصرت امام حسین علیه السلام را داشتند، به سرعت از پشت‏سر ایشان حرکت کردند تا خود را به قافله ابا عبد الله برسانند.

اینها تقریبا یک منزل عقب بودند. برخورد کردند با همان شخصى که از کوفه مى‏آمد. به یکدیگر که رسیدند به رسم عرب انتساب کردند، یعنى بعد از سلام و علیک، این دو نفر از او پرسیدند: نسبت را بگو، از کدام قبیله هستى؟ گفت: من از قبیله بنى اسد هستم. اینها گفتند: عجب! «نحن اسدیان‏» ما هم که از بنى اسد هستیم. پس بگو پدرت کیست، پدر بزرگت کیست؟

من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه
او پاسخ گفت، اینها هم گفتند تا همدیگر را شناختند. بعد، این دو نفر که از مدینه مى‏آمدند گفتند: از کوفه چه خبر؟ گفت:حقیقت این است که از کوفه خبر بسیار ناگوارى است و ابا عبد الله که از مکه به کوفه مى‏رفتند وقتى مرا دیدند توقفى کردند و من چون فهمیدم براى استخبار از کوفه است نخواستم خبر شوم را به حضرت بدهم. تمام قضایاى کوفه را براى اینها تعریف کرد. این دو نفر آمدند تا به حضرت رسیدند.

به منزلى اولى که رسیدند حرفى نزدند. صبر کردند تا آنگاه که ابا عبد الله در منزلى فرود آمدند که تقریبا یک شبانه روز از آن وقت که با آن شخص ملاقات کرده بودند فاصله زمانى داشت. حضرت در خیمه نشسته و عده‏اى از اصحاب همراه ایشان بودند که آن دو نفر آمدند و عرض کردند: یا ابا عبد الله! ما خبرى داریم، اجازه مى‏دهید آن را در همین مجلس به عرض شما برسانیم یا مى‏خواهید در خلوت به شما عرض کنیم؟ فرمود: من از اصحاب خودم چیزى را مخفى نمى‏کنم، هر چه هست در حضور اصحاب من بگویید. یکى از آن دو نفر عرض کرد: یا ابن رسول الله! ما با آن مردى که دیروز با شما برخورد کرد ولى توقف نکرد، ملاقات کردیم، او مرد قابل اعتمادى بود، ما او را مى‏شناسیم، هم قبیله ماست، از بنى اسد است.
ما از او پرسیدیم در کوفه چه خبر است؟ خبر بدى داشت، گفت من از کوفه خارج نشدم مگر اینکه به چشم خود دیدم که مسلم و هانى را شهید کرده بودند و بدن مقدس آنها را در حالى که ریسمان به پاهایشان بسته بودند در میان کوچه‏ها و بازارهاى کوفه مى‏کشیدند. ابا عبد الله خبر مرگ مسلم را که شنید، چشمهایش پر از اشک شد ولى فورا این آیه را تلاوت کرد: من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا» (2) .
در چنین موقعیتى ابا عبد الله نمى‏گوید کوفه را که گرفتند، مسلم که کشته شد، هانى که کشته شد، پس ما کارمان تمام شد، ما شکست‏خوردیم، از همین جا برگردیم، جمله‏اى گفت که رساند مطلب چیز دیگرى است. این آیه قرآن که الآن خواندم، ظاهرا درباره جنگ احزاب است، یعنى بعضى مؤمنین به پیمان خودشان با خدا وفا کردند و در راه حق شهید شدند و بعضى دیگر انتظار مى‏کشند که کى نوبت جانبازى آنها برسد. فرمود: مسلم وظیفه خودش را انجام داد، نوبت ماست.
او به وظیفه خودش عمل کرد، دیگر نوبت ماست. البته در اینجا هر یک سخنانى گفتند. عده‏اى هم بودند که در بین راه به ابا عبد الله ملحق شده بودند، افراد غیر اصیل که ابا عبد الله آنها را غیظ و در فواصل مختلف از خودش دور کرد. اینها همین که فهمیدند در کوفه خبرى نیست‏ یعنى آش و پلویى نیست، بلند شدند و رفتند (مثل همه نهضتها). «لم یبق معه الا اهل بیته و صفوته‏» فقط خاندان و نیکان اصحابش با او باقى ماندند که البته عده آنها در آن وقت‏خیلى کم بود (در خود کربلا عده‏اى از کسانى که قبلا اغفال شده و رفته بودند در لشکر عمر سعد، یک یک بیدار شدند و به ابا عبد الله ملحق گردیدند)، شاید بیست نفر بیشتر همراه ابا عبد الله نبودند. در چنین وضعى خبر تکان دهنده شهادت مسلم و هانى به ابا عبد الله و یاران او رسید.
 

از بنى عقیل یک مسلم کافى است

صاحب لسان الغیب مى‏گوید: بعضى از مورخین نقل کرده‏اند امام حسین علیه السلام که چیزى را از اصحاب خود پنهان نمى‏کرد، پس از شنیدن این خبر مى‏بایست‏ به خیمه زنها و بچه‏ها برود و خبر شهادت مسلم را به آنها بدهد، در حالى که در میان آنها خانواده مسلم هست، بچه‏هاى کوچک مسلم هستند، برادران کوچک مسلم هستند، خواهر و بعضى از دختر عموها و کسان مسلم هستند.
حالا ابا عبد الله به چه شکل به آنها اطلاع بدهد؟ مسلم دختر کوچکى داشت.امام حسین وقتى که نشست او را صدا کرد،فرمود: بگویید بیاید. دختر مسلم را آوردند.او را روى زانوى خودش نشاند و شروع کرد به نوازش کردن. دخترک زیرک و باهوش بود، دید که این نوازش یک نوازش فوق العاده است، پدرانه است، لذا عرض کرد: یا ابا عبد الله! یا بن رسول الله! اگر پدرم بمیرد چقدر... (3) ؟ ابا عبد الله متاثر شد، فرمود: دخترکم! من به جاى پدرت هستم. بعد از او من جاى پدرت را مى‏گیرم. صداى گریه از خاندان ابا عبد الله بلند شد. ابا عبد الله رو کرد به فرزندان عقیل و فرمود: اولاد عقیل! شما یک مسلم دادید کافى است، از بنى عقیل یک مسلم کافى است، شما اگر مى‏خواهید برگردید، بر گردید. عرض کردند: یا ابا عبد الله! یابن رسول الله! ما تا حالا که مسلمى را شهید نداده بودیم در رکاب تو بودیم، حالا که طلبکار خون مسلم هستیم رها کنیم؟ ابدا، ما هم در خدمت‏شما خواهیم بود تا همان سرنوشتى که نصیب مسلم شد نصیب ما هم بشود.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم و صلى الله على محمد و آله الطاهرین.

پى‏نوشت‏ها:
1-فرهنگ عاشورا ، جواد محدثی
2) احزاب/ 23.
3) [افتادگى از متن پیاده شده از نوار است.]
منبع: مجموعه آثار شهید مطهری ج 17 ص 328
پایان پیام/

 


 

کد خبر 281609

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha