خبرگزاری شبستان: تاریخ اندیشه به سان گام های آدمی، علاوه بر حرکت در فراز و نشیب های زمینه و متن تفکر، وامدار گام ها و اندیشه های سلف خود نیز هست. انگیزه هایی که باعث شکل گیری اندیشه ها هستند، هماره به نوعی پاسخ به تفکر پیش از خود هستند. تاریخ اندیشه بشر، شاهدی روشن و صریح بر این مدعا است.
نگرش انسان به طبیعت و جهان پیرامون خود نیز از این شمول خارج نیست. این نگاه در دوره های مختلف حیات بشری، مستقلا و یا تحت تاثیر اندیشه و عوامل دیگری، دستخوش تغییراتی اساسی قرار گرفته است. رویکرد انسان به طبیعت و جهان، نگرش انسان به خدا یا خدایان و رابطه و نستبی که آدمی با این دو خواهد داشت، هماره سه رویکرد اساسی در جهان بینی ها، ایدوئولوژی ها و مکاتب یا فلسفه ها بوده است.
در این روند، علاوه بر سمت و سوی مستقل هر کدام از این حوزه ها، بدون شک، تغییر در هر کدام از آن نگرش ها، باعث تغییرات اساسی در حوزه های دیگر نیز می شده است. به دیگر سخن، این سه حوزه، مسئول پاسخ گویی به اساسی ترین و بنیادی ترین نیازها و پرسش های بشر است که در طول تاریخ مستمرا مورد جدی ترین بحث ها و دعواها واقع شده و خواهد شد.
با این تفاسیر، سخن گفتن در هر یک از این مقوله ها و یا بررسی نسبت های بین آنها، نیازمند بحث ها و مجال هایی گسترده و موسع است. در این نوشتار تلاش خواهیم کرد تا صرفا نگاهی گذرا به نگرش های تاریخی موجود به مقوله طبیعت و جهان داشته باشیم. نگرشی که در تاریخ اندیشه، از اسطوره های باستان آغاز می شود و تا دنیای مدرن و یا حتی پست مدرن امروز پیش خواهد رفت. هر چند این نگرش ها مشمول فراز و نشیب های بسیاری در طول تاریخ شده است، اما در این نوشتار صرفا به تحولات اساسی این فرآیند توجه شده و جنبه های ممتاز و برجسته آن را به تصویر و تفسیر خواهیم کشید.
به نظر می رسد که با بررسی این رویکرد و یک جمع بندی منصفانه در پایان، می توانیم – هر چند دشوار و سخت – به برآیندی از سیر رشد و یا افول تفکر بشر، در کنار اندیشه های وحیانی و تاثیر متقابل آن بر فکر آدمی، در نگرش او به جهان هستی و طبیعت داشته باشیم.
علاوه بر این امر، نوشتار حاضر، از این رهگذر، می تواند افق هایی را برای بررسی وضع گذشته، موجود و آنچه در آینده پیش روخواهیم داشت، در حوزه های هستی شناسی، انسان شناسی و یا حتی مقوله هایی مانند محیط زیست، برای علاقمندان و پژوهشگران بگشاید.
نگاهی که انسان به طبیعت دارد، را می توان به طور کلی در سه دوره عمده تقسیم کرد: یونان باستان و با نگاه اسطوره ای، دوران قرون وسطی، و در نهایت نگرش مدرن و عصر جدید به هستی و طبیعت.
طبیعت در عصر اسطوره
ویژگی اصیل نگاه به هستی در دوران باستان، جایگاه مقدس و منزه طبیعت در نگرش انسان است. انسان جدای از طبیعت نیست، و طبیعت خانه خدایان است. خدایان در همین طبیعت زندگی می کنند و امورات آن را تقدیر می نمایند. آسمان، زمین، آب، باد، خاک، آتش و غیره عناصری مقدس و ستایش شده اند که هر یک به مثابه خدایی، خدایی می کنند.
این نگرش به طبیعت، همان شکل افراط شده بشر در طول تاریخ است. این نگاه به جایی می رسد که مناجات هایی از انسان با همین عناصر طبیعی در تاریخ نیز به چشم می خورد؛ چرا که این طبیعت، گاه به مثابه خدای کل، عمل می کند. طبیعت، ازلی و ابدی است و حتی نگرشی که افلاطون و ارسطو به عنوان پیشروان تفکر عقلانی در عصر اسطوره بدان دارند، جدای از این امر نیست.
افلاطون در تیمائوس، که نقشه و پی ریزی این جهان را در ذهن می پروراند، به گونه ای در این محاوره سخن می راند که به همگان اعلام می دارد که این طرح عالم، عقلانی ترین حالت و صورتی است که می توانسته وجود داشته باشد. این نقشه عالم را پیش از تجربه خارجی عالم از زبان تیمائوس بیان می کند و بعد از تطبیق آن با جهان خارج، به خواننده نشان می دهد که این طرح عقلانی، چطور کاملا با جهان تجربی خارجی منطبق است.
این ها و صدها آموزه دیگر، نشان از نگاه تقدیس شده انسان به طبیعت دارد. طبیعتی که در نگاه عقلانی آن دوره، روح لوگوس در آن جاری است و یا در نگرش اسطوره ای، هر عنصری از آن، نشانه و آیه ای برای خشم یا بهجت خدایان به حساب می آید.
با این رویکرد، و با تعاملی که انسان با طبیعت دارد، هرگز خود را جدای از طبیعت جهان هستی نمی داند و نمی بیند. او همانند دیگر عناصر طبیعی، عضوی از این جهان هستی است. در این نگاه، هیچگاه انسان نمی تواند جهان را به مثابه ابژه ای در آورد که در خدمت و تصرف انسان سوژه باشد. در این تفکر، این طبیعت و هستی، به عنوان عنصری مستقل، حتی در بسیاری از فرآیندهای عملی و نظری انسان تاثیر گذارده و گاه زندگی او را در تصرف خود در می آورد.
طبیعت در قرون وسطی
این نگاه شگرف انسان به طبیعت در دوره قرون وسطی و با ظهور فلسفه های نوافلاطونی و مدرسی، هر چند از عظمت و شگفتی آن کاسته می شود، اما انسان نگاهی آسمانی و الوهی به آن دارد.
از دیدگاه مدرسیان، طبیعت مخلوق خداوند و کتابی است که پروردگار عالم در برابر ما گشوده است تا در آن آیات و نشانه های حکمت، قدرت و عظمت او را دریابیم. این کتاب حتی برای کسانی که به "وحی الاهی" کفر می ورزند نیز قابل فهم است و تحسین و ستایش و خشیت و خضوع آنان را نسبت به پروردگار عالم بر می انگیزد. بنابراین شناخت طبیعت، وسیله ای برای شناخت خداوند و فلسفه نظری و اقسام آن از جمله فلسفه طبیعت در خدمت الاهیات و علم کلام است. این اندیشه در دوران رنسانس و عصر جدید با همان قوت رواج دارد.
فراتر از آن می توان با بهره گرفتن از الگوی طبیعت، روابط میان انسان ها را نیز تنظیم کرد. نظام طبیعت الگوی نظام فردی و به ویژه زندگی اجتماعی است. چنین بینشی به افلاطون باز می گردد. افلاطون در رساله تیمائوس می کوشد تا برای مدینه فاضله یا جمهوری خود، بنیاد و توجیهی طبیعی به دست بدهد. مدینه یا دولت شهر باید مطابق طرح افلاطون شکل بگیرد؛ زیرا در این صورت مدینه ای مطابق طبیعت خواهد بود.
همان گونه که در عالم نظم و قانونمندی، عقل و تناسب حکمفرماست، که نتیجه آن، یک هماهنگی معقول است، باید مدینه نیز با برگرفتن الگو از طبیعت، عقلانی و قانونمند باشد و در آن هر کسی در جایگاه متناسب با خود قرار بگیرد. انسان باید تحت فرمان ستارگان و مطابق نظم حاکم بر آنها زندگی کند. بدین ترتیب طبیعت شناسی در خدمت تبیین و توجیه یک نظام اجتماعی و الگویی برای آن قرار می گیرد.
هرچند در این وهله از تاریخ می توان به رویکردهای وحیانی به هستی و طبیعت نیز اشاره ای داشت و نگرش های مسیحی و اسلامی را نیز مطرح کرد، اما پرداختن به این موضوع، خود نیاز به مجالی گسترده دارد. در اشاره ای بسیار کوتاه به رویکرد اسلامی به هستی، صرفا به همین آیه از قرآن کریم اشاره خواهیم کرد: «مگر ندانسته ای که هر که در آسمان ها و هر که در زمین است، و مهر و ماه و اختران و کوه ها و درختان و جنبندگان و بسیاری از مردمان برای خداوند سجده می کنند».
تقدس زدایی مدرنیته از طبیعت
رویکرد جدید به بحث "طبیعت" ناشی از تحولاتی جدید در پژوهش های فلسفی با کوشش های علمی نیست بلکه به رفتار و موضع گیری عملی ما در قبال طبیعت بازمی گردد. در وهله نخست به نظر می رسد که این گونه مباحث صرفا به حوزه کار دانشمندان علوم و دست اندرکاران فنون و صنایع مربوط می شود، اما اندک تاملی نسبت به ماهیت این مباحث نشان می دهد که بازگشت آن ها به مباحث ژرفتر است و به قلمرو فلسفه، به ویژه فلسفه عملی راه پیدا می کند.
مارتین هایدگر در نقد تفکر غرب و تکنولوژی مدرن اظهار می کند که تکنولوژی مدرن هم طبیعت و هم انسان را به شکل منبع انرژی برای بهره کشی در خدمت خود درآورده است. هایدگر این تبدیل شدن انسان و طبیعت به منبع انرژی را از یک سو مرتبط با اندیشه های دکارت – به عنوان سردمدار و پدر فلسفه و تفکر جدید - و از سوی دیگر انقلاب در معنای اصلی و ریشه لفظ تکنولوژی می داند.
براساس نقدهای هایدگر، در فلسفه دکارت انسان به سوژه (فاعل شناسا) و اشیا و جهان پیرامون انسان به ابژه (متعلق شناسایی) تقلیل داده شد؛ رویکردی کاملا مخالف با نگرش دوران اسطوره! در واقع دکارت جهان را به دو قسم کرد که در یک طرف آن انسان یا جوهر روحانی قرار داشت و در طرف دیگر اشیا یا جواهر مادی. این تقسیم بندی باعث انفصال میان انسان و اشیا شد که نه خود دکارت و نه فیلسوفان بعدی هیچ یک نتوانستند تبیینی قابل پذیرش از چگونگی ارتباط آنها عرضه کنند؛ زیرا این دو جوهر از دو قسم متفاوت و متباین بودند.
در واقع به نظر هایدگر، دکارت از انسان و جهان، تبیینی ارائه کرد که به بی جهانی و بی خانمانی انسان منجر شد؛ زیرا جهان جوهری متفاوت و مغایر با انسان بود. علاوه بر این، جهان به مثابه شیء ای کاملا مادی، صرفا به عنوان ابزاری در دست انسان بدل شد که می تواند هر گونه که انسان بخواهد در خدمت او باشد.
در دوران حاکمیت تکنولوژی بر زندگی انسان، تکنولوژی به معنای تولید هر چیزی است که دارای سود و منفعت برای بشر باشد. بر این اساس، طبیعت و جهان برای انسان منبعی نامتناهی و دائمی از انرژی تلقی شده که انسان خود را حاکم و مسلط بر آن می داند و طریق بهره کشی انسان از این منبع دائمی، همان تکنولوژی است.
در این میان این طرز تلقی از طبیعت و جهان به عنوان منبع دائمی بر منفعت جویی انسان با آن حیثیت بی خانمان انسان که متاثر از ثنویت دکارتی است مرتبط است. بین انسان و جهان دوگانگی و انفصالی برقرار شده که به نظر می رسد انسان تنها از طریق استیلا و سلطه بر طبیعت قادر به برطرف کردن این فاصله است. در اینجا بحرانی که بشر را تهدید می کند عبارت است از این که خود انسان نیز به مثابه منبع دائمی انرژی برای بهره کشی تلقی شود.
جهان طبیعت واجد معنویتی است که نگرش مدرن به آن بی توجه است. طبیعت دارای نظم و هماهنگی و هارمونی است. بین اجزای طبیعت همبستگی منظمی وجود دارد و هر جزء کارکردی معین و مرتبط با کارکردهای اجزای دیگر دارد.
نظم طبیعت فقط محدود به کره خاکی یا منظومه شمسی نیست، بلکه همه عالم وجود را در بر می گیرد و از بزرگ ترین ستاره ها و سیارات گرفته تا کوچک ترین ذرات را شامل می شود: «نسبت های اعضای حیوانات و نباتات، ساختار بلورها یا حرکات سیارات، آن گاه که از دیدگاه ریاضیات سنتی مطالعه شوند، از وجود یک هماهنگی حاکم بر کل نظام های گیتی پرده برمی گیرند، چنان که گویی کل جهان موسیقی ای بوده که در خود جوهر اشیا تقریر یافته؛ اشیایی که نه تنها وجودی براساس قوانین هماهنگی دارند، بلکه بر اساس آهنگ آن رقص جهانی، حرکت و زندگی می کنند که رقص شیوا نمادی از آن است، نمادی از تجسم آن نیروی پویایی که نمایش جهانی را میسر می سازد.»( نصر، نیاز به علم مقدس، ص 201)
البته نگرُش مدرن هم به کلی نافی وجود نظم در جهان نیست، بلکه وجود قوانین مکانیکی و علیت در عالم را می پذیرد ولی این تعبیر از نظم جهان تقلیلی از آنچه در طبیعت است، می باشد. برای نظم و قوانین جهان، می توان اهمیتی معنوی قائل شد که نگرش مدرن از آن غافل است. اهمیت معنوی جهان نظر بر منشا ماورای طبیعی آن و نسبت داشتن آن با مراتب بالاتر هستی است: «قوانین طبیعت چیزی نیستند مگر قوانین خداوند برای عالم مخلوقاتش، و به تعبیر اسلامی، شریعت هر نظام وجودی، یا به تعبیر غیرتوحیدی کیش بودا، قوانین طبیعت دارماهای اشیا هستند. (نصر، معرفت و معنویت، ص 201)
نگرش سنتی به جهان یا به تعبیر دیگر معرفت به جهان با رویکرد سنتی و معرفت دینی و تعلیمات ادیان پیرامون جهان و طبیعت متوجه این حیث قدسی جهان است. تعلیمات اساسی ادیان که هم بستر دین هستند و هم مقصود آن، به گونه ای مشتمل بر دیدگاه شهودی اند؛ این دیدگاه معرفت را نهایتا چیزی می داند که متصل به عقل الهی است و منشا تمامی قدسی ها، نگاهی گذرا به سنت های زنده و گوناگون بشر صحت این عبارات را اثبات می کند.
نگرش مدرن در توجه به جهان، از این حیث قدسی عزل نظر کرده و آن را نادیده گرفته است. از دوره رنسانس معرفت رفته رفته به شکل تقدس زدایی شده و سکولار درآمد. از آنجا که در نگرش جدید، عوالم بالاتر هستی حذف می شوند و جهان به طبیعت مادی فروکاسته می شود، نگاه به جهان از منظری بالاتر از منظر طبیعی، غیرممکن است و بنابراین علم کلی به جهان نیز ناممکن می گردد و علم و معرفت به علم و معرفت جزیی تقلیل می یابد. (نصر، معرفت و امر قدسی، ص 31)
در این رابطه توجه به تاملات دکارت بسیار حائز اهمیت است. دکارت «من» را در مرکز تامل فلسفی خود قرار داد. در واقع او ذهن را بر عین یا به عبارت دیگر فاعل شناسا را بر متعلق شناسایی مقدم کرد. اما ذهن یا «من» دکارتی، من خدایی نبود، بلکه من فارغ از هر چیز بود. دکارت با اثبات اندیشه، به اثبات اندیشنده پرداخت و نه به اثبات هستی. او با این کار باعث شد پس از او مسائل فلسفه به معرفت شناسی تقلیل یابد و هستی شناسی از فلسفه حذف شود: «دکارت اندیشیدن من فردی را مرکز حقیقت و معیار هر معرفتی ساخت و فلسفه را به سوی راسیونالیسم محض سوق داد و اصلی ترین موضوع فلسفه اروپایی را که تا آن زمان هستی شناسی بود، به معرفت شناسی بدل ساخت. از آن زمان... موضوع شناخت به حوزه عقل جزیی محصور و از عقل کلی و وحی جدا شد....»( نصر، معرفت و امر قدسی، ص 47)
بنابراین تقدس زدایی از معرفت به موازات تقدس زدایی از جهان و طبیعت پدیدار می شود و پیامد چنین چیزی جز این نیست که انسان از ابتدای دوران مدرن تا به امروز، هر روز بیش از پیش برای افزودن به قدرت خود در پی چیرگی و تجاوز بر طبیعت برمی آید. تکنولوژی مولود چنین نگرشی است. تکنولوژی مدرن زاییده خواست انسان بر تفوق و چیرگی بر طبیعت است. مهار تکنولوژی و محدودیت قائل شدن برای آن، به خاطر مخاطرات احتمالی، کفایت نمی کند، بلکه تکنولوژی را از درون و ریشه ها باید مورد سنجش و نقد قرار داد: «فناوری جدید، پیامد دیدگاه خاصی نسبت به طبیعت و نسبت به انسان است. همین که ما دیدگاهمان را نسبت به چیستی طبیعت تغییر دادیم و به مفهوم سنتی انسان و طبیعت همچون امور مقدس پشت کردیم، همه چیز شروع به دگرگونی کرد.» (نصر، معرفت و امر قدسی، ص 279)
تکنولوژی مولود نگرش جدید به انسان و طبیعت است. در نقد تکنولوژی باید این نگرش جدید مورد نقد قرار گیرد. با این تفاسیر و توصیفات، برای نجات طبیعت می باید به نگرش سنتی به انسان و طبیعت بازگشت. با چنین نگرشی مسائل و مشکلاتی که تکنولوژی برای محیط زیست ما به بار آورده، مرتفع خواهد شد. وقتی بدانیم طبیعت با وجود و هویت ما در ارتباط است، آن را محترم خواهیم شمرد و مرتب به فکر تجاوز بیشتر و لطمه زدن به آن در جهت افزایش قدرت خود نخواهیم بود.
اما هنگامی که از میان چنین بحث هایی به جهان واقعیت گام بگذاریم، با حقیقتی دهشتناک روبرو خواهیم شد: انسانی که هر روز بیشتر در گردابی که به دست خود، تحت عنوان مدرنیته و تکنولوژی ساخته است، فرو رفته و می رود. یک نکته همچنان باقی خواهد ماند که با چنین مسیری در پیش روی انسان، راه نجات و رهایی از این ورطه چیست؟
هرچند سخن گفتن در این حوزه، به مجالی گسترده دیگری نیاز دارد، اما در این میان، بیان یک نکته یا پرسش اساسی می تواند برای اندیشه ها و اذهان سلیم و اصیل راهگشا باشد. امروزه، گویی خدا هنوز به انسان امید دارد! هنوز طبیعت نفس می کشد و هنوز اندیشه هایی هستند که به "یسبح لله ما فی السماوات و الارض" ایمان راستین دارند. در این عصر تاریک، باید از همان مسیری به دنبال روزنه های روشنی و حقیقت باشیم که می تواند نشانه هایی برای هستی شناسی وحیانی باشند. این امر هنگامی محقق می شود که چنین مقوله هایی – همانطور که در آموزه های قرآنی نیز بدان اشاره شده است: "و یتفکرون فی خلق السماوات و الارض" با اندیشه و تفکر اصیل، فطری و بدون غرض انسان، پیوندی برقرار سازد و همراه شود؛ پرسش هایی همچون اینکه امروزه و در این عصر دهشتناک مدرن، دلیل مهرورزی خورشید و باران زایی ابرها چیست؟ و ابرها به چه امیدی هنوز می بارند؟ و چگونه می توان در این عصر، نشانه های هستی شناسی را، وحیانی و دینی تفسیر کرد؟
پی نوشت ها:
افلاطون، مجموعه آثار افلاطون؛ ترجمه محمد حسن لطفی؛ جلد 3، تیمائوس؛ خوارزمی، 1380.
نصر، سید حسین؛ انسان و طبیعت (بحران معنوی انسان متجدد)؛ ترجمه عبدالرحیم گواهی؛ دفتر نشر فرهنگ اسلامی، 1379.
بهشتی، محمدرضا؛ فرانسیس بیکن و بحران طبیعت؛ فصلنامه فلسفی، شماره 1؛ پاییز 1379.
شقاقی، حسین؛ "سنت گرایی و پست مدرنیسم؛ شباهت ها وچالش ها"؛ روزنامه جام جم، شماره 2610.
پایان پیام/
نظر شما