خبرنگار کتاب وادبیات شبستان:رمان بچه های کارون که فضای آن در کنار رود کارون و به روزهای اشغال خرمشهر باز میگردد.ماجرای سه نوجوان است که در این سوی رود کارون در سنگرهای خط مقدم جبهه هستند. و داستان، ماجراهای جنگی این سه نوجوان را روایت میکند که با ورود شخصیت دیگری به نام «عبدل» متحول میشوند و در پی این نکته بر می آیند که عبدل واقعا چه کسی است.
نویسنده خود درباره انگیزه نگارش این رمان نیزمی افزاید: دوست داشتم داستانی را بنویسم که روزهای ملی کشور را روایت میکند. دوست داشتم بچههای کشورم متوجه شوند که غرور ملی چیست و روزهایی در این کشور بوده که همه دست به دست هم داده بودند تا کشور را حفظ کنند. بچههای کارون روایت آزادی یک شهر است و سه نوجوانی که هم سنو سال نوجوانان امروز هستند. نوجوانهای آن روزگار در جبههها کارهایی را انجام دادند که خیلی بزرگتر از حد و اندازه و سن آنها بود.
داستان اینطور آغاز میشود: «از همان اولِ صبح، فرمانده من را گذاشته بود لب کانال و گفته بود که وقتی آذرخش آمد، یک راست ببرمش پیشِ او و درباره این موضوع هم با احدی حرف نزنم.
توی کانال، کنارِ اولین سنگرِ اضطراری منتظر بودم. کانال، به اندازه قد من گود بود و عرضش طوری بود که دو نفر زورکی میتوانستند از کنارِ هم رد شوند. هوای گندی بود. باران ریز، ریز میبارید. زمین مثل سریش چسبناک شده بود و نمیشد قدم از قدم برداشت. توی آن هوا که شرجی بود و دم کرده، کلاه آهنی بیشتر از همیشه رو سرم سنگینی میکرد.
وقتی دیدم از آذرخش خبری نیست، رفتم تو سنگرِ اضطراریِ کناره کانال، یک گوشه قمبرک زدم و نشستم. چند بار صدای شالاپ و شلوپ آمد که معلوم بود طرف با زور دارد قدم برمیدارد. هر بار به امید آمدنِ آذرخش که اصلاً نمیشناختمش و تا آن روز ندیده بودمش، سرک کشیدم. دو بار نگهبانهای سنگرهایِ لب رود بودند که داشتند میرفتند سرِ پستهاشان.
یک بار هم یدی، مأمورِ تدارکات جبهه ما بود که با آن هیکلِ چاقالو، نفسنفسزنان و در حالی که مرتب به اینور و آنورِ کانال میخورد، آمد. یک گونیِ پُر روی دوشش بود. تا رسید، آمد تو. تکیه داد به دیواره سنگر و نشست. خیسِ آب بود و باران از دو ورِ صورت گوشتالودش شُره کرده بود تا توی یقه پیراهنش؛
ـ چهطوری پسر؟ چرا مثل راهزنها، اینجا قایم شدهای؟!
سنش از بقیه بیشتر بود. توی جبهه ما، تنها کسی که حق داشت کلاه آهنی سر نگذارد، جنابِ ایشان بود. واقعیتش را بگویم، فرمانده خیلی زور زد تا کاری کند یدی هم عین ماها ـ موقع این طرف و آن طرف رفتن ـ کلاه لگنی سر بگذارد ولی زورش نرسید. بهانهاش چه بود؟ میگفت وقتی کلاه آهنی سر میگذارم، موهام میریزد! وقتی فرمانده پیله کرد و گفت که الا و بلا باید مثل بقیه کلاه سرت بگذاری، چشم دوخت تو چشمهای او ـ این صحنه را خودم شاهدش بودم و در حالی که با عصبانیت تند تند میزد رو شکم گندهاش، گفت: «کله من احتیاج به محافظت ندارد، اگر خیلی دلواپس هستی، دستور بده یک کلاه آهنیِ گنده برای این بسازند، چون تنها چیزی از من که در تیررسِ دشمن است، شکمم است ولاغیر!»
بعد هم بدون اینکه محلی به فرمانده بگذارد که چشمهاش از حرفهای او چهار تا شده بود، راهش را کشید و رفت ...»
نویسنده از زبان یکی از همین نوجوانان در جای دیگری درباره عبدل و جایگاه او نیز می گوید: «اگر کسی می آمد و به سرم دست می کشید حتما می توانستم جای دو شاخ را پیدا کند . باور کردنی نبود فرمانده که آن جور با اخم و تخم به همه دستور می داد چنان به این یک ذره بچه –عبدل را می گویم - احترام می گذاشت که باید بودی و می دیدی.»
اما اگر کسی بخواهد درباره عبدل بداند بهتر خودش رمان بچه های کارون را که در 238 صفحه نگارش شده است را بخواند.
این رمان را احمد دهقان با نثری ساده و و روان برای نوجوانه نوشته است و در آن کوشیده است که فضای روزهای دفاع مقدس را برای نوجوان این مرز و بوم به تصویر بکشد و روحیه ملی گری را در آنها بالا ببرد چنانکه خود نویسنده در مصاحبه هایی که درباره این رمان صورت داده است درباره آن عنوان کرده است: « دوست داشتم داستانی را بنویسم که روزهای ملی کشور را روایت میکند. دوست داشتم بچههای کشورم متوجه شوند که غرور ملی چیست و روزهایی در این کشور بوده که همه دست به دست هم داده بودند تا کشور را حفظ کنند. بچههای کارون روایت آزادی یک شهر است و سه نوجوانی که هم سن و سال نوجوانان امروز هستند. نوجوانهای آن روزگار در جبههها کارهایی را انجام دادند که خیلی بزرگتر از حد و اندازه و سن آنها بود.»
انتشارات سوره مهربچه های کارون را در شمارگان 2500 نسخه و قیمت 9هزار و 900 تومان راهی بازار نشر کرده است .
پایان پیام/
نظر شما