«لحظه‌های انقلاب» پس از سه ماه به چاپ دوم رسید

چاپ دوم تحسین‌شده‌ترین اثر زنده‌یاد محمود گلابدره‌ ای پس از سه ماه به کتابفروشی‌ها می‎‌ رسد.

به گزارش خبرگزاری شبستان، «لحظه‌های انقلاب» که روایت مستند این نویسنده از روزهای تاریخی انقلاب است، سال گذشته پس از یک دهه بازنشر شد.

 

انتشارات عصر داستان وابسته به بنیاد ادبیات داستانی ایرانیان این اثر ماندگار را در قطع وزیری به شمارگان 3 هزار نسخه به قیمت 15هزار تومان به بازار نشر فرستاده است.

 

 سیمین دانشور این اثر را یک نوع ادبیات تجربی و پیش‌درآمد ادبیات انقلابی خوانده است که نویسنده در آن با تمام گوشت و خون و عصب خود لحظه‌های اسطوره‌ای انقلاب مردم ایران را شخصاً آزموده است.

 

 این کتاب که اولین بار در سال 1358 توسط انتشارات سروش و پس از آن تا سال 79 سه بار از سوی انتشارات کیهان به چاپ رسیده است، روایتی از روزهای انقلاب است که راوی، خود در تمام صحنه‌های آن حضور داشته و همه وقایع را بدون شعار و زیاده‌گویی مطرح می‌کند.

 

در "لحظه های انقلاب " می خوانیم:  چند روز پیش که ازهاری در پی فرار از مسئولیت و جواب دادن به استیضاح نمایندگان به ظاهر مخالف درِ مجلس را تخته کرده بود و مثل آموزگار که در تابستان تعطیلات تابستانی اعلام کرده بود، حالا باز تعطیلات زمستانی اعلام شده بود و کشت و کشتار زیادتر شده بود و حتی ریخته بودند استادان دانشگاه را که در دانشگاه متحصن شده بودند، شبانه زده بودند و تار و مارشان کرده بودند و استاد نجات اللهی را هم که از همه شان جوان تر بود و تیز تر و برنده تر و شاید هم باعث و بانی متحصن شدن او بود کشته بودند و در تشییع جنازه اش چند نفر و یک سرهنگ را هم که ول کرده بود و آمده بود توی مردم، کشته بودند و حالا امروز همه به بهشت زهرا آمده بودند. شهید پشت شهید می آمد.

 

... شهید روی دست بود و انگار روی آسمان پرواز می کرد. مردم مثل توپ می غریدند: «این سند جنایت پهلوی! ...». آن طرف یکی دیگر را داشتند می بردند. بچه بود. همه گریه می کردند. می گفتند توی بغل مادرش با مادرش تیر خورده. زنها «علی اصغرم علی اصغرم» گویان دنبالش می دویدند.


 در بخشی از این کتاب آمده است: «... یکی از بچه‌ها مغزی را کف دستش داشت و هی می‌دوید جلوی دوربین و داد می‌زد: «مسیو، این مغز! مغز انسان! مغز انسان!» و باز می‌دوید. همه می‌دویدند و بال بال می‌زدند. ناگهان لاهوتی را دیدم. زیر کَت، یک زخمی را گرفته بود. ...تا رسیدم زخمی از دستش افتاد. ...همه دویدیم. ...یکی سینه‌خیز جلو رفت و چنگ زد و کت زخمی را گرفت و کشید. دکمه‌های کتش کنده شد. زخمی اما تکان نخورد. یک باره دل و روده‌ی زخمی سرریز کرد کف خیابان. انگار کت و پیراهن، پوست شکمش بود. ... ناگهان درست دم تلفن سر کنج یکی کنار من افتاد. من هم افتادم. اول خیال کردم تیر خوردم. ولی دیدم چیزی، خونی، سوزشی حس نمی‌کنم. بلند شدم. زدم به پای پسر. چشمم به سربازها بود. تا برگشتم دیدم پسر سر ندارد! پایش را گرفتم. دو سه نفر آمدند. او را کشیدیم. یکی چنگ زد و مخش را از کف خیابان برداشت و دوید!
... پسری که مغز کف مشتش بود کنار درخت نشسته بود. یکی داشت با چوب چال می‌کند. انگار داشتند خاک بازی می‌کردند. بی اعتنا به همه سرگرم کار خودشان بودند. پسر چاله را کند و آن یکی آهسته مغز دست نخورده را درست قلفتی انداخت توی چاله و آرام با دستش خاک ریخت رویش.


در این کتاب می خوانیم: «... چه لذتی دارد این جور مُردن؟ تو این جا بخوابی و یکی بالای سرت سخنرانی کند و هزاران نفر سکوت کنند و هی سرک بکشند که نعش تو را ببینند و آرزو کنند که دست شان به پیراهن تو برسد و بخواهند که تو را روی تخم چشم شان بگذارند و بلند «لا اله الا الله» بگویند و بعد شعار بدهند و تو را روی دست مثل گل به هم تقدیم کنند. تو باید چه بکنی که در زندگی ات به چنین مقام و منزلتی برسی؟»


در قسمتی از کتاب تصریح شده است:«... خمینی چه کرده خدا؟ لباسی که 50 سال منفور بوده و هر که تنش بوده یا مسجد بوده یا سر قبر آقا بوده یا روضه می‌خوانده و تو وقتی توی فرودگاه می‌دیدی که چطور قرآن را بالا گرفته و سر عمامه پیچیده را تا کمر خم می‌کرده تا شاه از زیرش رد شود و برود سوئیس برای تعطیلات زمستانی ... و چطور با عمامه‌ بزرگش خم می شده و دست شاه را می‌بوسیده و در کنارش توی ضریح امام رضا می‌ایستاده و زیارت‌نامه می‌خوانده و اینجا و آنجا وعظ می‌کرده و شاه را دعا می‌کرده و سال تا سال هم حتی در یکی از خیابان‌های تهران چشمت به قد و قواره و عمامه و عبایش نمی‌خورده، حالا به هر طرف که بپیچی عمامه می‌بینی. ...این خمینی کیست؟ به قول صادق هدایت قرن‌ها می‌گذرد و یکی پیدا می‌شود و با کار و اندیشه‌اش تمام کثافات این رجاله‌ها را محو می‌کند».
 

در بخشی از " لحظه های انقلاب" آمده است: خبرنگار به انگلیسی می گفت: « تهران؛ این جا تهران. این اعتراض مردم به دولت بختیار. مردم دولت بختیار را هم قبول ندارند. اما دولت بختیار ساکت ننشسته. و مصمم است. قاطع است. او خود یک مرد مبارز بوده. خود جنگ کرده. خود علیه شاه سال ها در جبهه ی ملی مبارزه کرده و حالا می داند چه بکند! او مردم را به آلمانی های زمان هیتلر که «های هیتلر» می گفتند تشبیه کرده. او این مردم را یک مشت بی سواد که خودشان هم نمی دانند چه می خواهند و حالا که سینماها تعطیل است و مدارس تعطیل است و کاری ندارند جز توی خیابان آمدن، تشبیه کرده!»

همین‌طور حرف می زد. تند تند می گفت. ناگهان تیری به هره ی لب بام خورد و تکه آجری کنده شد و خورد به میکروفن و افتاد روی سینه ی مرد. مرد میکروفن را رها کرد و غلتی زد و دمر شد. ...

 

 در این کتاب می خوانیم: یکی حرف سینِما رکس آبادان را پیش کشید. او که بغل راننده نشسته بود گفت: «قبل از اینکه فیلم گوزن ها شروع بشه، فیلمی از شاه و فرح و کارتر که داشتن می رقصیدن نشون دادن. شب قبلش نشون دادن. اون شب باز می خواستن نشون بدن که سینِما رو آتیش زدن.»

… می‌گفت امروز سالگرد تختی، آقای طالقانی هم آمده بود. او که حرف می زد، من یاد آن روزی افتاده بودم که با بچه‌ها رفته بودیم ابن بابویه. شب هفت تختی بود. من اسلاید می گرفتم. ناگهان یک عده ریختند و دوربینم را گرفتند و خواستند بزنند بشکنند که یکی دو تا از بچه‌های دانشگاه رسیدند و آشنایی دادند و بعد دوربین را پس گرفتیم. مراسم شب هفت که تمام شد شعار شروع شد: «دروغ ننگین شاه – خودکشی قهرمان!» … یازده سال گذشتِِ؛ به قول نیما:

روزش از شب بدتر

شبش از روز سیه گشته سیه تر

من در این مدت، ای دور از من

زشت گفتم به بدان

کینه جستم ز ددان

تیز کردم لب شمشیری کند

سنگ بستم به پر جغدی زشت ...

 

در قسمتی از این کتاب آمده است: «... گفتم با آقای منتظری کار دارم. هی گفتند بگو، گفتم با خودشان کار دارم و هر جوری بود خودم را رساندم به آقای منتظری. جریان (دستگیری تیمسار توسط مردم) را گفتم و جریان افسر روز یکشنبه‌ی دود و آتش تهران را هم گفتم که چطور افسر آمد و بعد ساواک انداختش توی آمبولانس و بردش و حالا هم باز همان کار تکرار شده و این بار به دست یکی از عمامه به سرها صورت گرفته. آقای منتظری سرش پایین بود و گوش می‌کرد و بعد گفت: توطئه ست، توطئه ست. و گفت:‌ مهم نیست، مهم نیست».

ناامیدانه دویدم به طرف اتاق دفتر. گفتم می‌خواهم آقای خلخالی را ببینم. هی گفتند جریان چیست؟ نگفتم و هر جوری بود رفتم تو کنار خلخالی روی زمین نشستم. خلخالی با دقت گوش کرد.

بعد جریان یکشنبه و افسر را گفتم و گفتم آقایی مردم را کشاند به دانشگاه! خلخالی تعجب کرد و پسری را صدا زد و گفت: «با این آقا برو ببین اون آقایی که با بلندگو مردم و تیمسار را کشانده به دانشگاه که بوده؟»
 

 

در "لحظه های انقلاب" بیان شده است: تحصن ریشه در دربار دارد و آن 19 نفر! تحصن ریشه در سفارت انگلستان دارد و آن پلوخوری‌ها! این آقایان را اگر منع شان نمی‌کردند، در این انقلاب هم مثل انقلاب مشروطیت به جای سفارت انگلیس می‌رفتند در سفارت آمریکا متحصن می‌شدند! شما را چه به تحصن؟ حالا می‌خواستید ادا دربیاورید خوب می‌رفتید توی فرودگاه، توی یکی از امام زاده‌ها، توی مسجد شاه، توی مسجد سپه‌سالار، جایی که نطفه‌های انقلاب شکل گرفته و حالا هم همان جاها و توی خیابان دارد رشد می‌کند. اینجا آمدید چه کنید؟...

 

در بخشی از این کتاب می خوانیم:من چسبیده بودم به دیوار. آنها دور ستون مجسمه می گردیدند و عکس های آقا را می کندند و به جایش عکس حضرت محمد و حضرت علی می چسباندند. تاریخ چقدر جالب است. تکرار. باز لشگر معاویه قرآن سر نیزه می برد. «مرگ بر شاه»ها و «درود بر خمینی»ها را پاک می کردند و هی به دور و بر بدنه ی سنگی ستون مجسمه می نوشتند: میدان 28 مرداد، و دور میدان شعار می دادند و دور می زدند. و باز شعار می دادند: «این ست شعار ملت، خدا قرآن محمد» حالا زیاد شده بودند. تمام میدان پر شده بود. کم کم تک و توکی از تویشان بیرون می زدند و می آمدند بیرون و دولا دولا می زدند به چاک. اغلب ماشین شان همین کنار خیابان پارک شده بود. انگار رنگ شان مشخص بود. بعضی هاشان هم پرچم ایران به سینه شان داشتند و یواشکی پشت به خیابان می کردند و پرچم را می کندند.

 

پایان پیام/

کد خبر 254763

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha