خبرگزاری شبستان: در جلسات گذشته بعد از تعریف فقه حکومتی عرض شد که رویکرد اول در فقه حکومتی ناظر به «فقه موضوعات اجتماعی» است و رویکرد دیگر، ناظر به «فقه نظامات اجتماعی» و رویکرد سوم هم ناظر به «فقه سرپرستی» و تکامل اجتماعی است. گفته شد که باید به مبانی فقه حکومتی بپردازیم و از آنجا وارد فقه حکومتی شویم. یک دسته از این مبانی، مبانی فلسفه فقهی هستند دسته دیگر، مبانی فلسفه اصولی هستند. دسته دیگر، مبانی معرفت شناختی و برخی نیز مبانی علوم اجتماعی و مبانی کلامی هستند.
1ـ سیمای کلی مبانی فقه و نحوه اثرگذاری آنها در تحلیل اضلاع حکم
در مبانی فلسفه فقهی بیشتر با یک نگاه بیرونی به موضوع شامل علم فقه میپردازیم. تعریف فقه، پیشینیه فقه، دامنه فقه و تحلیل موضوع اصلی علم فقه و ابعاد و اضلاع آن، موضوع فلسفه فقه است. اساساً فلسفه یک علم، علمی است که ـ به اصطلاح امروزی ـ با نگاه درجه دو، به ضرورت موضوع و دامنه فقه میپردازد و موضوع محوری فقه (که بررسی فرمان الهی است) را موضوع تحلیل قرار میدهد. اما در مبانیای که بالاتر از فلسفه فقه هستند یک دسته مبانی مثل مبانی جامعه شناختی و ... هستند که اثرگذار بر حوزه فقه هستند.
ـ تأثیر مبانی فقه حکومتی در تحلیل «مکلف، فعل و موضوع» حکم
این مبانی از چند ناحیه بر حوزه فقه اثر گذار هستند؛ ابتدا از ناحیه تحلیل مکلف. مثلاً اگر برای نهادهای اجتماعی و جامعه، هیچ اصالتی قائل نباشیم و آنها را اعتباری بدانیم طبیعتاً مکلف، فرد خواهد بود؛ نه جامعه به عنوان یک امر اصیل. تأثیر دیگر از ناحیه تحلیل فعل و متعلق تکلیف است که آیا متعلق تکلیف همیشه فعل فرد است یا فعل سازمان و یا فعل جامعه؟ آیا فعل حکومت چیزی غیر از فعل فرد است؟ اگر چیزی جز فعل فرد نداریم، پس همیشه فقه احکام، معطوف به فعل آحاد مکلفین خواهد بود؛ لذا تقسیمات خاصی مثل تقسیم کفایی و عینی خواهد داشت، ولی اگر فعلی داریم که فعل سازمان یا فعل جامعه و حکومت است، مباحث دیگری مطرح می شود. در واقع، فقهی داریم که ناظر به فعل سازمان است و فقهی که ناظر به فعل حکومت است و نیز، فقهی که ناظر به فعل فرد است. بنابراین هم به لحاظ مکلف، هم به لحاظ تحلیل فعلی که متعلق احکام است، و هم به لحاظ موضوعاتی که متعلق فعل مکلف است، متفاوت میشوند. لذا باید بحث کنیم آیا موضوعاتی که در فقه مطرح می شود و موضوع فعل مکلف است، فقط موضوعات فعل فرد است، یا موضوعات فعل سازمان و موضوعات فعل حکومت هم داریم؟ بنابراین، مباحثی که در مبانی علوم اجتماعی و مبانی جامعه شناسی (و حتی در مبانی فلسفه تاریخی مطرح میشوند) در تحلیل فعلی که در فقه متعلق حکم قرار میگیرد و در تحلیل موضوعات افعال، به ما کمک میکنند.
پس اگر بخواهیم دامنه فقه را ترسیم نموده و احکام فقهی را استنباط کنیم به مبانیای نیاز داریم که در آنجا دامنه فعل، متعلق حکم و دامنه موضوع افعال مورد تحلیل قرار گیرد. در فقه رایج یک فرهنگ حاکم است و آن فرهنگ این است که هم فعلی که متعلق حکم است، فعل فرد است و هم موضوعات، موضوعات فعل فردی هستند و سنخ دیگری از موضوع و فعل در آن تصویر نمی شود. این تصویر برای اینکه خودآگاه شود به یک سلسله بحثهای پیشینی نیاز دارد تا از ارتکاز ناخودآگاه به یک ارتکاز خودآگاه تبدیل شود.
بخش دیگر از مبانی فقه در معرفت شناسی تعریف میشود که در آنجا باید از نو، چیستی فهم و معرفت را مورد تحلیل قرار دهیم؛ که نتایج این بحث در فقه منعکس میشود. به عنوان مثال در فقه، یک سلسله احکام داریم که باید به شارع استناد داده شوند و وقتی میخواهیم این احکام را بفهمیم از بستر «فهم» عبور میکند. میخواهیم بگوییم فهم ما از احکام، چگونه به حجیت میرسند که این، تابع تحلیل ما از فهم است. فهم چیست تا بگویم حجیت فهم چیست. حجیت فهم، مربوط به علم اصول است ولی بحث تحلیل فهم، بحث معرفت شناختی است. این بحث معرفت شناختی در علم اصول سرریز میشود و از آنجا وارد علم فقه میگردد. بحثی که در مورد حجیت، در علم اصول وجود دارد این است که همه حجج را به «یقین» بر میگردانند و از حجیت یقین بحث میکنند؛ یقین حجت است «لأنّه بنفسه طریق إلى الواقع». این تحلیل از حجیت یقین، تابعی از معرفت شناسی است. اگر در معرفت شناسی، تعریف یقین و علم تغییر کند حتما بحث حجیت یقین دستخوش دگرگونی خواهد شد و وقتی بحث حجیت یقین دگرگون شد حجیت در علم اصول دستخوش تحول میشود. ما در مبانی علم اصول بحث از حجیت یقین میکنیم و سپس، آن را در علم اصول قاعده مند میکنیم و میگوییم نظام یقین که حجت است و در فقه مورد استفاده است، کدام است. در آنجا میگوییم یقین یا به حکم واقعی است یا به حکم ظاهری. یقین به حکم ظاهری، یا از طریق اماره حاصل میشود یا از طریق اصل عملی. و ... . یعنی همان یقینی که حجت شد را را در علم اصول، طبقه بندی و مقنن میکنیم و سپس در فقه به کار میگیریم. پس، از آنجا که حجیت یقین، تابعی از مباحث معرفت شناسی است لذا باید مباحث معرفت شناسی در فلسفه اصول فرآوری شوند و در اصول و فقه وارد شوند.
ـ علم کلام، شاملترین و فلسفه فقه، نزدیکترین مبانی تأثیرگذار بر حکم شناسی
به عبارت دیگر، برای ورود به فقه حکومتی، نیاز به یک مباحث پیشینی از سنخ معرفت شناسی داریم که این مباحث معرفت شناسی در علوم پایین دستی خود جاری و از آنجا وارد فقه میشوند. و همچنین یک سلسله مبانیای داریم که فراتر از اینهاست و مبانی کلی علم کلام و بحث حکمت الهی است. مثل بحث توحید و اسماء و صفات الهی، و تقریری که از دین داریم و ... . اینها به شدت در فقه تأثیرگذار هستند. به عنوان مثال، اگر دین را در شریعت خلاصه کنیم حتما فقه، همان فقه شریعت خواهد بود، اما اگر گفتیم که دین، جریان الوهیت و ولایت و شریعت است و شریعت، حلقه نهایی است و احکام فقه، مناسک جریان ولایت و مناسک جریان الوهیت محسوب می شوند، در این صورت، وقتی در فقه از دین اجتماعی بحث کنیم فقط از شریعت بحث نمی کنیم، بلکه حتماً یکی از ارکان جریان دین در جامعه، بحث جریان ولایت خواهد بود؛ یعنی رابطه بین ولایت معصوم7 و ولایت اجتماعی و تحلیل از ولایت اجتماعی در فقه، که یکی از ارکان نظام سیاسی اسلام است به تحلیل ما از دین بر میگردد و این مطلب، در علم کلام بحث میشود و از آنجا به فقه و فقه حکومتی تسری پیدا میکند.
اثر این مبانی در فقه، یکی از حوزه تحلیل فرمان الهی و بررسی اضلاع این فرمان است که عبارت است از حکم، فعل (متعلق حکم) و موضوع متعلق فعل. یعنی در تحلیل سه ضلع فرمان (حکم، فعل و موضوع) اثر میگذارند. به عبارتی، تحلیلی که در مبانی ارائه میشود، در علوم فرادستی میآید و از طریق فلسفه فقه وارد فقه میشود. نزدیک ترین علوم پیرامونی فقه عبارتند از فلسفه فقه و فلسفه اصول؛ یعنی تحلیل موضوع محوری فقه، که فرمان الهی است (و اضلاع این فرمان) و تحلیل مسئله اصلی علم اصول که «حجیت» است.
البته نمی گوییم که مبانی انسان شناختی در فقه دخیل نیست، ولی آن چیزی که در خصوص فقه حکومتی، بیشتر اثرگذار است مبانی علوم اجتماعی است؛ چون اغلب موضوعاتی که در مباحث فقه حکومتی مطرح میشود مباحث موضوعات اجتماعی است و مکلف آن هم نوعاً از نوع جامعه و سازمان است.
2ـ روش تعبد به وحی (نه روش فلسفی محض) در بحث از مبانی
از سوی دیگر، وقتی میخواهیم از مبانی بحث کنیم نمی خواهیم به روش فلسفی بحث کنیم و نمی خواهیم فلسفه را به عنوان دانش اعلی، حاکم بر فقه کنیم، بلکه میخواهیم معرفت منسوب به دین را بر فقه حاکم کنیم؛ یعنی هر گاه از مبانی کلامی یا معرفت شناسی یا مبانی فلسفه علوم اجتماعی بحث میکنیم نمی خواهیم به روش عقلی محض بحث کنیم یا فقط به روش خاصی که مثلاً در فلسفه علوم اجتماعی متداول وجود دارد. بلکه معتقدیم که استناد این مبانی به دین باید تمام شود و در نهایت، دین باید بر مبانی و فرهنگ حاکم بر فقه هم حاکم شود نه این که دانشهای عقلانی محض حاکم شوند. این فقط در خصوص فقه هم نیست؛ بلکه در سایر علوم هم همین گونه است. فرض کنیم اگر بخواهیم علوم انسانی، اسلامی شود، این اسلامیت، از مسیر حاکمیت فلسفه اعلی تمام نمی شود. یکی از شیوههایی که الان وجود دارد همین است که مدعیاند برای این که علوم انسانی را اسلامی کنیم باید فلسفههای مضاف به علوم تولید کنیم و این فلسفههای مضاف به علوم، زیر مجموعههای فلسفه اعلای اسلامی هستند. بنابراین، فلسفه اعلای اسلامی را در حد فلسفه مضاف به علم، فرآوری کنیم و وقتی مفاهیم پایین دستی این فلسفه را (که مفاهیم بالادستی علم خاص هستند) را تولید کردیم از طریق آن مفاهیم بالادستی، آن علم خاص را مدیریت کمی کنیم. اگر توانستیم از طریق آن مفاهیم بالادستی، علم خود را سامان دهیم علم اسلامی به وجود میآید؛ مثل اقتصاد اسلامی روانشناسی اسلامی و ... . بر این اساس، برای تولید روانشناسی اسلامی، فلسفه اعلای اسلامی را در حوزه فلسفه روان شناسی تنزل میدهیم و از آنجا به ساحت روان شناسی وارد میکنیم تا روان شناسی اسلامی تولید شود. این مطلب را نه فقط در علوم، در باب مدل سازی اجتماعی هم میگویند. در مدل سازی اجتماعی هم، باید فلسفه علم توسعه را ذیل فلسفه اعلا استنباط کنند و آن را در توسعه را جاری نمایند. اگر این اتفاق بیفتد در یک گام، دانشهای سکولار را به حوزه فرهنگ اسلام نزدیک میکند؛ یعنی الان دانشهای فرادستی علوم انسانی و علوم اجتماعی، دانشهای سکولار هستند و اگر این دانشهای فرادستی، متأثر از فرهنگ فلسفی اسلامی شوند و مبانی شان را از فلسفه اسلامی بگیرند قاعدتاً به علم دینی نزدیکتر میشویم. در این تردیدی نیست، اما حاصل آن چیزی نخواهد شد الا علم فلسفی؛ یعنی علم زیرمجموعه فلسفه به وجود می آید و اگر به تمدن تبدیل شود، تمدن فیلسوفان ولو فیلسوفان مسلمان خواهد بود نه تمدن انبیاء. از نظر ما وقتی تمدن، اسلامی میشود که مستند به اسلام باشد نه مستند به فلسفه. اگر مرجع مدلهای اداره و پایان سیر علومی که میخواهیم بر اساس آنها برنامه ریزی اجتماعی کنیم به فلسفه ختم شد برای دینی شدن علم و مدل و تمدن، کافی نیست؛ گرچه اگر همینها متأثر از فلسفه اسلامی تولید شوند یک گام رو به پیش خواهد بود؛ لذا با شیوه فلسفههای مضاف مخالفت نمی کنیم، بلکه میگوییم این شیوه فلسفه مضاف شیوه نهایی دینی کردن تمدن نیست.
3ـ منتهی شدن علوم بالادستی فقه، به حکمت دینی (نه فلسفه)
البته عقل هم جایگاه دارد. نقش عقل در تولید مفاهیم بالادستی و فلسفه اعلاست و در تولید روش و در تولید مبانی زیردستی فلسفه مثل مبانی جامعه شناسی هم جایگاه دارد؛ به عبارت دیگر، عقل در روش، در مفاهیم عام و همچنین در فرآوری این مفاهیم حضور دارد. در هیچ لایهای از تولید این علوم، سهم عقل را انکار نمی کنیم اما سهم تعبد به وحی را هم باید در کنار آن بیاوریم. حتی در روش اگر عقل محض را اصل قرار دهیم، در واقع، از عقل سکولار استفاده میکنیم. به تعبیری، جایگاه عقل را نمی توان انکار کرد؛ منتها بحث مهم در نسبت بین عقل و وحی است. اگر عقل در روش عملکرد خود در همه موارد، متعبد به وحی نبود یعنی عقلی که فلسفه تولید میکند، یا عقلی که فلسفه مضاف تولید میکند یا عقلی که روش، تولید میکند اگر (نه در مواد نه در صورت) متعبد نبود فلسفه و دانش سکولار شکل میگیرد. اگر این عقل، فقط در «مواد»، متعبد بود فلسفه التقاطی به وجود میآید. فلسفه اسلامی. فلسفه التقاطی است چون در «مواد» متعبد ولی در روش، سکولار است. هیچ کجا در فلسفه اسلامی نمی بینیم که اثبات ثنویت کنند هیچ کجا نمی بینیم که انکار معاد کنند یا هیچ کجا نمی بینیم صفات حضرت حق را انکار کنند. ملاصدرا در حکمت متعالیه به جای این که امور عامه را مقدمه الهیات بمعنی الاخص قرار دهد از اول، توحید را در الهیات امور عامه فلسفه میآورد و وقتی وجود را موضوع اصلی فلسفه قرار میدهد و میگوید اصالت با وجود است، در واقع، همان وجود حضرت حق را اصل قرار میدهد و همه امور عامه را هم ذیل آن تعریف میکند. یعنی حد اولیه امور عامه فلسفه را مبتنی بر توحید بنا میکند. پس، نمی خواهیم بگوییم که اینها دنبال دینی کردن فلسفه نبودند. اما روش فلسفه را روش عقلی محض میدیدند و فلسفه آنها به لحاظ روش، تعبد به وحی نداشت، استناد آن به وحی، استناد موردی و غیرقاعده مند شده است و لذا نظام ادبیات آن، تابعی از نظام ادبیات وحی نیست؛ ولو این که مسائل و نتایج آن، به شدت متأثر از ایمان فیلسوفانه و تحت تأثیر معارف دینی ما بوده است و در این هیچ تردیدی نداریم، ولی آن را مطلوب و کافی نمی دانیم.
به اعتقاد ما در طبقه بندی علوم مستند به وحی، نمی توان گفت که اولین علم مستند به وحی، فلسفه است که زیر مجموعه آن، فلسفههای مضاف درست کنیم و ذیل فلسفه های مضاف هم، دانش تولید کنیم. و از این رو، نمی خواهیم این علوم بالا دستی فقه را به فلسفه اسلامی منتهی کنیم، بلکه میخواهیم به اسلام منتهی کنیم؛ یعنی اگر دانشها را بالا دستی فقه را طبقه بندی کنیم در نهایت، ممکن است به «حکمت دینی» مستند به وحی برسیم که همان حل و فصل مسائل کلانی است که فیلسوفان ما به آن میپردازند؛ منتها با نگاه قاعده مند و مستند به وحی.
4ـ رابطه مبانی فقه با فقه؛ تألیفی یا انسجامی؟
نکته مهم دیگر این است که اگر میگوییم علوم بالادستی مثل معرفت شناسی، مبانی علوم اجتماعی و علم کلام که در فلسفه اصول و بعد از طریق فلسفه اصول در اصول و فقه سرازیر میشوند، نمی خواهیم بگوییم که آن مبانی بالادستی به صورت مبانی تألیفی باید تولید شوند و یک دسته علوم تألیفی به علم فقه به وجود بیاید، بلکه میگوییم آن علوم باید به صورت انضمامی تولید و وارد علم فقه شوند.
ـ تألیف علوم، نتیجه منطق حیثی نگری
در یک دسته از طبقه بندیها برای علوم، مثل اینکه در قدیم میگفتند حکمت یا عملی است یا نظری، و حکمت نظری و حکمت عملی هم به سه دسته تقسیم میشود و... علوم را به صورتی میبینیم که موضوعات آنها مستقل از همدیگر است و لذا محصول یک علم، وارد علم بعدی نمی شود؛ کما اینکه خاصیت طبقه بندی حیثیتی همین است. مثلا اگر فلسفه از احکام «موجود بما هو موجود» بحث میکند، اما همین که موجود ریاضی مطرح شد، بحث از آن، یعنی بحث از حیثیت موجود بما هو جسم تعلیمی، دیگر کار فلسفه نیست. یا بحث از موجود بما هو جسم طبیعی در فلسفه بحث نمی شود؛ از موجود بما هو جسم طبیعی در طبیعیات بحث میشود نه در فلسفه. همچنانکه از موجود متحیث به حیثیت جسم تعلیمی در رشتههای ریاضی بحث میشود. به تعبیر دیگر، موجود، دارای حیثیاتی است؛ موجود بماهو موجود، موضوع فلسفه است که از احکام عام و التزامات عام آن بحث میشود اما همین که موجود، حیثیتی به نام حیثیت طبیعی یا ریاضی پیدا کرد، دیگر موضوع بحث فلسفه نیست، بلکه موضوع بحث علوم پایین دستی است. این علوم پایین دستی از حیثیت خاص موجود (حیثیت تعلیمی یا حیثیت طبیعی یا ...) بحث میکنند. در این صورت، هیچ وقت احکام علم فلسفه، وارد علوم پایین دستی نخواهند شد. علامه بزرگوار طباطبایی (ره) در اول کتاب روش رئالیسم میگویند که موضوع فلسفه، غیر از علوم است و تنها خدمتی که به علوم میکند این است که موضوع علوم را اثبات میکند؛ مثلاً اثبات میکند که «جسم تعلیمی، موجود» یا «جسم طبیعی، موجود»، و دیگر هیچ فرآوردهای برای علوم پایین دستی خودش ندارد. این به خاطر آن است که علوم را حیثی دیده و موضوعات را دارای حیثیتهایی میبینیم که هر حیثیتی، در یک علم بحث میشود. (البته هیچ گاه ریاضی دانها ننشستهاند که فلسفه، موضوع علم آنها را اثبات کند؛ یعنی کار لغوی میکنند و خدمتی که میکنند خدمت بی فایدهای است). بنابراین، احکام این حیثیت، ربطی به احکام آن حیثیت ندارند و لذا علوم بالادستی مثل فلسفه هیچ دستاورد جدی برای علم پایین نخواهند داشت. لذا اساساً به گمان ما در این مبنا، فلسفهی مضاف به علم مادون، بی معنا میشود و فرآوری فلسفه در حدی که در علم مادون کاربرد داشته باشد، معقول نیست.
ـ تفاوت منطق فرآوری علوم فرادستی در علوم پایین دستی با منطق حیثی
بنابراین وقتی میخواهیم از علوم فرادستی فقه بحث کنیم نمی خواهیم آن علوم را به گونهای بحث کنیم که از یک موضوعی بحث میکند و آن موضوع هم هیچ ارتباطی به موضوع فقه ندارد؛ و لذا آنها را به صورت یک ادبیات تألیفی کنار هم بچینیم، کما اینکه در فلسفه و طبیعیات و علوم زیردست آن در دوران گذشته تقریباً (نه تحقیقاً) همینطور بوده است، بلکه وقتی میخواهیم علوم را (از کلام یا حکمت تا مبانی پایین دستی آن و تا فقه) طبقه بندی کنیم میگوییم که علوم فرادستی مثل معارف کلامی حتماً باید در فلسفه علوم اجتماعی و ... فرآوری شود؛ یعنی حکمت اعلی که به شکل قاعده مند، مستند به دین است، باید تنزل پیدا کند و در حکمت مضاف به علوم اجتماعی جاری و ساری شود.
اگر منطق ما منطق ملاحظه حیثی موضوعات بود نمی توانیم بحث از یک حیثیت را به حیثیت دوم بکشانیم و بحث از حیثیت اول، همیشه راجع به حیثیت اول است و بحث از حیثیت دوم هم همیشه راجع به حیثیت دوم است؛ هم مواد آنها و هم روش استدلال آنها متفاوت است. روش استدلال در بحث از حیثیت عام «موجود بما هو موجود» روش برهانی است و مواد آن هم از بدیهیات به نظریات سیر میکند. اما وقتی وارد موجود طبیعی میشویم، روش ما فقط روش استدلالی نیست، بلکه حتماً روش تجربی هم وارد آن میشود و مواد هم فقط بدیهیات اولیهای که در فلسفه به کار میروند نیستند. در این نگاه، هر موضوعی که در علوم از آن بحث میکنیم یک حیثیت عامی دارد که آن حیثیت عام، در فلسفه بحث میشود اما آن حیثیت عام ربطی به حیثیت خاص ندارد؛ چون دو تا حیثیت است. همه حرف ما همین است که همه علوم را که پشت سر هم میچینند، از ده حیثیت این موضوع بحث میکند اما حیثیت اول در حیثیت دوم جاری نمی شود. البته مصداقاً با همدیگر مواجههای دارند اما این مواجهه مصداقی موجب نمی شود یک مفهوم از یک حیثیت، در حیثیت دوم فراوری شود تا وقتی از حیثیت دوم بحث میکنیم ملاحظه تناسبات حیثیت اول را هم کرده باشیم. اگر علوم، حیثی شدند ممکن است در آن موضوع پایین دستی، چند حیثیت، موضوع بحث باشد که هر حیثیتی در یک علم بحث شده، اما این حیثیتها نسبتی با هم ندارد؛، چون سه حیثیت یک موضوع هستند و مفهومی که در حیثیت اول، تولید شده نسبتی با حیثیتیات دیگر ندارد.
علامه بزرگوار شهید مطهری (ره) در علل گرایش به مادی گری یک حرفی دارند که میگویند یکی از علل گرایش به مادی گری در غرب این است که خیال میکنند نظام علت و معلولی که علم مدرن کشف کرده است و هر روز هم مجهولات بیشتری را معلوم کرده، با اعتقاد به مبدأ حیات، منافات دارد؛ لذا میگویند هرچه دامنه علم گسترش پیدا میکند دامنه حضور حضرت حق کم میشود. ایشان معتقدند که این اشتباه است؛ چون همه این دانشها هیچ منافاتی ندارد با این که در فلسفه اعلا همه این روابط علی و معلولی مستند به یک علت اولیه باشد که آن خدای متعال است. لازمه نظر ایشان این است که آنجا که بحث از حیثیت عام هستی میکنیم، در علوم پایین دستی هم از همان بحث میکنیم. همین موجود چه از حیث عام، مستند به خدای متعال شود و چه نشود، یکسان است؛ یعنی حیثیت معلولیت و عدم معلولیت آن نسبت به حضرت حق، هیچ ربطی در تحلیل علمی ندارد و یک حیثیت تألیفی است. این فرمایش، لازمه حیثیتی کردن علوم است. بر اساس این نگاه، چه تفاوتی میکند که ما بگوییم خدا هست یا خدا نیست! فرآیند فعل و انفعالات مادی را تحلیل میکنیم؛ خدا باشد یا نباشد! (در حالی که به نظر میرسد فیلسوفان آنها به این مطلب توجه میکنند). به عبارت دیگر، بر اساس این فرمایش، موضوع، حیثیتی دارد که در دانشها از آن بحث میشود و علوم مدرن این حیثیت را کشف کردهاند و یک حیثیت دیگری دارد که موضوع بحث فلسفه است. هر تصمیمی که آنجا بگیریم ربطی به این حیثیت ندارد؛ یعنی اگر بگوییم از حیث موجود بودنش منسوب به حضرت حق است ربطی به فیزیک و شیمی و علوم زیست شناختی ندارد. اگر منسوب نیست، باز هم ربطی ندارد. یعنی هر حرفی که آنجا بزنیم در اینجا یکسان است. در حالی که اگر این علوم را به صورت انسجامی و انضمامی ببینیم، همین که مبدأ اعلی اثبات میشود تحلیل فیزیکی ما از عالم عوض میشود و آن تحلیل، باید در فیزیک حضور پیدا کند. نمی شود بگوییم خدا هست و هر تحلیل فیزیکی هم درست است و معیار صحت قوانین فیزیکی ربطی ندارد به این که ما در فلسفه بگوییم خدا هست یا نیست (نه مادتاً و نه روشاً)! اگر بخواهیم علوم فرادستی را با این رویکرد بچینیم هیچ وقت علوم فرادستی، دخالتی در علم پایینی نخواهند کرد؛ بنابراین بود و نبودشان فقط یک خاصیت زینت المجالس است. بحث از فلسفه فقه یا بحث از مبانی علوم اجتماعی بحث از کلام، در فقه یک بحث زینتی میشود. ما این حرف را نمی گوییم. اگر ما بحث از علوم فرادستی میکنیم حتما باید به گونهای اینها را به هم مرتبط کنیم که حلقات یک زنجیره شود و آن مفهوم فرادستی در مفهوم پایین دستی جاری شود و در مفهوم پایین دستی، مصرف شود؛ نه اینکه به مصرف خود علم پایین دستی نرسد! در این صورت، مثلاً اگر با مفروضات ایمانی وارد تحلیل فیزیکی شویم حتماً غیر از این است که با مفروضات غیرایمانی وارد شویم. اینکه عالم حکیمانه خلق شده است و به سمت عالم آخرت میرود و ... در فیزیک اثر میگذارد. مگر اینکه مفروضات ایمانی را به عنوان ادبیات تألیفی بدانیم و در کنار کتاب فیزیک قرار دهیم. فرهنگ این علوم در علوم پایین دستی وجود دارد حتی اگر آن را نبینیم! باید آن را خود آگاه کرد. حتماً نوع نگاه فلسفی ما به جهان در فلسفه فیزیک، فلسفه زیست و فلسفه ریاضی میآید و از آنجا وارد علوم میشود.
همین طور، وقتی یک حرفی در علم کلام زدیم باید در معرفت شناسی و از آنجا در جامعه شناسی و در بحث حجیت، و در قواعد اصولی و استنباطهای فقهی دخالت کند. اگر دو نفر در مبنای کلامی با هم اختلاف نظر دارند و نتوانند آن را در فقه فرآوری کنند هردو وارد فقه میشوند و در فقه یک حرف میزنند، ولی اگر بتوانند آن را فرآوری کنند و حیثیتی نبینند حتما اختلاف نظری پیدا خواهند کرد. به عنوان مثال، کاری که صدر المتألهین در فلسفه کرد این بود که یک مفهوم مرکزی درست کرد و همه فلسفه را حول این مفهوم طرح کرد. واقعیت یا ما به ازاء وجود است یا ما به ازاء ماهیت است. ملاصدرا گفت که همه مفاهیم فلسفی را ذیل وجود یا ماهیت تعریف کنیم و مفهوم حرکت، علیت، زمان، و سایر مفاهیم و تقسیم بندیهای فلسفه را بر این اساس تعریف کنیم. تعریف وحدت و کثرت حتماً در اصالت ماهیت غیر از اصالت وجود است و ... . حال سخن این است که همچنانکه در یک علم (فلسفه)، مفاهیم به صورت پیوستار دیده میشوند، میتوان در علوم پایین دستی و بالا دستی هم همین کار را کرد.
اگر بحثهای فرادستی فقه، ادبیات تألیفی باشند زینتی میشوند و فایده عملی ندارد؛ چون فقه راه خود را میرود؛ ولی اگر مفاهیم بالادستی در مفهوم پایین دستی حضور پیدا میکنند و به این مفاهیم شکل میدهند آن وقت باید به گونهای بحث از مبانی کرد که ناظر به مرتبه بعد باشند و وارد علم شوند. مثلاً از مبانی علم فقه ما این است که خداوند متعال حکیم است، یا از مبانی علم فقه ما این است که قرآن تحریف نشده است یا از مبانی فقه ما این است که اهل بیت7 معصوم هستند. همه اینها از مبانی فقه هستند اما باید در اصول و فقه فرآوری شوند. همچنانکه در علم اصول هیچ وقت نمی گوییم که اگر نتوانستید روایات را جمع کنید شاید معصوم7 خطا کرده است!! چون در مبانی کلامی قائل به عصمت ائمه7 هستیم. در کلام معصوم7، اختلاف نیست. این ائمه هدای معصومین7 مثل شخصیت 250 ساله هستند حرف روز اول با حرف روز آخرشان، هماهنگ است. لذا روایت نبی اکرم6 را کنار روایت منقوله از وجود مقدس حضرت بقیه الله4 میگذاریم و جمع میکنیم. بنابراین، یک مبنای کلامی (عصمت ائمه7) به یک قاعده اصولی در باب تعادل و تراجیح تبدیل شده است و لذا نمی گوییم یکی از قواعد تعادل و تراجیع این است که تکامل در علم ائمه7 پیدا شده و حرف آخر، مقدم است. چون امام7، معصوم است اگر یک جایی یک «مطلق» گفت و جای دیگر، یک «مقید»، نمی گویید: حواسش نبوده و تهافت گفته است، بلکه میگوییم حتماً غرض حکیمانهای داشته است. ولی این حرفها را درباره صدرالمتألهین میزنیم؛ مثلاً اگر در دوره جوانی کتابی نوشته و همان بحث را در کتاب دیگری در دوره آخر عمر به نگارش درآورده، حرف آخر عمر را مقدم میداریم؛ چون ایشان عصمت ندارند. خلاصه اینکه یک بار مبانی را به عنوان زینت میچینیم، اما یک بار میبینید آن مبانی فرآوری و به قاعده تبدیل میشود. اینکه «خداوند حکیم است» باید در حکمت کلام و سپس در حکمت تخاطب بیاید؛ یعنی در تخاطب، حکیم است و امثال ذلک. اگر نتوانیم این قبیل مبانی را در علم پایین دستی بیاوریم صرف این که مبنا درست میکنیم، چیزی را حل نمی کند. مبانی باید به صورت یک نظام مفاهیم به هم پیوسته باشد که یکی در دیگری سریان و جریان پیدا میکند. این سریان و جریان چگونه باید اتفاق بیفتد راجع به منطق کار و روش کار است.
5ـ تحلیل اضلاع فرمان الهی، موضوع محوری فلسفه فقه
نکته نهایی این است که در این جلسات نمی خواهیم همه مبانی مثل خدای متعال و صفات جلال و جمال حق تعالی را بحث کنیم، بلکه آنجا که مبانی، اختلافی هستند و بر حوزه فقه حکومتی اثرگذار هستند را مورد بحث قرار میدهیم. و در بین این مبانی هم گزینش میکنیم و آنها که اولویت دارند و سهم تأثیرشان بیشتر است را مبنای بحث قرار میدهیم؛ به همین دلیل، بحث را از فلسفه فقه شروع میکنیم که نزدیکترین علم به علوم پیرامونی فقه است. همه مباحث فرادستی فقه، هم در فلسفه فقه بحث نمی شود، بلکه آن مباحثی که در علوم پیرامونی فلسفه فقه هستند در موضوع فلسفه فقه فرآوری میشوند و به نتایج فلسفه فقهی تبدیل میشوند و از طریق آن نتایج فلسفه فقهی، وارد فقه میشوند. فرض کنیم اگر بحث دین شناسی از مبانی فقه است حتما دین شناسی عریان را در فلسفه فقه بحث نمی کنیم؛ دین شناسی باید در فلسفه فقه فرآوری شود و به مسئله فلسفه فقهی تبدیل شود و نتیجهاش در فلسفه فقه ظاهر شود و سپس به فقه بیاید.
موضوع محوری فلسفه فقه، تحلیل فرمان حضرت حق است. باید بحث کنیم که فرامین الهی در حوزه فقه حکومتی چیست؟ فرمان چیست، اضلاع فرمان الهی کدام است تا از طریق تحلیل آن به موضوع فقه حکومتی برسیم.(*)
*این جلسه در تاریخ 4/2/1392 در مسجد خاتم الانبیاء شهرک پردیسان قم برگزار شده است.
پایان پیام/
نظر شما