خبرگزاری شبستان؛ یکی از موضوعات مهم در بحث نبوت و امامت، موضوع اعجاز یا معجزه است. اگر کسی بپرسد: چرا پیامبران به معجزه نیاز دارند؟در کوتاه سخن می توان گفت: به این دلیل که نبوت و پیامبری، بزرگ ترین منصب و مقامی است که به گروهی از پاکان بشریت داده شده است؛ این منصب بر جان و دل جامعه ها حکومت می کند؛ بدین جهت مدعیان دروغین و افراد شیاد، ممکن است آن را ادعا نموده و از آن سوء استفاده کنند. از این رو، اگر مردم سخن هر مدعی پیامبری را بپذیرند، هرج و مرج لازم آید و اگر هیچ یک را نپذیرند، نتیجه اش گمراهی و دور افتادن از رهنمودهای پیامبران واقعی است. بنابراین باید نشانه هایی همراه مدعیان حقیقی باشد تا امتیاز آنان را از مدعیان دروغین بنمایاند و آشکار سازد، و این همان موضوع «معجزه» است. درباره امامت نیز سخن بالا قابل طرح است. و اگر سؤال شود: چه تفاوتی میان کارهای خارق العاده دیگران با معجزات پیامبران و امامان (علیهم السلام) وجود دارد؟ در پاسخ باید گفت: 1.بعضی از کارهای خارق العاده از افراد غیر مؤمن سر می زند؛ مانند مرتاضان که بر اثر انجام ریاضت هایی امور عجیب و غریبی انجام می دهند. اما کار آنان متکی به قدرت محدود بشری است، در حالی که معجزات پیامبران و امامان (علیهم السلام) بدون آن ریاضت ها و متکی بر قدرت بی پایان خداوند و نامحدود است. 2.اگر برای کسانی از اهل ایمان و فرزانگان کار خارق العاده ای رخ دهد و به قول معروف اهل «کرامت» باشند، این کار آنان توأم و همراه با ادعای پیامبری یا امامت نیست، در حالی که کار خارق العاده آن وقت نام «معجزه» به خود می گیرد که همراه با ادعای نبوت یا امامت باشد. یکی از راه های شناخت امامان (علیهم السلام) همین معجزات است، اگرچه راه های دیگری نیز برای شناخت آن بزرگواران وجود دارد. در این نوشتار به جلوه هایی از اعجاز امام حسن عسکری (علیه السلام) اشاره می شود.
آگاه بودن از اندیشه انسان ها؛
روایات فروانی در این زمینه رسیده است از جمله احمد بن اسحاق گوید: خدمت امام حسن عسکری (علیه السلام) رسیدم و درخواست کردم چیزی بنویسد که من خطش را هر وقت دیدم، بشناسم. فرمود: بسیار خوب. سپس فرمود: ای احمد! خط با قلم درشت و ریز در نظرت مختلف می نماید، مبادا به شک بیفتی [اسلوب خط را ببین نه ریز و درشتی اش را]. آنگاه دواتی خواست و نوشت و مرکب را از ته دوات به سوی سر آن می کشید. وقتی می نوشت، با خود گفتم: (پس از نوشتن) تقاضا خواهم نمود قلمی را که با آن می نویسد، به من ببخشد. چون از نوشتن فارغ شد، با من حرف می زد و تا مدتی قلم را با دستمالش پاک می کرد، سپس فرمود: بگیر، ای احمد! و قلم را به من داد. گفتم: فدایت شوم! مطلبی در دل دارم که به خاطر آن اندوهگینم، می خواستم آن را از پدر شما بپرسم، پیش آمد نکرد. فرمود: ای احمد! آن مطلب چیست؟ عرض کردم: آقای من! از پدران شما برای ما روایت کرده اند که: خوابیدن پیغمبران بر پشت، خوابیدن مؤمنان به جانب راست، خوابیدن منافقان به جانب چپ و خوابیدن شیاطین به رویشان است. فرمود: همین طور است. عرض کردم: آقای من! هر چه کوشش می کنم به دست راست بخوابم، نمی توانم و خوابم نمی برد. حضرت مقداری سکوت نمود، سپس فرمود: احمد! نزدیک من بیا. نزدیکش رفتم، فرمود: دستت را زیر لباست ببر. من بردم. آنگاه دست خود را از زیر جامه اش در آورد و زیر جامه من کرد و با دست راست خود به پهلوی چپ من و با دست چپ خود به پهلوی راست من کشید ــ تا سه بار ــ از آن زمان که با من چنان کرد، نتوانستم به پهلوی چپ بخوابم و هیچگاه بر آن پهلو خوابم نمی برد.(1)
درخواست نقره و اعطای انگشتری حضرت
ابوهاشم جعفری گوید: روزی خدمت امام عسکری (علیه السلام) رسیدم و در نظر داشتم که قدری نقره از آن حضرت بگیرم تا برای تبرک با آن انگشتری بسازم. خدمتش نشستم، ولی فراموش کردم که برای چه کاری آمده بودم، همین که خداحافظی کردم و برخاستم، انگشترش را به سوی من انداخت و فرمود: «اردت فضّةً فأعطیناک خاتماً ربحت الفصّ و الکراء هنأک الله یا أبا هاشمٍ؛ تو نقره می خواستی و ما انگشتر به تو دادیم، نگین و مزدش را هم سود بردی، گوارایت باد، ای ابا هاشم!» عرض کردم: آقای من! گواهی می دهم که تو ولی خدا و امام من هستی که با پیروی از شما به دین خدا دست می یابم. فرمود: «غفر الله لک یا أبا هاشم؛ خدا تو را بیامرزد، ای ابا هاشم!».(2)
محمد بن علی بن ابراهیم بن موسی بن جعفر (علیه السلام) گوید: کار بر ما سخت و دشوار گردید، پدرم به من گفت: با من بیا نزد این مرد؛ یعنی امام عسکری (علیه السلام) برویم. زیرا آوازه جوانمردی اش به گوش می رسد. گفتم: او را می شناسی؟ گفت: نمی شناسم و هرگز او را ندیده ام. سپس آهنگ او کردیم، پدرم در بین راه به من می گفت: نیاز شدیدی به پانصد درهم داریم. اگر به ما بدهد، دویست درهمش را برای پوشاک، دویست درهمش را برای بدهی و صد درهمش را برای گذران زندگی هزینه می کنیم. من نیز با خود گفتم: کاش به من هم سیصد درهم بدهد که با یکصد درهمش الاغی بخرم، یکصد درهمش نیز برای خرجی و یکصد درهم دیگرش برای پوشاک باشد تا به کوهستان بروم.
هنگامی که به در خانه رسیدیم، غلامش آمد و گفت: علی بن ابراهیم با پسرش محمد در آیند. وقتی وارد شدیم و سلام کردیم، امام به پدرم فرمود: ای علی! چرا تاکنون نزد ما نیامدی؟ پدرم گفت: آقای من! شرم داشتم با این وضع به دیدار شما بیایم. چون از نزدش بیرون رفتیم، غلامش آمد و به پدرم کیسه پولی داد و گفت: این پانصد درهم است که دویست درهم آن برای پوشاک، دویست درهمش برای بدهی و صد درهم دیگر برای هزینه زندگی ات باشد. و کیسه ای نیز به من داد و گفت: این سیصد درهم است، صد درهمش برای خرید الاغ، صد درهمش برای پوشاک و صد درهم دیگرش برای هزینه زندگی ات باشد. اما به کوهستان نرو، بلکه به «سوراء» برو! راوی می گوید: او به «سوراء» رفت و با زنی ازدواج کرد و اکنون هزار دینار عایدش شده است، با این وجود، واقفی مذهب است. لذا به او گفتم: وای بر تو! مگر دلیلی روشن تر از این می خواهی [که امام یازدهم از دل تو آگاه باشد و به اندازه نیازمندی ات به تو کمک کند]؟! او گفت: این امری است که بدان عادت کرده ایم [یعنی؛ کیش و مذهب خانوادگی ماست!].(3)
ابوهاشم جعفری گوید: یک روز در خدمت امام حسن عسکری (علیه السلام) بودم که سوار بر مرکب شد تا از شهر به سوی بیابان برود، من نیز پشت سر او سوار شدم و با هم می رفتیم، در بین راه به فکر بدهکاری ام افتادم که موقع پرداخت آن رسیده بود، در این اندیشه بودم که از چه راهی آن را پرداخت کنم؟ امام (علیه السلام) رو به من نمود و فرمود: یا أباهاشمٍ الله یقضیه؛ ای ابا هاشم! خداوند آن را می پردازد. سپس همان طور که سوار بود، خم شد و با تازیانه اش خطی روی زمین کشید و فرمود: انزل فخذ و اکتم؛ پایین برو آن را بردار، ولی مطلب را پوشیده و پنهان کن! من پایین آمدم، چشمم به قطعه ای از طلا افتاد، آن را در کفش خود جای دادم و به راه افتادیم. با خود فکر کردم که اگر این طلا با تمام قرضم برابر بود که چه بهتر! وگرنه طلبکار را به همین مقدار راضی می کنم، ولی باید در مورد هزینه زمستان از خوراک و پوشاک و سایر نیازها چاره ای بیاندیشم. امام (علیه السلام) برای بار دوم نگاهی به من نمود. سپس با تازیانه خطی روی زمین کشید و فرمود: برو پایین بردار و پنهان کن!». این بار ورقی از نقره بود، آن را در کفش دیگر خود پنهان کردم. مقدار کمی راه رفتیم، امام به منزل خود برگشت و من نیز به منزل برگشتم. نشستم و قرض خود را حساب کردم، بعد شمش طلا را وزن نمودم، دیدم با همان قرض برابر است بدون کم و زیاد، سپس هزینه زمستان را از هر جهت در نظر گرفتم، برایم روش شد که اگر بخواهم نه زیاده روی کنم و نه سخت گیری، چه مقدار لازم است، بعد شمش نقره را وزن کردم، دیدم بدون کم و زیاد برابر با همان مبلغی است که پیش بینی کرده بودم!(4)
بهشت دری دارد که جز اهل نیکی و احسان از آن وارد نمی شود
ابو هاشم گوید: از امام عسکری (علیه السلام) شنیدم که می فرمود: «إنّ فی الجنّة لباباً یقال له المعروف و لا یدخله إلّا أهل المعروف؛ بهشت دری دارد که آن را «باب معروف» می گویند، و جز اهل نیکی و احسان کسی از آن در وارد نمی گردد». من خداوند را در دلم سپاسگزاری کردم و از اینکه برای بر آوردن حاجت های مردم خود را به سختی و مشقت می اندازم، خوشحال شدم. امام (علیه السلام) به من نگاهی کرد و فرمود: نعم قد علمت ما أنت علیه و أنّ أهل المعروف فی الدّنیا هم أهل المعروف فی الآخرة جعلک الله منهم یا أبا هاشمٍ و رحمک؛ آری من از درون تو آگاهم و اطلاع دارم. همانا کسانی که در دنیا اهل خیر و احسان هستند، در آخرت نیز از اهل خیر و احسان خواهند بود. ای ابا هاشم! خداوند تو را از آنان قرار داده و مشمول رحمت خود قرار دهد».(5)
خبر دادن از گذشته
ابوهاشم جعفری گوید: وقتی امام هادی (علیه السلام) از دنیا رفت، پسرش امام حسن عسکری (علیه السلام) دست به کار غسل و دیگر امور او شد، بعضی از خدمت کاران شتابان رفتند و چیزهایی از قبیل لباس و پول و جز اینها را به سود خود پنهان کردند. امام که از غسل پدر فارغ شد، به مجلس خود بازگشت و آن خدمتکاران را خواست و فرمود: اگر در مورد چیزهایی که به شما می گویم، راست بگویید از کیفرم در امان خواهید بود، اما در صورتی که اصرار بر انکار آنها بنمایید، خواهم گفت هر کدام چه برداشته اید [و محل آن را نشان می دهم] آنگاه به آنچه شایسته آن هستید، کیفرتان می نمایم! سپس فرمود: ای مرد! تو فلان چیز را برداشتی، آیا چنین نیست؟ عرض کرد: آری، ای فرزند رسول خدا! فرمود: آن را برگردان. آنگاه فرمود: ای زن! تو فلان چیز را برداشتی، آیا چنین نیست؟ عرض کرد: آری. فرمود: آن را برگردان. و برای هر کدام از آنان بیان فرمود که چه چیزی برداشته است تا اینکه همه خدمت کاران چیزهایی که برده بودند، بازگرداندند و به امام عسکری (علیه السلام) تقدیم کردند.(6)
خبر دادن از آینده
ابن فرات می گوید: در یکی از خیابان های سامرّا نشسته بودم و خیلی علاقه داشتم تا فرزندی برای من متولد شود. ناگهان امام حسن عسکری (علیه السلام) سوار بر اسب آمد. از حضرت پرسیدم: آیا من صاحب فرزندی می شوم؟ امام با اشاره سر فرمود: آری. گفتم: پسر است؟ باز با اشاره سر فرمود: نه. از این رو، برای من دختری به دنیا آمد.(7)
خبر از حوادث پس از شهادت
شیخ صدوق نقل کرده است که ابو الادیان گوید: من خدمتکار امام حسن (علیه السلام) بودم و نامه های او را به شهرها می بردم و در آن بیماری که منجر به فوت او شد، به محضرش رسیدم. نامه هایی نوشت و فرمود: آنها را به مداین برسان، چهارده روز از این شهر دور می شوی و روز پانزدهم به سامرّا برخواهی گشت و از سرای من صدای واویلا می شنوی و مرا در محل غسل می یابی. پرسیدم: ای آقای من! هنگامی که این امر واقع شود، امام و جانشین شما که خواهد بود؟ فرمود: هر کس پاسخ نامه های مرا از تو مطالبه کرد، همو قائم پس از من خواهد بود. گفتم: بیشتر برایم توضیح دهید. فرمود: کسی که بر من نماز خواند، همو قائم پس از من خواهد بود. گفتم: باز هم بیشتر بفرمایید. فرمود: کسی که خبر دهد در آن همیان چیست، همو قائم پس از من خواهد بود. و هیبت او مانع شد که از او بپرسم در آن همیان چیست؟ نامه ها را به مداین بردم و پاسخ آنها را گرفتم و همان گونه که فرموده بود، روز پانزدهم به سامرّا برگشتم و ناگهان صدای واویلا از سرای او شنیدم و او را بر محل غسل یافتم و برادرش جعفر بن علیّ را بر در سرا دیدم که شیعیان در اطرافش حاضر شده و مرگ برادر را به او تسلیت و امامت را به وی تبریک می گویند، با خود گفتم: اگر این، امام است که امامت باطل خواهد بود. زیرا می دانستم که او شراب می نوشد و در کاخ قمار می کند و تار می زند، پیش رفتم و تسلیت و تبریک گفتم، اما او از من چیزی نپرسید.
آنگاه «عقید» ــ خادم ــ بیرون آمد و به جعفر گرفت: ای آقای من! برادرت کفن شده است، برخیز و بر وی نماز گزار! جعفر داخل شد و بعضی از شیعیان... در اطراف وی بودند. همین که به خانه وارد شدیم، امام حسن عسکری (علیه السلام) را کفن شده بر تابوت دیدیم و جعفر پیش رفت تا بر برادرش نماز گزارد. هنگامی که خواست تکبیر گوید، کودکی گندمگون با گیسوانی مجعّد که دندان هایش فاصله دار بود، بیرون آمد و ردای جعفر بن علیّ را گرفت و گفت: ای عمو! عقب برو که من به نماز گزاردن بر پدرم سزاوارترم. جعفر با چهره ای رنگ پریده و زرد عقب رفت، آن کودک پیش آمد و بر او نماز گزارد و بدن مطهر حضرت کنار آرامگاه پدرش (امام هادی (علیه السلام)) به خاک سپرده شد. سپس آن کودک به من گفت: ای بصری! پاسخ نامه هایی را که همراه توست، بیاور. من هم آنها را به او دادم و با خود گفتم: این، دو نشانه! باقی می ماند همیان. آنگاه نزد جعفر بن علی رفتم در حالی که او آه می کشید. حاجز وشّا، به او گفت: ای آقای من! آن کودک کیست تا بر او اقامه حجّت کنیم؟ گفت: به خدا سوگند! هرگز او را ندیده ام و او را نمی شناسم. آنگاه در حالی که ما نشسته بودیم، گروهی از اهل قم آمدند و از [امام] حسن بن علی (علیه السلام) پرسش کردند و فهمیدند که او در گذشته است و گفتند: به چه کسی تسلیت بگوییم؟ مردم به جعفر بن علی اشاره کردند، آنها بر او سلام کردند و به او تسلیت و تبریک گفته و اظهار نمودند: همراه ما نامه ها و اموالی است، بگو نامه ها از کیست؟ و اموال چقدر است؟ جعفر در حالی که جامه های خود را تکان می داد، برخاست و گفت: از ما «علم غیب» می خواهید؟!
خادمی از خانه بیرون آمد و گفت: نامه های فلانی و فلانی همراه شماست و همیانی که درون آن هزار دینار است که نقش ده دینار آن محو شده است. اهل قم نامه ها و اموال را به او دادند و گفتند: آنکه تو را برای گرفتن اینها فرستاده، همو امام است. جعفر نزد معتمد عبّاسی رفت و ماجرای آن کودک را گزارش داد. معتمد نیز کارگزاران خود را فرستاد و بانویی به نام صیقل ــ کنیز امام ــ را گرفتند و از وی آن کودک را طلب کردند، صیقل منکر او شد و ادعا نمود که باردار است، تا به این وسیله کودک را از نظر آنها مخفی سازد. آنگاه وی را به ابن الشّوارب قاضی سپردند و مرگ ناگهانی عبید الله بن یحیی بن خاقان و شورش صاحب زنج در بصره، سرگرمشان نمود؛ از این رو، از آن بانو غافل شدند و او از دستشان گریخت. و ستایش از آن خداوندی است که پروردگار جهانیان است.(8)
پینوشتها:
1.همان، ص 514، ح 27.
2.همان، ص 512، ح 21.
3.همان، ص 507، ح 3.
4.موسوعة الامام عسکری (علیه السلام)، ج 1، ص 303، رقم 333.
5.إعلام الوری بأعلام الهدی، ص 143.
6.الخرائج و الجرائح، ج 1، ص 420، ح 1.
7.همان، ص 438، ح 16.
8.«موسوعه الامام العسکری، ج 1، ص 357، رقم 361، به نقل از کمال الدین، ص 475، و مصادر دیگر.
منبع:نشریه فرهنگ کوثر، شماره 84.
پایان پیام/
نظر شما