به گزارش خبرگزاری شبستان، خلیفۀ دوم در 26 ذیحجۀ سال 23 هجری مجروح گردید[1] وچند روز بعد از دنیا رفت. «ابن اثیر» در «کامل» داستان قتل عمر را اینگونه نقل مىکند: روزى «عمر بن خطاب» در بازار گردش مىکرد. «ابو لؤلؤ» که غلام «مغیرة بن شعبه» و نصرانى بود او را ملاقات کرد و گفت: «مغیرة بن شعبه» خراج سنگینى بر من بسته (و مرا وادار کرده همه روز کار کنم و مبلغ قابل توجّهى به او بپردازم) مرا در برابر او یارى کن. «عمر» گفت: خراج تو چه اندازه است؟ گفت: در هر روز دو درهم. گفت: کار تو چیست؟ گفت: نجّار و نقّاش و آهنگرم. عمر گفت: با این اعمالى که انجام مىدهى خراج تو را سنگین نمىبینم. شنیدهام تو مىگویى اگر من بخواهم مىتوانم آسیابى بسازم که با نیروى باد، گندم را آرد کند. «ابو لؤلؤ» گفت: آرى مىتوانم. عمر گفت: پس این کار را انجام بده. «ابو لؤلؤ» گفت: اگر سالم بمانم آسیابى براى تو درست مىکنم که مردم شرق و غرب از آن سخن بگویند.
«ابو لؤلؤ» این را گفت و رفت. «عمر» گفت: این غلام مرا تهدید کرد ... چند روز گذشت. «عمر» براى نماز صبح به مسجد آمد و مردانى را گماشته بود که وقتى صفوف منظم مىشود تکبیر بگویند. «ابو لؤلؤ» در میان مردم وارد مسجد شد و در دست او خنجر دو سر بود که دسته آن در وسطش قرار داشت. از موقعیت استفاده کرد و شش ضربه بر «عمر» وارد نمود که یکى از آنها را در زیر نافش[2] فرو برد و همان موجب قتل او شد و نیز با خنجرش «کلیب» که در پشت سرش قرار داشت و جماعت دیگرى را کشت.[3]
در «مروج الذّهب» بعد از نقل این داستان آمده است که «ابو لؤلؤ» بعد از کشتن «عمر» و مجروح ساختن دوازده نفر دیگر، که شش نفرشان از دنیا رفتند ضربهاى بر گلوى خود زد و خود را کشت[4] ولى در «تاریخ یعقوبى» آمده است که بعد از کشته شدن «عمر» فرزندش «عبید اللّه» به انتقام خون پدر حمله کرد و «ابو لؤلؤ» و دختر خردسال و همسرش، هر سه را به قتل رساند.[5] این که بعضى از مورخان «ابو لؤلؤ» را نصرانى یا مجوسى نوشتهاند با این که تصریح کردهاند او در مسجد پیامبر عمر را به قتل رساند و آمدن یک مسیحى یا مجوسى شناخته شده در مسجد پیامبر عادتا امکان نداشت، ظاهرا به خاطر آن است که مىخواهند کشته شدن خلیفه را به دست یک مسلمان انکار کنند و از این جهت با مشکلى روبرو نشوند و گرنه با توجه به قراین و تصریح جمعى از دانشمندان معلوم می شود که «ابو لؤلؤ» مسلمان بوده است و سابقه مجوسىگرى یا مذهب دیگر تنها براى «ابو لؤلؤ» نبود، غالبا خلفا و یاران پیامبر داراى چنین سابقهاى بودهاند.[6]
آیا ابولوءلوء بعد از قتل خلیفۀ دوم به کاشان آمد!
عماد الدین حسن بن على بن محمد بن على بن حسن طبرى (زنده در 701) از نویسندگان شیعۀ فارسى زبان درباره این داستان در کتاب کامل بهایی می نویسد:«هم آن شب(امام علی علیه السلام) ابولؤلؤ را دلدل نشاند و گفت آنجا که دلدل بایستد بزمین فرود آى. و هم در آن شب زنى بخواه و نامه اى به او داد به اهل قم که در حال وصول او به قم، زنى به عقد نکاح به او دهند و چون سال تمام شد و مردم به طلب او به قم رسیدند او پسرى آورده بود، مردم را معلوم شد که از معجزات على بوده است».
این شایعه به قدرى بى پایه واساس است که خود عمادالدین طبری به دنبال نقل این داستان مى نویسد: «و این روایت صحتى ندارد بلکه ابولؤلؤ هم در مدینه بود و عمر نگذاشت که او را بکشند و گفت نشاید که غلامى در عوض خون من بکشید و گفت او را آزاد کردند».[7] که البته این نقل طبری نیز صحیح نمی باشد بلکه با توجه به منابع معمول تاریخى، ابولؤلؤ در همان مسجد، بعد از آنکه تعدادی را به قتل رساند و عده ای را نیز مجروح ساخت کشته شد.
--------------------------------------------------------------------------------
[1] .علامۀ مجلسی در بحار الانوار،ج31،ص119 می فرمایند:« اقول : ما ذکر أن مقتله کان فی ذی الحجة هو المشهور بین فقهائنا الامامیة ... قال محمد بن إدریس فی سرائره: من زعم أن عمر قتل فیه فقد أخطأ باجماع أهل التواریخ والسیر ، وکذلک قال المفید رحمه الله فی کتاب التواریخ . وإنما قتل یوم الاثنین لأربع بقین من ذی الحجة سنة ثلاث وعشرین من الهجرة ، نص على ذلک صاحب الغرة وصاحب المعجم وصاحب الطبقات وصاحب کتاب مسار الشیعة وابن طاوس ، بل الاجماع حاصل من الشیعة وأهل السنة على ذلک . انتهى». البته ایشان در چند صفحه بعد احتمال کشته شدن عمر در روز نهم ربیع را تقویت می نمایند:« ویظهر منه ورود روایة أخرى عن الصادق علیه السلام بهذا المضمون رواها الصدوق رحمه الله ، ویظهر من کلام خلفه الجلیل ورود عدة روایات دالة على کون قتله فی ذلک الیوم ، فاستبعاد ابن إدریس وغیره رحمة الله علیهم لیس فی محله ، إذ اعتبار تلک الروایات مع الشهرة بین أکثر الشیعة سلفا وخلفا لا یقصر عما ذکره المؤرخون من المخالفین ، ویحتمل أن یکونوا غیروا هذا الیوم لیشتبه الامر على الشیعة فلا یتخذوه یوم عید وسرور ».
[2] . فرهنگ اعلام جغرافیایى، ص: 120:« مىگویند عُیینةبن حصن فزارى، عمربن خطاب را از وارد کردن غیر عربها به مدینه نهى کرد و گفت: گویى مردى از آنان را مىبینم که به اینجاى تو خنجر مىزند- او دست خود را زیر نافش گذاشت- و اتفاقاً به همان نقطه از بدن عمر خنجر خورد. هنگامى که ابولؤلؤ بر او خنجر زد، عمر گفت: «همانا میان نُقره و حاجر رأیى است».
[3] . الکامل فی التاریخ، ابن الاثیر،ج3،ص50،دارصادر:« قال المسور بن مخرمة: خرج عمر بن الخطاب یطوف یوماً فی السوق، فلقیه أبو لؤلؤة غلام المغیرة بن شعبة، وکان نصرانیاً، فقال: یا أمیر المؤمنین، أعدنی على المغیرة بن شعبة فإن علی خراجاً کثیراً. قال: وکم خراجک؟ قال: درهمان کل یوم. قال: وأیشٍ صناعتک؟ قال: نجار، نقاش، حداد. قال: فما أرى خراجک کثیراً على ما تصنع من الأعمال، وقد بلغنی أنک تقول: لو أردت أن أصنع رحى تطحن بالریح لفعلت! قال: نعم. قال: فاعمل لی رحى. قال: لئن سلمت لأعملن لک رحىً یتحدث بها من بالمشرق والمغرب! ثم انصرف عنه. فقال عمر: لقد أوعدنی العبد الآن.
ثم انصرف عمر إلى منزله، فلما کان الغد جاءه کعب الأحبار فقال له: یا أمیر المؤمنین، اعهد فإنک میت فی ثلاث لیال. قال: وما یدریک؟ قال: أجده فی کتاب التوراة. قال عمر: الله! إنک لتجد عمر بن الخطاب فی التوراة؟ قال: اللهم لا ولکنی أجد حلیتک وصفتک وأنک قد فنی أجلک. قال: وعمر لا یحس وجعاً! فلما کان الغد جاءه کعب فقال: بقی یومان. فلما کان الغد جاءه کعبٌ فقال: مضى یومان وبقی یوم. فلما أصبح خرج عمر إلى الصلاة وکان یوکل بالصفوف رجالاً فإذا استوت کبر، ودخل أبو لؤلؤة فی الناس وبیده خنجر له رأسان نصابه فی وسطه، فضرب عمر ست ضربات إحداهن تحت سرته وهی التی قتلته، وقتل معه کلیب بن أبی البکیر اللیثی وکان خلفه، وقتل جماعة غیره».
[4] . مروج الذهب، مسعودی، ج2،ص321:«قال المسعودی: وکان عمر لا یترک أحداً من العجم یدخلِ المدینة فکتب إلیه المغیرة بن شعبة: إن عندی غلاماً نقاشاً نجاراَ حداداَ فیه منافع لأهل المدینة، فإن رأیت أن تأذن لی فی الإِرسال به فعلت، فأذن له، وقد کان المغیرة جعل علیه کل یوم درهمین، وکان یدعى أبا لؤلؤة، وکان مجوسیاً من أهل نهاوند، فلبث ما شاء الله، ثم أتى عمر یشکو إلیه ثقل خراجه، فقال له عمر: وما تحسن من الأعمال؟ قال: نقاش نجار حداد، فقال له عمر: ما خَرَاجُکَ بکثیر فی کنه ما تحسن من الأعمال، فمضى عنه وهو یتذمر، قال: ثم مر بعمر یوماً آخر وهو قاعد، فقال له عمر: ألم احَدَّث عنک أنک تقول: لو شئت أن أصنع رَحا تطحن بالریح لفعلت، فقال أبو لؤلؤة: لأصْنَعَنَّ لک رَحَا یتحدث الناس بها، ومضى أبو لؤلؤة، فقال عمر: أما العلج فقد توعَّدَنِی انفاً، فلما أزمَعَ بالذی أوعد به أخذ خِنْجراً فاشتمل علیه ثم قعد لعمر فی زاویة من زوایا المسجد فی الغَلَس، وکان عمر یخرج فی السحر فیوقظ الناس للصلاة، فمر به، فثار إلیه فطعنه ثلاث طعنات إحداهن تحت سرته وهی التی قتلته، وطعن اثنی عشر رجلاً من أهل المسجد فمات منهم ستة وبقی ستة، ونحر نفسه بخنجره فمات...».
[5] . تاریخالیعقوبى،ج2،ص:161:« و وثب ابنه عبید الله فقتل أبا لؤلؤة و ابنته و امرأته، و اغتر الهرمزان فقتله، و کان عبید الله یحدث أنه تبعه، فلما أحس الهرمزان بالسیف قال: أشهد أن لا إله إلا الله و أن محمدا رسول الله...».
[6] . پیام امام امیرالمؤمنین علیهالسلام، ج1، ص: 368.
[7] .کامل بهایی،ص457.
نظر شما