پیکرهایی که برای بازگشت من و تو به حقیقت وجود؛ اراده آمدن می کند

پیکرهای مطهرشان که پس از سالها دوباره اراده آمدن کرده، امیدوارم می کند...امید به اینکه در هیاهوی این دنیای مادی، آنجا که حس پوچی وجودم را فرا می گیرد؛ هستند شاهدان همیشه زنده ای که دستم را بگیرند و...

خبرگزاری شبستان- بیرجند

سال ها از روزهای پرشور حماسه، شهامت و دلیری بزرگمردان این سرزمین می گذرد و امروز امنیت و آرامش ما مرهون روزهای نبرد غرور و حماسه شهیدانی است که امروز تنها بر روی سنگ قبر آنها حک شده است "فرزندان روح الله".


دیشب هیات محبان الزهرا(س)بیرجند معیادگاه وادع با 2 شهید گمنامی بود که از شب قبل وارد مرکز استان شده بودند. گلگون کفنان گمنامی که از آنها تنها خرده استخوانی بی نام به جای مانده است.


غربتی سراسر وجودم را فرا می گیرد. با خود دعا می کنم کاش پدر و مادر شهدا در میان این خیل عظیم جمعیت نباشند. از هق هق گریه ها می شود فهمید که غم فراق کوه استواری همچون مادر و خواهر شهید را نیز به زانو در می آورد.

 


مادر شهیدی که با فاصله چند نفری از من نشسته است با صدای بلند می گفت: " پسرم بیا و ما را از چشم انتظاری راحت کن!" قلبم به تپش می افتد. به یاد تابوت هایی می افتم که تنها نشانش گمنامی است...


«مو که کوه خجالت داروم امشب* گنه هم بی نهایت داروم امشب»
«کنار این سبکبالان عاشق* عجب میل شهادت داروم امشب»
«مکن امشب خدایا نا امیدم* کنار استخوان های شهیدم»
«الهی هرچه گویی روسیاهم* بکن حق شهیدان رو سفیدم»

 

بعد از وداع آقایان؛ حالا نوبت وداع بانوان با شهدای گمنام بود...
دست و پایم را گم کرده ام... مطمئن بودم که اینجا پر از مادرانی است که مادری کرده بودند برای جوانانشان و وقتی بی تاب می شدند با فریاد "یا زهرا" بر زخم دل خود مرهم می گذاشتند...

 


خیلی ها به دنبال خودکار بودند... تلاش کردم خودم را به نزدیک تابوت برسانم. کار بسیار سختی بود. دستهایم را بر روی تابوت بهشتی یکی از شهدا گذاشتم و درد و دل کردم. نمیدانستم چه باید بگویم تا دریای پر تلاطم وجودم آرام بگیرد. مثل کودکان یتیم احساس یتیمی کردم. احساس بی کسی... اشکهایم از یکدیگر سبقت می گرفتند برای رسیدن به دل.


"شهدا از شما شرمنده ایم" جمله ای بود که بر روی تابوت با خط درشت خودنمایی می کرد. در دل با خود گفتم "شهدا؛ امشب شرمنده پدر و مادر شما هم شده ایم"


"فرزندان روح الله؛ سلام ما را به امام برسانید- پدر و مادرم را شفاعت کنید- سلام مرا به شهید خسروی برسانید- شهدا دست ما را در جاده پرتلاطم زندگی بگیر و ..." جملاتی بود که بر روی تابوت خودنمایی می کرد.


با خود می اندیشیدم که چه بنویسم که مادری صدایم زد و گفت: از طرف من هم بنویس "پسرم برای ظهور آقا امام زمان(عج) دعا کن" و بلند گفت: سلامتی و فرج آقا امام زمان(عج) صلوات...

 


حضور این شهیدان به کالبد وجودم طراوت تازه ای بخشیده بود گویی حضور این شهیدان در ماه خون و قیام اباعبدالله الحسین(ع) بهانه ای بود تا باری دیگر دل‌ها با عطر معنویت به یکدیگر گره بخورند.


برداران آمدند تا تابوت های سراسر نور شهیدان را به منظور تشییع بردارند... نگاهی به مادر شهیدی می افتد که قاب عکس فرزند شهیدش را در دست گرفته بود و در حالیکه بر عصای قهوه ای رنگ خود تکیه داده بود؛ دانه های بلورین اشک را از روی گونه های خود پاک می کرد...


این کاروان رفت و ما ماندیم و اندیشه اینکه ما بعد از شهدا چه کردیم و آیا توانستیم بعد از آنها رهرو خوبی برای آنها باشیم یا نه؟!


پایان پیام/

کد خبر 207399

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha