حبس و شکنجه به دلیل عشق به امام حسین(ع)

در سال های اول اسارت با فرارسیدن تاسوعا و عاشورای حسینی بچه ها برای اینکه عشق و علاقه خود را به امام حسین(ع) نشان دهند قسمتی از بالای جیب لباس خود را با خودکار سیاه کرده بودند.

به گزارش خبرنگار شبستان،علی خاجی، آزاده سرافراز جنگ تحمیلی با 5 سال و 6 ماه اسارت است. او 19 ساله بود که در تاریخ 24/12/63 در منطقه شرق دجله در عملیات بدر به اسارت دشمن درآمد و در تاریخ 4/6/69 آزاد و به میهن اسلامی بازگشت. وی در گفتگو با خبرنگار شبستان از خاطرات خود در اسارت می گوید.

 

عراقی‌ها با برگزاری ساده‌ترین مراسم دینی و عبادی، حتی نمازخواندن بچه‌ها مخالفت می‌کردند چه رسد به عزاداری در ماه محرم. واقعیت این است، گوئی وقتی بچه‌ها از امام حسین(ع) صحبت می‌کردند عراقی‌ها خودشان را متهم می دیدند، به هر حال از هر زاویه‌ای که به قضیه نگاه کنیم ، می‌بینیم قانونا عراقی‌ها نباید اجازه عزاداری‌ به ما می‌دادند، همین‌طور هم بود و با اشکال مختلف مانع از عزاداری‌های اسراء می‌شدند. در سال های اول اسارت با فرارسیدن تاسوعا و عاشورای حسینی بچه ها برای اینکه عشق و علاقه خود را به امام حسین(ع) نشان دهند، قسمتی از بالای جیب لباس خود را با خودکار سیاه کرده بودند به گونه ای که این سیاهی به صورت یک نوار باریک سیاه رنگ بر روی سینه هایشان دیده می شد.

 

سال اول اسارت شرایط به گونه‌ای نبود که بتوانیم به صورت گروهی عزاداری کنیم، ولی تا حدودی مخفیانه این شرایط برای ما مهیا شد. در سال های بعد، علی رغم مخالفت و ممانعت سربازان عراقی، عزاداری در دهه اول محرم به صورت علنی برگزار می شد. آنها نیز از هر وسیله ای برای جلوگیری از این امر استفاده می کردند. به فرض مثال: عراقی‌ها سالی یک بار البته نه همه سال‌های اسارت، چند روز قبل از تاسوعا و عاشورای حسینی واکسنی را به اسراء تزریق می کردند که بچه‌ها آن را واکسن ضد عاشورا می نامیدند؛ در گزارش صلیب سرخ از قول مقامات عراقی گفته شده است که واکسن تزریق شده واکسن تیفویید است. درست است این واکسن خوبی بود. دست‌شان هم درد نکند ولی جالب اینجاست که عراقی‌ها آنقدر هم طالب سلامتی ما نبودند که بخواهند به ما واکسن بزنند، آنهم درست چند روز قبل از تاسوعا و عاشورا. این واکسن دارای عوارضی مانند ضعف و بی‌حالی شدید، تورم محل تزریق یعنی بازو، کرختگی و درد عضلانی بود که تا چند روز ادامه داشت به گونه‌ای که از 75 نفر افراد آسایشگاه 60 نفر از آنها درازکش می شدند که دیگر حتی توان بلندشدن و انجام فعالیتهای روزمره خود را هم نداشتند مگر اینکه اجباری پیش می‌آمد و به بیرون از آسایشگاه ها می‌رفتند. این ضعف و بی حالی به حدی شدید می شد که در طول این چند روز، 10 الی 12 نفر که حالشان بهتر بود، جمع می‌شدند و کار آسایشگاه را انجام می‌دادند، مابقی نیز استراحت می‌کردند ولی با وجود تمام این سختی‌ها و ترفندهای عراقی‌ها، بچه‌ها شب تاسوعا و عاشورا را بلند می‌شدند و به هر طریقی که بود، عزاداری می‌کردند.

 

تزریق آمپول‌ها در تمام اردوگاه‌ها انجام می شد یعنی اگر قرار بود خدماتی هم به اسرا ارایه بدهند به هر بهانه‌ای کاری می‌کردند که بچه‌ها را زجر دهند، اگر اینها خیلی طالب سلامتی بچه‌ها بودند از یک سر سوزن برای 15 نفر استفاده نمی‌کردند، حالا شاید بعضی از افراد ایراد بگیرند که چرا شما گله‌مند هستید، کار بدی که نمی‌کردند واکسن برایتان می‌زدند، نه ما گله‌مند نیستیم، گله‌مندی ما اینجاست که چرا آن زمان را انتخاب می‌کردند و حتی در بحث سلامتی ما چرا 15 نفر را با یک سر سوزن واکسن می‌زدند.

 

بعد از پذیرش قطعنامه در سال 67 اسرا انتظار داشتند که دیگر عراقی‌ها کاری به کارشان نداشته باشند. ولی متأسفانه آزار و اذیتی که خود من بعد از پذیرش قطعنامه کشیدم بسیار بیشتر از قبل از پذیرش آن بود، اذیت های آنها نه تنها کمتر نشد بلکه بیشتر هم شد. هر چند کمی از کتک‌زدن‌هایشان دست برداشتند ولی با مدل‌های دیگر مانند تشدید کمبود غذا، لباس و سایر موارد اسراء را آزار می دادند.

 

سال 67 در قسمت 2(یا قاطع شماره 2) کمپ شماره هفت در منطقه رمادی که معروف به بین القفسین بود اتفاق مهمی رخ داد. 9 شب اول محرم را بچه‌ها عزاداری کردند. طی این شب ها عراقی‌ها همچون سالهای قبل وقتی می دیدند که نمی توانند مانع از عزاداری اسراء شوند می‌آمدند و به بچه‌ها می‌گفتند صدایتان بلند است سعی کنید آرام عزاداری کنید. چون سربازان پشت سیم خاردارها صدایتان را می‌شنوند و به فرماندهان گزارش می‌دهند در این صورت هم برای ما و هم برای شما بد می‌شود. تا چند سال رویه اشان همین بود ابتدا تهدید می کردند و می‌گفتند نباید عزاداری کنید بعدا که حریف بچه‌ها نمی‌شدند و کنترل از دست‌شان خارج می‌شد می‌گفتند آرام عزاداری کنید که فرماندهان متوجه نشوند، اگر بفهمند و به ما دستور دهند مجبوریم شما را تنبیه کنیم.

 

تا اینکه شب عاشورا فرا رسید، آن شب افسری که برای گرفتن آمار وارد آسایشگاه شد به قدری مشروبات الکی استفاده کرده بود که در حالت عادی خود نبود، برخی از بچه ها با دیدن این وضعیت حدس زدند که قرار است اتفاقی بیفتد، ولی کمتر کسی حدس می زد که آنها چه قصد و نیتی دارند. افسر و سربازانش پس از گرفتن آمار رفتند و بچه‌ها هم بعد از خواندن نماز و خوردن غذا خود را برای انجام عزاداری آماده کردند و طبق روال شب های قبل شروع به عزاداری کردند، ساعت 9 شب بود که یکباره دیدیم سربازان عراقی با کابل،باتوم و هر وسیله دیگری که دم دست داشتند وارد اردوگاه شدند. آسایشگاه به آسایشگاه می رفتند و تا می‌توانستند بچه‌ها را زدند، آن شب از جمله شب‌هایی است که بچه ها به دلیل اثرات بدش کمتر راضی به صحبت در موردش می شوند.

 

آن شب ابتداء همه افراد یک آسایشگاه را دسته‌جمعی می زدند، بعد از اینکه زدن دسته جمعی تمام می شد سپس بچه‌ها را به صف می نشاندند و از میان آنها 4-3 نفر را انتخاب می کردند، حالا این تعداد یا مداح و برگزارکنندگان مراسم عزاداری بودند که قبلا شناسایی شده بودند یا کسانی بودند که عراقی‌ها مشکلی با آنها داشتند و می‌خواستند تسویه‌حساب کنند. و افراد را مجبور می کردند تا پیراهن هایشان را در بیاورند و تا بالا تنه افراد برهنه باشد و بعد چند نفری شروع به زدن یک نفر با کابل و یا هر چه که در دست داشتند می کردند. در تمام آسایشگاه این عمل را تکرار کردند.

 

ما در آسایشگاه 5 بودیم، آنجا هم سربازان عراقی به دنبال آن بودند که چند نفری را از بین بچه ها جدا کنند. یکی از بچه‌ها به نام جواد که اهل کاشان بود مداحی می‌کرد، در همان حین یکی از سربازان آمد و او را از صف بیرون برد، به افسر گفت که او نوحه می خواند. لباس‌هایش را درآوردند و با 4 سرباز تا خورد این بنده خدا را زدند. آن شب آسایشگاه ما فقط همان یک نفر را تلفات داد. در حقیقت او جور چند نفر دیگر را هم کشید و به جای 3-4 نفر دیگر نیز کتک خورد.

 

همان شب اتفاق دیگری رخ داد، دو نفر از دوستان ما را به داخل حیاط بردند و 10 نفر از سربازان عراقی را به جان‌شان انداختند تا می‌توانستند زدند، یکی از آنها ابتدا محترمانه اسم سرباز را می‌آورد و می‌گفت تو را به خدا نزن، به ابوالفضل نزن، در نهایت که دید گوش نمی‌دهد هر چه به دهان‌شان آمد حتی به صدام هم نثار کرد، ما نه می‌توانستیم بخندیم و نه می‌توانستیم گریه کنیم.

 

نفر بعدی را که زدند یکی از دوستان عرب زبان و اهل جنوب بود. عرب‌های جنوب، دو جور کتک می‌خوردند، کتکی که همه اسرا می‌خوردند وکتکی که به جرم عرب بودن‌شان می‌خوردند. عراقی‌ها به آنها می‌گفتند تو عرب هستی یا فارس؟ اگر عربی با اینها چکار می‌کنی اگر ایرانی (فارس) هستی چرا می‌گویی عربم؟ آن شب او را بدجوری زدند، او ابتدا محترمانه از سربازان خواست که او را نزنند و سپس همانند آن دوست دیگرمان هر چه لایق عراقی ها بود به آنها گفت اما وقتی دید که دیگر هیچکدام فایده ای ندارد حرفی زد که اشک همه را درآورد. در آخر صدا زد "یا اما". این در بین عرب زبان ها شایع است وقتی که امیدشان از همه جا قطع می‌شود کلمه "یا اما" را به زبان می آورند. ما هم در آسایشگاه نشسته بودیم و این سرو صداها و را گوش می دادیم.

 

آن شب با هر مصیبی که بود گذشت، تمام افرادی را که از آسایشگاه‌ها جمع کرده بودند به اتاق کوچکی در انتهای طبقه دوم اردوگاه انتقال دادند. آن اطاق جای کافی برای آن تعداد افراد نداشت و نیمه شب برخی از آنها از شدت جراحات و همچنین گرمای شدید و نبود تهویه از هوش رفتند که عراقی ها مجبور شدند آنها را بیرون آورده و به آنها سرم وصل کنند.

 

جریمه آنها یک ماه زندان بود که باید سپری می‌کردند، آنها را روزی دو بار آزاد می‌کردند (هر بار حداکثر یک ساعت)، چون هوا گرم بود و زخم‌هایشان را نیز به خوبی درمان نمی‌کردند بعد از آزادی موقت بلافاصله به حمام می‌رفتند و لباس‌های خونی را مقابل درب حمام می‌انداختند، بعد از رفتن آنها و بیرون آمدن بچه‌ها از اسایشگاه هایشان آن لباس ها را برداشته و می‌شستند تا در نوبت بعد که آنها مجددا آزاد می‌شوند، بپوشند. تقریبا تا یک هفته این وضع ادامه داشت.

 

پایان پیام/
 


 

کد خبر 204678

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha