فرمانده ای با آستین خالی

وقتی از این کانال که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند داده‌اند بگذری، به «فرمانده» خواهی رسید، به علمدار،حاج حسین را ببین، او را از آستین خالی دست راستش بشناس.

خبرگزاری شبستان: تو جبهه خیلی همدیگر را می دیدیم، وقتی برمی گشتیم شهر، کم تر، همان جاهم دوسه روز یک بار را باید می رفتم می دیدمش. نمی دیدمش، روزم شب نمی شد. مجروح شده بودم. نگرانش بودم. هم نگران هم دل تنگ. نرفتم تا خودش پیغام دهد "بگید بیاد ببینمش. دلم تنگ شده" خودم هم مجروح بودم. باعصا رفتم بیمارستان. روی تخت دراز کشیده بود.

 

آستین خالیش رانگاه می کردم. اوحرف می زد، من توی این فکر بودم"فرمانده لشکر؟بی دست؟" یک نگاه می کرد به من، یک نگاه به دستش، می خندید. دستم شکسته بود، اومدم بیمارستان و گچ گرفتمش، گفتند: حسین خرازى رو آوردند بیمارستان، تا رفتم عیادتش، از تخت اومد پائین، بغلم کرد و گفت: دستت چى شده؟ گفتم: هیچى حاج آقا! یه ترکش کوچیک خورده و شکسته، خندید و گفت: چه خوب! دست من یه ترکش بزرگ خورده و قطع شده.

 


بوسه بر پای رزمندگان
نصفه شب بود، چشم چشم رو نمى دید، سوار تانک بودیم، وسط دشت، کنار برجک نشسته بودم، دیدم یکى پیاده میاد، به تانک ها نزدیک مىشد، چند لحظه توقف می کرد، می رفت سراغ بعدی، سمت ما هم اومد، دستش رو دور پایم حلقه کرد، پایم رو بوسید و گفت «به خدا سپردمتون.»،گفتم «حاج حسین؟»،گفت «هیس! اسم نیار.»،رفت طرف تانک بعدى، تازه فهمیدم پای رزمنده ها رو می بوسه،گفت؛ اسمشو نیارم که کسی نفهمه پابوسشون همون حاج حسین خرازی فرماندمونه، خدائیش آسمونم در مقابل بزرگی چنین مردانی کم آورده بود.


آستینش از شیشه ی ماشین آمده بود بیرون، توی باد تکان می خورد


نشسته بودم روی خاک ریز. با دوربین آن طرف را می پاییدم. بی سیم مدام صدا می کرد. حرصم در آمده بود. – آدم حسابی. بذار نفس تازه کنم. گلوم خشک شد آخه. گلویم، دهانم، لب هام خشک شده بود. آفتاب مستقیم می تابید توی سرم. یک تویوتا پشت خاکریز ترمز کرد.


جایی که من بودم، جای پرتی بود. خیلی توش رفت و آمد نمی شد. گفتم« کیه یعنی؟» یکی از ماشین پرید پایین. دور بود، نمی دیدم. یک چیزهایی را از پشت تویوتا گذاشت زمین. به نظرم گالن های آب بود. بقیه ش هم جیره غذایی بود لابد. گفتم «هر کی هستی خدا خیرت بده مردیم تو این گرما.» برایم دست تکان داد و سوار شد. یک دست نداشت. آستینش از شیشه ماشین آمده بود بیرون، توی باد تکان می خورد.

 

 

هر چه خبر بهتر سجده طولانیتر
بی سیم چی حاجی بودم. یک وقت هایی خبرهای خوب از خط می رسید و به حاجی می گفتم. بر می گشتم می دیدم توی سجده است. شکر می کرد توی سجده اش. هرچه خبر بهتر، سجدهاش طولانی تر. گاهی هم دورکعت نماز می خواند.

 

 


 

 

دیگه کاری توی این دنیا ندارم


گفت: بشین بریم به دور بزنیم. رفتیم، من کارامو کرده ام. دیگه کاری توی این دنیا ندارم . دعا کن برم دیگه بسه هر چی موندم. یک ریز می گفت. پریدم وسط حرفش. گفتم: « مارو آورده ای این حرفا رو بزنی؟ کی بود می گفت هوای خودتونو داشته باشین؟ مراقب باشید الکی از دست نرید؟ مگه جنگ تموم شده که میگی کار دیگه ای ندارم؟ ما همه مون به تو احتیاج داریم ...» من حرف می زدم، او گریه می کرد.


باید بروم خط

فرمانده ها شلوغ می کردند، سر به سرش می گذاشتند. باز ساکت بود. کاظمی گفت« حاجی ! حالا همین جا صبحونه مونو می خوریم، یه ساعتی می خوابیم، بعد هم هرکسی کار خودش .» گفت: من باید برم خط. با بچه های مهندسی قرار گذاشتم. زاهدی بلند شد رفت بیرون. سوار ماشین حاج حسین شد، بعد فرو کردش توی گل.


چهار چرخ ماشین توی گل بود. گفت « حالا اگه میتونی برو!» لبخندش از روی صورتش پاک شد. بی حرف، رفت سوار شد. دنده عقب گرفت. ماشین از توی گل درآمد. رفت.


جنگ را فراموش نکنی


حسین خرازی تصمیم به ازدواج گرفته بود و برای عمل به این سنت نبوی از مادر من مدد جست، او با مزاح به مادرم گفته بود که: «من فقط 50 هزار تومان پول دارم و می‌خواهم با همین پول خانه و ماشین بخرم و زن هم بگیرم!»


بالاخره مادرم پس از جستجوی بسیار، دختری مؤمنه را برایش در نظر گرفت و جلسه خواستگاری وی برقرار شد و آن دو به توافق رسیدند. او که ایام زندگی‌اش را دائماً در جبهه سپری کرده بود اینک بانویی پارسا را به همسری برمی‌گزید. مراسم عقد آنها در حضور رهبر کبیر انقلاب امام خمینی (ره) برگزار شد.


لباس دامادی او پیراهن سبز سپاه بود. دوستانش به میمنت آن شب فرخنده یک قبضه تیربار گرنیوف را به همراه 30 فشنگ، کادو کرده و به وی هدیه دادند و بر روی آن چنین نوشتند: «جنگ را فراموش نکنی!» فردا صبح حسین تیربار را به پادگان بازگرداند و به اسلحه‌خانه تحویل داد و با تکیه بر وجود شیرزنی که شریک زندگی او شده بود به جبهه بازگشت.


عشق عاقل

در عملیات خیبر، دشمن منطقه را با انواع و اقسام جنگ افزارها و بمب های شیمیایی مورد حمله قرار داده بود. حسین در اوج درگیری به محلی رسید که دشمن آتش بسیار زیادی روی آن نقطه می‌ریخت.


او به یاری رزمندگان شتافت که ناگهان خمپاره‌ای در کنارش به فریاد نشست و او را از جا کند و با ورود جراحتی عمیق بر پیکر خسته‌اش، دست راست او قطع گردید.


در آن غوغای وانفسا، همهمه‌ای بر پا شد. «خرازی مجروح شده! امیدی بر زنده ماندنش نیست.» همه چیز مهیا گردید و پیکر زخم خورده او به بیمارستان یزد انتقال یافت.


پس از بهبودی، رازی را برای مادرش بازگو کرد که هرگز به کس دیگری نگفت: «حالم هر لحظه وخیمتر می‌شد تا اینکه یک شب، بین خواب و بیداری، یکی از ملائک مقرب درگاه الهی به سراغم آمد و پرسید: «حسین! آیا آماده رفتن هستی، یا قصد زنده ماندن داری؟» من گفتم: «فعلاً میل ماندن دارم تا با آخرین توان، به مبارزه در راه دین خدا ادامه دهم.» به همین جهت او تا لحظه آخر، عنان اختیار بر گرفت و هرگز از وظیفه‌اش غافل نماند.

 

 همه صحیح و سالم غیر از حاجی


از سنگر دوید بیرون. بچه ها دور ماشین جمع شده بودند. رفت طرفشان. گفتم« بیا پدر جان . اینم حاج حسین.» پیرمرد بلند شد، راه افتاد. یک دفعه برگشت طرف من. پرسید « چی صداش کنم؟» « هرچی دلت می خواد.»


تماشایشان می کردم. حاج حسین داشت با راننده ی ماشین حرف می زد. پیرمرد دست گذاشت روی شانه اش.

 

حاجی برگشت، همدیگر را بغل کردند. پیرمرد می خواست پیشانیش را ببوسد، حاجی می خندید، نمی گذاشت. خمپاره افتاد . یک لحظه، همه خوابیدند روی زمین. همه بلند شدند؛ صحیح و سالم. غیر از حاجی.

 

حاج حسین شهید شده
جای کابل ها روی پشتم می سوخت. داشتم فکر می کردم « عیب نداره. بالاخره بر می گردی. میری اصفهان. می ری حاج حسین رو می بینی. سرت رو می گیره لای دستش. توی چشم هات نگاه می کنه می خنده، همه ی این غصه ها یادت می ره ...» در را باز کردند، هلش دادند تو. خورد زمین؛ زود بلند شد.

 

حتی برنگشت عراقی ها را نگاه کند. صاف آمد پیش من نشست. زانوهایش را گرفت توی بغلش. زد زیر گریه. گفتم« مگه دفعه اولته که کتک می خوری؟ » نگاهم کرد. گفت « بزن و بگوبشونو که دید.» گفتم «خب ؟»گفت « حاج حسین شهید شده.»

 

شهید خرازی به روایت شهید آوینی
وقتی از این کانال که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می‌داده‌اند بگذری، به «فرمانده» خواهی رسید، به علمدار. او را از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت.


چه می‌گویم چهره ریز نقش و خنده‌های دلنشینش نشانه بهتری است. مواظب باش، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می‌کنی. اگر کسی او را نمی‌شناخت، هرگز باور نمی‌کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین(ع) رو به رو است.

 

ما اهل دنیا، از فرمانده لشکر، همان تصویری را داریم که در فیلم‌های سینمایی دیده ایم. اما فرمانده‌های سپاه اسلام، امروز همه آن معیار‌ها را در هم ریخته‌اند. حاج حسین را ببین، او را از آستین خالی دست راستش بشناس. جوانی خوشرو، مهربان و صمیمی، با اندامی نسبتا لاغر و سخت متواضع.

 

آنان که درباره او سخن گفته‌اند، بر دو خصلت بیش از خصائل وی تاکید کرده‌اند: شجاعت و تدبیر.حضور حاج حسین در نزدیکی خط مقدم درگیری، بسیار شگفت انگیز بود.


اما می‌دانستیم او کسی نیست که بیهوده دل به دریا بزند. عالم محضر خداست و حاج حسین کسی نبود که لحظه‌ای از این حضور، غفلت داشته باشد. اخذ تدبیر درست، مستلزم دسترسی به اطلاعات درست است.

 

وقتی خبردار شدیم که دشمن با تمام نیرو، اقدام به پاتک کرده، سرّ وجود او را در خط مقدم دریافتیم.


شلمچه جمعه هشتم اسفند ماه سال 1365 فاتح فتح المبین و شیرمرد لشکر 14 امام حسین (ع)، حاج حسین خرازی آسمانی شد.

 

سخنان مقام معظم رهبری در مورد شهید خرازی


بسم الله الرحمن الرحیم
سردار رشید اسلام و پرچمدار جهاد و شهادت، برادر شهید، حاج حسین خرازی به لقاء الله شتافت و به ذخیره ای از ایمان و تقوا و جهاد و تلاش شبانه روزی برای خدا و نبردی بی امان با دشمنان خدا، در آسمان شهادت پرواز کرد و بر آسمان رحمت الهی فرود آمد.

 

او که در طول 6 سال جنگ قله هایی از شرف و افتخار را فتح کرده بود اینک به قله رفیع شهادت دست یافته است و او که هل من ناصر ینصرنی زمان را با همه وجود لبیک گفته بود اکنون به زیارت مولایش امام حسین (ع) نایل آمده است و او که در جمع یاران لشگر سرافراز امام حسین (ع) عاشقانه به سوی دیار محبوب می‌تاخت، پیش از دیگر یاران، به منزل رسیده و به فوز دیدار نایل آمده است.

 

آری، او پاداش جهاد صادقانه خود را کنون گرفته و با نوشیدن جام شهادت سبکبال، در جمع شهدا و صالحین درآمده است. زندگی و سرنوشت این شهید عزیز و هزاران نفس طیبه‌ای که در این وادی قدم زده‌اند، صفحه درخشنده‌ای ازتاریخ این ملت است.

 

ملتی که در راه اجرای احکام خدا و حاکمیت دین خدا و دفاع از مستضعفین و نبرد با مستکبرین، عزیزترین سرمایه خود را نثار می‌کند و جوانان سرافرازش پشت پا به همه دلبستگی‌های مادی زده پای در میدان فداکاری نهاده و با همه توان مبارزه می‌کنند و جان بر سر این کار می‌گذارند.


چنین ملتی بر همه موانع فائق خواهد آمد و همه دشمنان را به زانو در خواهد آورد. ما پس از هشت سال دفاع مقدس همه جانبه و 6 سال تحمل جنگ تحمیلی، نشانه‌های این فرجام مبارک را مشاهده می‌کنیم و یقینا نصرت الهی در انتظار این ملت مؤمن در مبارزه ایثارگر است.


سید علی خامنه‌ای
10/12/1365
 

سخن و وصیتنامه شهید
خطاب به فرماندهان و رزمندگان اسلام:


- ما لشگر امام حسینیم، حسین وار هم باید بجنگیم، اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین (ع) را در آغوش بگیریم کلامی‌ و دعایی جز این نباید داشته باشیم: «اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد.»


- اگر در پیروزی‌ها خودمان را دخیل بدانیم این حجاب است برای ما، این شاید انکار خداست.


- اگر برای خدا جنگ می‌کنید احتیاج ندارد به من و دیگری گزارش کنید. گزارش را نگه دارید برای قیامت. اگر کار برای خداست گفتنش برای چه؟


- در مشکلات است که انسانها آزمایش می‌شوند. صبر پیشه کنید که دنیا فانی است و ما معتقد به معاد هستیم.


- هر چه که می‌کشیم و هر چه که بر سرمان می‌آید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد.


- سهل‌انگاری و سستی در اعمال عبادی تاثیر نامطلوبی در پیروزی‌ها دارد.


- همه ما مکلفیم و وظیفه داریم با وجود همه نارسایی‌ها بنا به فرمان رهبری، جنگ را به همین شدت و با منتهای قدرت ادامه بدهیم زیرا ما بنا بر احساس وظیفه شرعی می‌جنگیم نه به قصد پیروزی تنها.


- مطبوعات ما جنگ را درشت می‌نویسد، درست نمی‌نویسد.


- مسأله من تنها جنگ است و در همانجا هم مسأله من حل می‌شود.


- همواره سعی‌مان این باشد که خاطره شهدا را در ذهنمان زنده نگه داریم و شهدا را به عنوان یک الگو در نظر داشته باشیم که شهدا راهشان راه انبیاست و پاسداران واقعی هستند که در این راه شهید شدند.


- من علاقمندم که با بی‌آلایشی تمام، همیشه در میان بسیجی‌ها باشم و به درد دل آنها برسم.


وصیتنامه اول:
... از مردم می‌خواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشند، راه شهدای ما راه حق است، اول می‌خواهم که آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا می‌خواهم که ادامه‌دهنده راه آنها باشم.


آنهایی که با بودنشان و زندگی‌شان به ما درس ایثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند.


از مسئولین عزیز و مردم حزب‌الهی می‌خواهم که در مقابل آن افرادی که نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الان در کشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بی‌حجابی زده‌اند در مقابل آنها ایستادگی کنید و با جدیت هر چه تمامتر جلو این فسادها را بگیرید.


وصیت نامه دوم:
استغفرالله، خدایا امان از تاریکی و تنگی و فشار قبر و سوال نکیر و منکر در روز محشر و قیامت، به فریادم برس.


خدایا دلشکسته و مضطرم، صاحب پیروزی و موفقیت تو را می‌دانم و بس. و بر تو توکل دارم. خدایا تا زمان عملیات، فاصله زیادی نیست، خدایا به قول امام خمینی [ره] تو فرمانده کل قوا هستی، خودت رزمندگان را پیروز گردان، شر مدام کافر را از سر مسلمین بکن.
 

خدایا! از مال دنیا چیزی جز بدهکاری و گناه ندارم. خدایا! تو خود توبه مرا قبول کن و از فیض عظمای شهادت نصیب و بهره‌مندم ساز و از تو طلب مغفرت و عفو دارم ... می‌دانم در امر بیت المال امانتدار خوبی نبودم و ممکن است زیاده‌روی کرده باشم، خلاصه برایم رد مظالم کنید و آمرزش بخواهید.


والسلام
حسین خرازی - 1/10/1365

 

حضور در جبهه

قلب جبهه‌های غرب و جنوب از ابتدا در حضور عاشقانه او می‌تپید و جبهه مجذوب تکاپوی خالصانه‌اش، برگی زرین از آغاز تا انتها را نقش داد.


نام عملیات تاریخ عملیات مسوولیت شهید


1- ثامن الائمه 05 /07/1360 فرماندهی محور


2-طریق القدس 08 /09/1360 فرماندهی محور
 

3- فتح المبین 02 /01/1361 فرماندهی تیپ امام حسین (ع)


4- بیت المقدس 10 /02/1361 فرماندهی تیپ امام حسین (ع)


5- رمضان 23 /04/1361 معاونت عملیات سپاه سوم


6- محرم 10 /08/1361 معاونت عملیات سپاه سوم


7- والفجر مقدماتی 17 /11/1361 معاونت عملیات سپاه سوم


8- والفجر 1 21 /01/1362 معاونت عملیات سپاه سوم


9- والفجر 2 29/04/1362 فرمانده لشگر امام حسین (ع)


10- والفجر 3 07/05/1362 فرمانده لشگر امام حسین (ع)


11- والفجر 4 27/07/1362 فرمانده لشگر امام حسین (ع)


12- خیبر 03/12/1362 فرمانده لشگر امام حسین (ع)


13- بدر 19/12/1363 فرمانده لشگر امام حسین (ع)


14- والفجر 8 20/11/1364 فرمانده لشگر امام حسین (ع)


15- کربلای 4 03/10/1365 فرمانده لشگر امام حسین (ع)

 

پایان پیام/

 

کد خبر 194249

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha