به گزارش خبرگزاری شبستان، خاطره زیر از مجموعه خاطرات آزاده خلبان «منصور کاظمیان» هم پرواز شهید «عباس دوران» است که در یکی از مجلدات «دوره درهای بسته» گردآوری شده است.
***
زندگی ام مثل فیلم مدام از ذهنم می گذشت، مخصوصاً پرواز آخرم. عصر روز قبل اسارت، یکی از دوست هام داشت می رفت ییلاق، بهم گفت «تو نمیای؟» بیست و نهم ماه رمضان بود. میهمان هم داشتم. برادرم و خواهرهام و سه تا از پسرعمه هام از پانزده خرداد که مدرسه ها تعطیل شده بود، آمده بودند همدان پیش من. گفتم «اگه از این پرواز سالم برگشتم، میام.»
توی خانه، بعد افطار ساکت نشستم. با هیچ کس حرف نزدم. از مأموریت فردا هم هیچی نگفتم. دوست نداشتم کسی بفهمد. دوست داشتم توی حال و هوای خودم باشم. پروازهای قبلی برایم مثل این بود که از تهران یک تُک پا بروم شاه عبدالعظیم. حالا نمی دانم چه م شده بود.
حدود ساعت یازده خوابیدم که سحر زود بلند بشوم. هنوز معلوم نبود فردا عید فطر هست یا نه. ساعت چهار و نیم بلند شدیم. خواهرم سحری درست کرده بود. لقمه لقمه می خوردم و به آدم های سر سفره نگاه می کردم. یاد ماه رمضان بچگی هام افتاده بودم که نه برقی بود، نه بلند گویی. یاد افطار و سحرهاش که یکی می رفت پشت بام، اذان می گفت. یاد مادرم که از چند بار خواندن خروس ها می فهمید چقدر مانده تا اذان و سحر. اذان که گفتند، از جلوی خانه صدای بوق آمد.
آمده بودند دنبالم. با ماشین کار داشتم و نداشتم، همیشه سوئیچش توی جیبم بود؛ ولی آن روز، قبل خداحافظی با کیف پول و بقیه چیزهای توی جیبم گذاشتمش کنار تلویزیون. نمی خواستم بعدش الکی اذیت بشوند. حالا دلم لک زده بود یکی از خواهر و برادرهام را ببینم و این شعر را که از بچگی یادم مانده بود، برایش بخوانم، برای تبریک عید:
الا مرغ سفید شهر بابک/خبر از من ببر شهر انارک/بگو دلبر سلامت می رساند/نماز و روزه و عیدت مبارک
یک شب نگهبانی می دادم، یک روز استراحت می کردیم. آن شب تا صبح نخوابیده بودم. تا صبح پای هواپیما بودم که اگر حمله ای چیزی شد، آماده پرواز باشیم. بیست و نهم تیر بود. فرداش ساعت ده صبح، دوران (شهید دوران) تماس گرفت که ساعت پنج بیا پست فرماندهی. چهار و نیم آنجا بودم. یکی از دوستانم به اسم شورچه هم آنجا بود. پرسیدم «مأموریت کجاست؟» گفت: «بغداد.»
همان موقع انگار یکی توی گوشم گفت «این پرواز آخرته، فردا اسیر می شی. به شورچه گفتم «پس به سلامتی، فردا صبحونه رو می خوریم.» اخم هاش رفت توی هم. گفت «از این فکر و خیال ها به خودت راه نده.» گفتم «حس ششم بهم دروغ نمی گه. این رو واسه م نوشتن.» یک کم سر این ماجرا بحث کردیم تا بقیه آمدند.
ماجرای این مأموریت از این قرار بود که عراق برای اینکه یک وجهه سیاسی بین کشورهای عربی و غیرمتعهد به دست بیاورد، کنفرانس غیرمتعهدها را در بغداد برگزار می کرد. رئیسش هم شده بود خود صدام. این همزمان بود با شکست های نیروهای زمینی عراق و شروع حمله های هوایی شان به شهرها. مثلاً چند روز قبلش؛ روز قدس، همدان و کرمانشاه را زده بودند، آن هم درست استادیوم ورزشی را که عده زیادی از مردم جمع شده بودند آنجا. خب معلوم بود توی کنفرانس هم کسی از ایران حمایت نمی کند. چند تا امتیاز می دهند به عراق و تمام. برای همین، ایران غیر از اینکه شرکت نمی کرد، اعلام کرده بود آنجا جای امنی برای برگزاری کنفرانس نیست. عراق هم جواب داده بود آنقدر گشت و ضد هوایی و پدافند دارد که یک پرنده هم نمی تواند خودش را برساند به بغداد.
قرار بود در این جلسه درباره اینکه چه جوری باید برویم و چه جوری به عراق نزدیک بشویم، برنامه ریزی کنیم. از قبل قرار بود سه تا پرواز باشد. اولش من باشم و دوران، دومیش اسکندری و باقری و سومیش هم توانگریان و خسروشاهی. توی جلسه، خضرایی، فرمانده پایگاه و یاسینی، رئیس عملیات پایگاه هم بودند. غیر از آنها، فقط ما شش تا خلبان از این عملیات خبر داشتیم. هیچ کس دیگر نباید می فهمید.
نظر دوران این بود که از مرز عراق مستقیم برویم روی بغداد. از آنجا هم برویم طرف پالایشگاه. من و چند تا از بچه ها مخالفت کردیم، چون تا ما می خواستیم از روی شهر رد بشویم، ضد هوایی ها آماده شده بودند و شلیک کرده بودند. قرار شد از جنوب شرقی برویم بغداد، بعد برگردیم پالایشگاه و بعد طرف خاک خودمان. توی این مأموریت ها یک هدف دوم هم می دهند که اگر نشد اولی را بزنی، بروی سراغ دومی. هدف دوم ما هم شد نیروگاه اتمی بغداد و پایگاه الرشید یا ساختمان اجلاس. درهر صورت، ایران فقط می خواست فضای بغداد را ناامن کند.
پالایشگاه را هم انتخاب کرده بود که مردم عراق برای نفت و بنزین مشکل پیدا کنند و به خاطر فشارهای داخلی، جنگ تمام بشود. قرار شد پروازمان ساعت پنج صبح باشد. اسمش را هم یاسینی به اسم من گذاشت «منصور». همه رفتند جز من و دوران. می خواست درباره فردا با هم حرف بزنیم. اصرار می کرد که «اگه خدای نکرده اتفاقی افتاد و خواستی بپری بیرون، من رو ایجکت نکن.»
دوست نداشت اسیر بشود. گفت بعد از زدن هدف، اگر نشد ادامه بدهیم و هواپیما قابل کنترل نبود، می رود توی یکی از ساختمان های شهر. مطمئن بودم از روی ترس این حرف را نمی زند، می داند چه می گوید. اصلاً کسی نبود که به این چیزها اعتنا کند، شجاع تر از این حرف ها بود. هر پرواز و مأموریتی که پیش می آمد، نه نمی گفت. توی نیروی هوایی رکورد داشت.
سه ماه اول جنگ، شصت تا مأموریت بیشتر انجام داده بود. مثلاً توی عملیات رمضان به درخواست خودش برای نیروی زمینی رفته بود مأموریت امیدیه؛ با وجود اینکه سرهنگ بود و می توانست اصلاً نرود مأموریت و پرواز جنگی. بعداً فهمیدم می دانسته، توی نامه همین مأموریت، بعد اسم پدافندهای مختلفی که عراق از کشورهای مختلف اروپایی خریده، نوشته بود نود درصد احتمال برگشت نیست.
دوران که رفت، ماندم و با همه فامیل توی تهران و جاهای دیگر تماس گرفتم؛ مثلاً یک جور خداحافظی. بار اولی بود که این کار را می کردم. دلم نمی خواست از پست فرماندهی بروم خانه. حوصله نداشتم. می دانستم نمی توانم جلوشان خوب نقش صاحب خانه را بازی کنم، دستم رو می شود.
وقتی رسیدیم، سه تا مکانیکی که سه هواپیمای F4 را آماده و مجهز کرده بودند و منتظر ما بودند، آمدند استقبالمان. خوش آمد گفتند و آرزوی موفقیت کردند. چون مسیر پروازمان طولانی بود و باید با سرعت بالا و ارتفاع پایین حرکت می کردیم، غیر از هفت تا باک بدنه، سه تا باک خارجی هم برایمان بسته بودند.
به خاطر احتمال حمله هوایی در ارتفاع های بالا، چهار تا بمب پانصد پوندی و موشک هوا به هوا هم بسته بودند. تا مهندس ها به هواپیما برق وصل کنند، دوران شروع کرد به چک کردن چرخ ها و بدنه و فیوز بمب ها. من هم رفتم دم و دستگاه های داخل کابین را چک کنم. وقتی دیدم سمت نما و قطب نما همین طور دارند دور خودشان می چرخند، مطمئن شدم بعد این رفتن، آمدن نیست.
وقتی مکانیک ها برق و اتصالات و فیوزها و خلاصه همه چیز را چک کردند، گفتند «اختیار پرواز با شماست، ولی ما می گیم با این هواپیما پرواز نکنید.» دوران گفت «چیزی نیس حالا، قطب نما و سمت نما مال هوای ابریه.» بقیه هواپیماها آسیب دیده بود. رزرو نداشتند که باهاش پرواز کنیم. قرار شد همه تا لب مرز برویم و اگر بقیه سالم بودند، ما برگردیم. اولش قرار بود ما هواپیمای یک باشیم، اسکندری شماره دو و توانگریان سه. این اتفاق که افتاد، اسکندریان شد یک، توانگریان دو، ما سه.
رفتیم سر باند. اسکندریان بلند شد، ولی توانگریان یک کم که دوید، گفت هواپیماش مشکل دارد و توقف می کند. ما وارد باند شدیم و دویدیم. وقتی می خواستیم بلند شویم، یا به قول خودمان تیک آف کنیم، حس کردن الان است بخوریم به دم هواپیمای توانگریان که هنوز باند را تخلیه نکرده بود. ولی شکر خدا به خیر گذشت.
ساعت پنج و بیست و پنج دقیقه بود. همان اول بلند شدن، دوران به اسکندری گفت «ما می شیم هواپیمای یک، شما بشید دو.» بعد رفتیم به ارتفاع چهارده هزار پا و لول یک، و با سرعت سیصد و پنجاه مایل شروع کردیم به حرکت به سمت غرب. در خاک خودمان باید با ارتفاع زیاد می رفتیم و سرعت کم که مصرف سوختمان زیاد نباشد. حساب کرده بودیم، سوختمان همین قدر کفاف می دهد که از همدان برویم بغداد، مأموریت مان را انجام بدهیم و برگردیم.
اگر با ارتفاع پایین و سرعت زیاد می رفتیم، بنزین کم می آوردیم. یک باند اضطراری هم بیشتر نبود؛ نزدیک اسلام آباد. توی مسیر هم من ساکت بودم، هم دوران. از پروازهای قبلی مان اخلاقش دستم بود. خوشش نمی آمد کسی زیاد حرف بزند. یکی دو بار بهم گفته بود «ازت خوشم میاد. هم ساکتی و کم حرف، هم نترس.» اصلاً شاید خودش به یاسینی گفته بود من را بگذارند هم پروازش. قاعدتاً رئیس عملیات و فرمانده گردان هم کسانی را انتخاب می کنند که اخلاقشان به هم بخورد و زبان هم را بهتر بفهمند.
گذشته از اینکه خودم زیاد اهل حرف نبودم، توی آن اوضاع چیزی هم نداشتیم برای گفتن. بغض چسبیده بود بیخ گلوم فقط سعی می کردم مسیر توی نقشه را درست طی کنیم. گاهی فقط بهش می گفتم مثلاً بچرخد این ور یا از این سمت برود. مواظب بودم گشت های هوایی کار دستمان ندهند. هنوز تاریک بود، شهرهای زیر پایمان هنوز بیدار نشده بودند. فقط ریسه لامپ های خیابان و جاهای عمومی روشن بود. نگاهم به زمین با همیشه فرق می کرد. این بار می خواستم هر چی را می بینم، با چشم هام ببلعم و به زور توی کله ام فروشان کنم که توی حافظه ام بمانند.
ایلام ارتفاع را آوردیم ده پانزده متری زمین، سرعت را هم رساندیم به ششصد مایل، یعنی نهصد و پنجاه تا هزار کیلومتر، که دشمن نتواند ما را توی رادارش ببیند. از جنوب ایلام وارد مرز عراق شدیم. فاصله مان با هواپیمای دو، حدود دویست متر بود. داشتم آنها را نگاه می کردم که دیدم از زمین یک موشک شلیک شد بهشان.
حدس زدم سام هفت باشد و بهشان نرسد، ولی بهشان گفتم مواظب باشند. حدسم درست بود. موشک کمی که دنبالشان آمد، توی هوا منفجر شد. دستگاهی هست به نام ECM که به خلبان خبر می دهد که در دید رادار دشمن هست یا نه. از مرز که رد شدیم، روی ECM دیدم بغداد ما را روی رادارش می بیند. به دوران گفتم، جواب نداد. هواپیمای دو هم همین پیغام را داد.
دوران به شوخی جواب داد «از این پایین تر که دیگه نمی شه پرواز کرد. می خواهید بریم زیر زمین؟» جاده بغداد ـ بصره را رد کردیم و چرخیدیم به طرف شمال شرقی. ساعت شش و ده دقیقه روی آسمان بغداد بودیم. هوا هنوز تاریک بود، ولی ده مایلی جنوب شرقی بغداد، انگار شهر چراغانی شد؛ دو تا دیوار آتش جلومان درست کرده بودند. دیوار آتش اول را که رد کردیم، دوران اشاره کرد به چراغ های نشان دهنده، گفت «منصور، موتور راست هواپیما آتیش گرفته.» قاعده این بود که موتور راست را خاموش کنیم، ولی سرعت مان نباید کم می شد. گفتم «چیزی نیست، از شهر رد بشیم، خاموشش می کنم.» این آخرین حرفی بود که بینمان رد و بدل شد.
دیوار آتش دوم را که ردکردیم، دکل های پالایشگاه پیدا شد. موقعیتش نسبت به بغداد، مثل پالایشگاه تهران بود به تهران. از همان اطراف پالایشگاه شروع کردند به زدن. پدافندی که ما را هدف گرفته بود، چهار لول پنجاه و هفت میلی متری بود. من خیلی خوب گلوله هایش را می دیدم که قوس برمی داشت و پشت هواپیما ضرب می گرفت. به هواپیمای دو نگاه کردم. سیصد ـ چهارصد متری با ما فاصله داشت. از ECM دیدم موشک های سام شش و سام سه شان را رویمان قفل کرد ه اند.
سعی کردم رادار پدافندشان را از کار بیندازم. رسیدیم روی پالایشگاه و بمب ریختیم. برگشتم ببینم چند تاش به هدف خورده که دیدم هواپیما درست از دم تا جایی که من نشسته ام، آتش گرفته. همان موقع لرزش خفیفی افتاد به جان هواپیما. دستگاه ها را نگاه کردم، درست بود، ولی هواپیما بدجوری داشت می سوخت. باید می پریدیم بیرون.
همه حرف های دوران برای نپراندنش توی ذهنم مرور شد. او من را خوب می شناخت و می دانست از ترس یا الکی نمی پرم بیرون. حالا هم فقط تأکید کرده بود. به هرحال، نمی توانستم بگذارم آنجا بماند. دستم رفت دسته ایجکت دونفره و خواستم بگویم برای پرش آماده باشد که همه دستگاه ها جلوی چشمم سیاه شد و هیچی نفهمیدم.
توی همان دو سه ثانیه ای که برگشته بودم عقب را نگاه کنم، رسیده بودیم بغداد و من کنار دژبانی اول شهر پریده بودم بیرون. هنوز نمی فهمم با آن سرعت هزار کیلومتر در ساعت و ارتفاع پایین ده پانزده متری چطور جان سالم به دربرده ام.
اصلاً نمی دانم چطور پریده ام بیرون. این را مطمئنم که خودم دسته ایجکت را نکشیدم. یعنی دوران من را ایجکت کرده بود؟ شاید هم آتشی که رسیده بود به راکت های زیر صندلی، باعث شده بود دسته ایجکت من عمل کند، ولی چرا دوران را نپرانده بود بیرون؟ از یک سرباز عراقی شنیدم بعد از ایجکت من، هواپیما می رفته به طرف ساختمان های شهر که متلاشی می شود.
پایان پیام/
نظر شما