خبرگزاری شبستان-کرمان؛ طاهره بادامچی
در روایت داریم از قول امیرالمؤمنین علیهالسلام که میفرماید ما هر وقت مشکلی پیدا میکردیم و سختیها بر ما وارد میشد و طاقتمان در سختیها از دست میرفت به پیغمبر پناه میبردیم.
من جملهای که میخواهم در خدمت شما مردم در محضر شهدا عرض بکنم اینه که ما هر وقت در سختیهای جنگ فشارها بر ما حادث میشد، اون وقتی که به صورت بسیار مضطری هیچ کاری ازمون بر نمیآمد پناهگاهی جز زهرا سلامالله علیها نداشتیم و ما هم پناهگاهمون زهرا بود.
در شب والفجر هشت وقتی چشممون به آبهای پر طوفان و خشمگین و ترسناک اروند افتاد و لرزیدیم و ترسیدیم، اونجا هیچ پناهگاهی و هیچ نامی آشناتر از نام زهرا نداشتیم.
او را در کنار اروند صدا زدیم، در تلألو اشکهای غریبانه و مظلومانه بسیجیها، سیمای سفید او را جستجو کردیم و اروند را با یا زهرا به کنترل درآوردیم و عبور کردیم.
وقتی شب کربلای چهار شد تا وقتی که دشمن آتش مسلسلها و خمپارهها و توپهای خودش را مستانه توی ساحل باز کرد و جویهای کوچکی از خون به سمت اروند سرازیر شد؛ اون وقت هم همه تدابیر از کار افتاده بود و نامی جز نام زهرا بر زبان جاری نمیشد.
وقتی هم که عراقیها لب اروند ایستاده بودند و بچهها را با تیر میزدند اون زمان هم سلاح کارگر ما زهرا بود.
در کربلای پنج هم وقتی در آن غروبی که اضطرار داشتیم، مضطر بودیم، نگاهی به آبهای بوبیان میکردیم اون وقت هم سرمون را بر دژ گذاشت و عاجزانه او را صدا کردیم.
من قدرت زهرا را، من قدرت او را، من محبت مادری او را در هور دیدم، در غرب کانال ماهی دیدم، در وسط میدان مین دیدم.
وقتی شما مادرها نبودید و بچههاتان در خون دست و پا میزدند، او را دیدم.
اگر موسی در کنار نیل وقتی فرعون به سپاهش نزدیکش میشد، او ترسناک با یک چشم نیل را مینگریست، با چشم دیگر سپاه ترسناک فرعون رو میدید و خدا نیل را برای او شکافت؛ فاطمه در هور، فاطمه در کربلای پنج، فاطمه در اروند، فاطمه در کوههای سرد و سخت کردستان مادری کرد»
اینها جملاتی است که حاجقاسم با سوز و گداز و اشک دیده در جمع مادران شهدا بیان میکند؛ کیست که کمترین آشنایی را با شهید سلیمانی داشته باشد و نداند که او آنقدر زهرایی بود که حتی خانهاش را هم وقف روضه حضرت زهرا سلامالله علیها کرد.
زندگی بسیاری از شهدا را که ورق بزنی، قصه همین است، پیوند عجیبی با حضرت زهرا سلاماللهعلیها دارد و ارادت و توسل به حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها در زندگی آنها برجسته است.
قصه آقارحیم دهه شصتی هم از همین دست است؛ دستنوشتهای از او که در اول بهمنماه ۱۳۹۲ و پیش از انجام مأموریتش نوشته پرده از این علاقه برمیدارد.
او در آنجا چنین نوشته:
" بسمه تعالی
امروز اول بهمن
استخاره به قرآن زدم، خیلی خوب آمد. صفحه ۱۹۳ و ۱۹۴ سوره توبه. جهاد با مال و جان و امیدوارم به حق مادرم فاطمه زهرا این سفر و جهاد برای من ختم به شهادت شود"

من اما تا همین دو روز پیش شناخت چندانی از آقارحیم نداشتم؛ فقط در همین حد که در مراسم تشییع و بزرگداشت او شرکت کرده بودم و آنجا نکات خیلی کوتاهی شنیده بودم و اینکه حافظ و قاری قرآن کریم بوده، وقتی هم که بخشی از تلاوت او را شهریورماه در خبرگزاری منتشر میکردم معنویت عجیبی را منتقل میکرد.
به بهانه سهشنبههای تکریم شهدایی، راهی آدرسی میشوم که همکاران ستاد کانونهای فرهنگی هنری مساجد برایم ارسال کردند.
باز هم دقایقی زودتر از بقیه رسیدم تا فرصتی برای آشنایی اجمالی با خانواده شهید باشد.
تصور اولیهام این است که اینجا منزل خود شهید است و با راهنمایی پدر شهید وارد خانه میشوم اما بعد متوجه میشوم به خانه پدرهمسر شهید محمدی آمدیم.

زهرا خانم میگوید: امیرحسین که به دنیا بیاید به اتفاق امیرعلی میرویم خانه خودمان؛ الان به جهت سختیهای دوران بارداری پیش مامانم هستم.
زهرا رحمانی متولد ۱۳۷۱ و فارغالتحصیل مهندسی متالوژی از دانشگاه صنعتی شریف است؛ اما او الان قریب چهار ماه است که یک هویت جدید هم پیدا کرده؛ همسر شهید! زهرا فقط ۳۳ سال دارد که باید در این عصر پرهیاهو برای امیرعلی هشت ساله و امیرحسین که ان شاءالله تا حدود کمتر از یک ماه دیگر به جمعشان اضافه میشود، هم پدری کند هم مادری.
وقتی آقارحیم شهید شد زهرا خانم در ماه پنجم بارداری بود؛ گفته بود که نیتم شده اسمش را امیرحسین بگذاریم؛ آقارحیم هم بدون یک کلمه اظهار نظر با همان مهربانیهایی که همه از آن میگویند قبول کرده بود و هر وقت از مرز تماس میگرفت، سفارش میکرد: هوای امیرحسین را داشته باش.
آقای حسین رحمانی میگوید: ما آقارحیم را نشناختیم! حتی نمیدانستیم او فرمانده محور عملیات بوده، زهرا هم نمیدانست، از سوریه رفتن آقارحیم هم خبر نداشت.
من رو به زهرا میپرسم: واقعاً؟ و او پاسخ میدهد بله؛ چون ماموریتهای ۲۰ روزه زیاد میرفت و کمتر هم تماس میگرفت؛ وقتی هم تلفن میزد آنقدر خسته بود که خیلی کوتاه صحبت میکرد و یکبار که کلاً پشت گوشی خوابش برد!

از زهرا خانم میخواهم ماجرای ازدواجشان را بگوید و او برایم تعریف میکند: اواخر سال ۹۲ بود که با هم آشنا شدیم؛ همان جلسه اول همدیگر را پسندیدیم و مهرش به دلم نشست.
چند روز بعد یعنی ۱۱ فروردین ۹۳ یک شب که خانه عمویم میهمان بودیم و قرار بود بعد از تعطیلات نوروز من برای کلاسهای دانشگاه مجدد به تهران برگردم؛ بزرگترها پیشنهاد دادند که موافقید امشب یک خطبه عقد بین شما خوانده شود؟
ما هم بدون هیچگونه تشریفات و من با همین لباسهای ساده مانتو شلوار و آقا رحیم هم با همان لباسهای معمولی نشستیم و عقد ما خوانده شد، به همین سادگی.
ما ۱۰ سال زندگی مشترک داشتیم؛ در جلسه خواستگاری آقارحیم بیشتر میخواست نظر مرا راجع به مسائل معنوی بداند گرچه که او اصلاً شخصیت به اصطلاح خشکی نداشت و در عین اینکه نظامی بود اما همیشه اوقات به شوخی و خنده میگذشت.
به شدت مهربان بود؛ با همه، با اینکه مامان من بسیار محجوب است اما آقا رحیم هر وقت به مادرم میرسید او را بغل میکرد.
آقا رحیم، خیلی قرآنی بود. هر وقت سوار ماشین میشدیم، صدای تلاوت قرآن در فضا میپیچید. در خانه هم همیشه شبکه قرآن روشن بود و حتی تلاوتهای مجلسی را با دقت گوش میداد؛ گاهی همانطور با صدای قرآن به خواب میرفت.
بعد از شهادت پسرعمویش، حال و هوای شهادت در وجودش بیشتر شد؛ خیلی گریه میکرد و میگفت: من که شهید نمیشوم، اما خدا خواست و او را به آرزویش رساند.
بسیار اهل مسجد بود. آنقدر در مسجد میماند که ما به شوخی میگفتیم: درِ مسجد را خودش میبندد و بعد به خانه میآید! همیشه آخرین نفری بود که از مسجد بیرون میرفت.
رفتن به مرز برایش فقط یک مأموریت نبود، یک اعتقاد بود. من گاهی به او میگفتم: خسته شدیم، نرو دیگه، اما او حتی یک درصد هم به نرفتن فکر نمیکرد.
سرش درد میکرد برای کار کردن. با همه خوشاخلاق بود و به همه احترام میگذاشت.
آقای رحمانی مجدد صحبت میکند و میگوید: من به او میگفتم شهادت هدف نیست؛ الان امام زمان علیهالسلام شهید نمیخواهد، بلکه یار میخواهد، کسی که بماند و کار کند. اگر همه خوبان شهید شوند، چه کسی بماند برای ساختن؟ اما همین شهدای جنگ ۱۲ رفتند و ما که به نوعی معلم آنها بودیم، ماندیم.
شرایط در مرز بسیار سخت است؛ هم از نظر امکانات، هم از نظر کار شبانهروزی، اما او بیتوجه به همه این سختیها، رفت.
کمحرف بود اما پرکار. گاهی از شدت بیخوابی از حال میرفت. هیچوقت قبل از نیروهایش غذا نمیخورد.
به شدت حضرت زهرایی بود؛ تنها چیزی که در لحظه تلقین به او گفتم این بود: آقا رحیم، کمکم کن در این روزگار که تربیت فرزند سخت شده، بتوانم فرزندانت را آنگونه تربیت کنم که راه پدرشان را ادامه دهند.
حسین اسحاقی، مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی هم که به اتفاق مدیر ستاد هماهنگی کانونهای فرهنگی هنری مساجد استان و تعدادی از همکاران در این دیدار حضور دارد؛ میگوید: من در ایام شهادت شهید رحیم محمدی خیلی درگیر بودم و ناراحت از اینکه به مراسم ایشان نرسیدم اما برایم واقعاً جالب است که سهشنبههای تکریم شهدایی را بدون اینکه از قبل بدانم، دقیقاً خانه همین شهید دعوت شدیم.

وی ادامه میدهد: شهید عباس اسحاقی از شهدای جنگ ۱۲ روزه هم همیشه آرزوی شهادت داشته است و حالا امثال آقارحیم که در آن شرایط سخت مرزبانی مأموریت میروند حقیفتاً هم از عهده کسی بر میآید که روحیه جهادی و شهادتطلبی داشته باشد.
مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان در واکنش به صحبتهای پدر همسر شهید که از شهادتطلبی آفارحیم میگوید؛ به سخن یکی از بزرگان اشاره میکند مبنی بر اینکه کسانی که شهادت را دوست دارند به آرزویشان میرسند؛ این جملات آقای اسحاقی در حالی بیان شد که چند ثانیه قبلتر درست همین عبارت را در ذهن مرور میکردم و از خودم میپرسیدم یعنی میشه منم...؟
نظر شما