به گزارش خبرگزاری شبستان به نقل از رسانه بینالمللی اهلبیت(ع)، در یکی از محلههای بیتونیا در غرب رامالله، جایی که درهای چوبی خانهها عادت به حفظ اسرار در سکوت داشتند، اقبال عبد المحسن شلبی هر روز صبح با اطمینان در برابر کارگاه کوچک خود میایستد. او این در را لمس میکند، انگار که با یک دوست زنده سخن میگوید؛ زنی که دقیقاً میداند حضورش در این کارگاه تصادفی نیست، بلکه نتیجه سفری طولانی از سکوت، تعلل و سرکوب رؤیاهایش بوده است.
تنها چند سال پیش، هیچکس باور نمیکرد که این مادر چهار فرزند، ساعات خود را میان اره برقی، چکش، بوی چوب خام و غبار نجاری در هوا بگذراند. زندگی او شبیه هزاران زن فلسطینی دیگر بود: تحصیل، کار در حسابداری و مدیریت، مسئولیتهای انباشته خانگی، و وظایفی بیپایان. او «زن نمونه»ای بود که جامعه میخواست: منظم، متعهد، عمدتاً ساکت، و مجری نقشهایش با کمال مهارت، بدون آنکه صدای آرزوهای قدیمیاش بلند شود.
اما در درون او، رؤیایی کوچک هرگز نمرده بود؛ رؤیایی که به دوران هجده سالگیاش بازمیگشت، زمانی که این دختر بیتونیا با اعتماد به نفس یک رؤیاپرداز به پدرش گفت که میخواهد نجاری یاد بگیرد. پاسخ پدر قاطع بود: «این کار مخصوص مردان است!»
این مخالفت تنها به او مربوط نبود، بلکه بازتابدهنده کلیشهای ریشهدار در جامعه بود: کارهایی مختص مردان و کارهایی مختص زنان، و محدودیتهایی که نباید از آنها عبور کرد. سالها گذشت؛ او دانشگاه رفت، مشغول به کار شد و خانواده تشکیل داد. زندگی از بیرون آرام به نظر میرسید، اما چیزی در درونش روز به روز تنگتر میشد تا آن شب.
حدود ساعت یازده یا نیمه شب بود که در حال گشتوگذار در گوشیاش، یک آگهی آموزش نجاری و حکاکی روی چوب ظاهر شد. او لحظهای احساس کرد که صفحه نمایش، نه یک آگهی گذرا، بلکه پیامی شخصی برای اوست؛ گویی که جهان، رؤیای او را از اعماق فراموشی فراخوانده بود.
در زیرزمین خانهای آرام در غرب رامالله، صدایی که به گوش میرسید با هیچ صدای خانگی دیگری قابل مقایسه نبود: صدای اره برقی، سایش چوب و کوبش مداوم میخها، مانند نبض ثابت قلبی که سرانجام مسیرش را یافته است. پشت این ریتم، اقبال ایستاده است؛ زنی فلسطینی که تصمیم گرفت زندگیاش را از نو طراحی کند، نه با جوهر و اعداد، بلکه با چوب، میخ و اصرار.

اقبال در گفتگو با «القدس العربی» درباره مسیر آموزشیاش توضیح میدهد: «وارد کلاس آموزشی شدم و تنها زن در میان جمعی از جوانان بودم. نگاههای تردیدآمیز، زمزمههای آهسته، و سؤال ناگفته در چشمها: این زن اینجا چه میکند؟ اما من عقب ننشستم؛ ماه اول، ماه دوم، و سپس یک سال کامل آموزش عملی و نظری. من اصرار داشتم که فقط یک کارآموز موقت نباشم، بلکه یک صنعتگر واقعی باشم.»
پس از فارغالتحصیلی، دشوارترین مرحله آغاز شد: کارآموزی در یک نجاری. اکثر نجاران به دلیل زن بودن او را نمیپذیرفتند، تا اینکه یکی از آنها در را باز کرد و به سادگی گفت: «بیا و امتحان کن.» این نقطه عطف، نه تنها حرفهای، بلکه روانی بود. او میگوید: «آنجا، میان چوبهای سنگین و بوی نشاره، یاد گرفتم که با احترام صدایم را بالا ببرم، مرزها را تعیین کنم و به دستی که چکش را گرفته است، همانطور اعتماد کنم که مادر به قلبش اعتماد دارد.»
کمکم تجهیزات خود را جمعآوری کرد؛ هر ماه، بخشی کوچک از حقوقش را صرف خرید یک اره دستی، یک پیچگوشتی، یک چکش و سپس ماشینآلات بزرگتر نمود. بعدها مدرسه «لوتری» نیز تجهیزات بیشتری در اختیارش قرار داد. او تصمیم گرفت کارگاه شخصی خود را در زیرزمین خانه خانوادگیاش تأسیس کند؛ فضایی که اکنون مانند چوبی که زیر دستان او شکل میگیرد، در حال بازسازی شخصیت خودش است.
کارگاه او تنها یک محل کار نیست، بلکه نمادی برای شکستن الگو و توانمندسازی خاموش زنان دیگر است. اقبال در نمایشگاههایی که شرکت کرده، کنجکاوی و ترس مشابهی را در زنان دیگر دیده است. از این رو، کارگاه او به پناهگاهی برای تجربه و یادگیری تبدیل شده، جایی امن که زنان ثابت میکنند حرفه محدود به جنسیت یا قدرت جسمانی نیست، بلکه به اشتیاق و مهارت بستگی دارد.
با وجود غرق شدن در کار، او هرگز وظیفهاش را به عنوان مادر چهار فرزند رها نکرد. برقراری تعادل بین خانه و کارگاه یک چالش روزانه بود، اما او آن را به نیروی محرکه تبدیل کرد و با لبخندی مطمئن میگوید: «اگر زنی بتواند یک خانه و خانواده را مدیریت کند، میتواند هر کاری در جهان را مدیریت کند.» حمایت خانواده سنگ بنای این مسیر بود؛ پدر و مادرش حامی او بودند و پسرانش گاهی او را همراهی کرده و به او افتخار میکنند.

نظر شما