خبرگزاری شبستان - جنوب کرمان، مهدیه شعبانی؛ امروز پنجشنبه است؛ روزی که از همان صبح، دل بیقرارم خبر از اتفاقی بزرگ میداد. عقربههای ساعت آرام حرکت میکنند، اما قلبم تندتر میتپد. میدانم مهمانی آسمانی در راه است؛ مهمانی که آمدنش با ایام شهادت حضرت زهرا (س) همزمان شده و حال و هوای شهر را دوچندان معنوی کرده است. چادرم را بر سر میکشم و قدمهایم را به خیابان کوثر میسپارم. هر گامم پر از شوق و اضطراب است؛ انگار زمین زیر پایم سبکتر شده و مرا به سوی میدان امام خمینی (ره) میبرد.

به میدان که میرسم، موجی از جمعیت مرا در بر میگیرد. صحنهای است که هیچگاه فراموش نخواهم کرد: زن و مرد، پیر و جوان، همه آمدهاند، هر چهره داستانی دارد، هر نگاه پیامی از عشق و ایمان. صدای صلوات و نوحه در هوا میپیچد، و اشکها بیاختیار بر گونهها جاری است. مادری را میبینم که با گوشه چادر اشکهایش را پاک میکند و زیر لب شعری زمزمه میکند؛ شعری که شهید را فرزند خود میخواند. نگاهش پر از مهر است، مهر مادری که حتی برای فرزندی که نامش را نمیداند، جاری میشود.

کمی آنطرفتر، پیرمردی با عصا ایستاده است. چشمانش پر از اشک، اما لبخندی آرام بر لب دارد. نگاهش سنگین از سالها انتظار است؛ گویی امروز همان روزی است که چشمانتظاریاش پایان یافته. در چهرهاش میتوان تاریخ را دید؛ سالهایی که با دلتنگی و امید گذرانده و امروز با حضور شهید گمنام به ثمر نشسته است.

نوجوانان و جوانان نیز در میان جمعیت هستند و اشکهایشان همچون باران از آسمان چشمهایشان بر زمین فرود میآید. نگاهشان پر از شوق و عهدی تازه است؛ عهدی که با دیدن تابوت شهید در دلشان بسته میشود، عهدی برای ادامه راهی که شهیدان آغاز کردند. برخی پرچمهای کوچک در دست دارند و با هر صلوات، پرچمها را تکان میدهند؛ گویی میخواهند نشان دهند که نسل امروز همچنان ادامهدهنده راه شهیدان است.

بوی اسپند در هوا پیچیده، فضایی آمیخته با سنت و تقدس. دود سفید اسپند همچون رشتهای نورانی، زمین را به آسمان پیوند میزند. صدای مداحی و نوحهخوانی از بلندگوها بلند است و مردم با زمزمههایشان همراهی میکنند، ناگهان همه نگاهها به یک سو میرود؛ ماشین حامل شهید وارد میدان میشود. لحظهای است که زمان ایستاده به نظر میرسد. تابوت شهید، پیچیده در پرچم سهرنگ کشور، بر دستان مردم قرار میگیرد. این پرچم، نماد وطن و یادگار خونهای ریختهشده برای آزادی و عزت، امروز بر پیکر شهید گمنام میدرخشد.

شاخههای گل یکی پس از دیگری بر تابوت فرود میآیند؛ بارانی از عشق و احترام که بر پیکر شهید میبارد. صدای گریه با صلوات درهم میآمیزد و میدان به دریایی از احساس بدل میشود، من نیز دستهایم را بالا میبرم، اشکهایم را پاک میکنم و با تمام وجود زمزمه میکنم؛ خوش آمدی ای مهمان گمنام، خوش آمدی ای یادگار روزهای ایثار.
وقتی کاروان شهید به بازار رسید، حال و هوای آنجا دگرگون شد، پیرمردی بازاری، با دستانی پینهبسته، شاخه گلی بر دست داشت و آن را آرام بر تابوت گذاشت؛ انگار میخواست بگوید رزق و روزیاش را مدیون خون همین شهیدان است.

تابوت شهید بر دستان مردم تا حسینیه شهدا بدرقه شد؛ همان جایی که روزی پیکرهای مطهر شهدا برای خداحافظی آورده میشدند. امروز نیز، این مهمان گمنام یادگار همان روزهاست؛ یادگاری که بار دیگر دلهای ما را به آسمان پیوند زد، مسیر خیابانها پر از جمعیت است، هر کس شاخه گلی در دست دارد و هر نگاه، پر از احترام و عشق است.
در آن لحظه، حس میکنم شهرم دیگر یک شهر نیست؛ قلبی تپنده است که با هر ضربانش نام شهید را فریاد میزند و با هر نفسش بوی بهشت را در زمین میپراکند. این تجربه برای من تنها یک گزارش نبود؛ روایتی بود از حضور در لحظهای که تاریخ و ایمان در کنار هم ایستاده بودند، و من شاهد بودم که چگونه یک شهید گمنام، با ورودش، همه دلها را به آسمان برد و یاد شهادت حضرت زهرا (س) را در جانها زنده کرد.
نظر شما