«حلقه‌ی پدربزرگ‌ها» در مسجد الزهرا(س)؛ روایت گرمایی که محله را زنده نگه داشته

وقتی شب بر شهر چتر می‌کشد و چراغ مسجد الزهرا(س) روشن می‌شود، چند مرد با موهای سپید، آرام‌آرام گرد هم می‌آیند. این جمع ساده و صمیمی، که اهالی مسجد به شوخی به آن می‌گویند «حلقه‌ی پدربزرگ‌ها»، حالا به بخشی از زندگی اجتماعی و معنوی محله تبدیل شده؛ محفلی که در آن حرف از نصیحت نیست، از تجربه است — از رفاقت، صبر، ایمان و زندگی.

خبرگزاری شبستان - مهدی رحمانیان| شب هنوز به‌طور کامل روی محله ننشسته، اما صدای باز و بسته‌شدن درِ مسجد الزهرا(س) یعنی جمع شروع شده. بوی خاک نم‌خورده و چای تازه‌دم در هوا پیچیده. چراغ‌های مسجد الزهرا(س) یکی‌یکی روشن شده‌اند و حیاط کوچک و آشنا، در نور زردشان جان گرفته.

دم درِ مسجد، پیرمردی با پیراهن سفید و عطر حنا روی دستانش کفش‌هایش را جفت می‌کند. پشت سرش، یکی دیگر آرام آرام از پله‌ها بالا می‌رود. یکی با عصا، دیگری با خنده و شوخی‌های قدیمی؛ همه‌شان می‌دانند قرارشان کجاست — همان صندلی‌های فلزی قدیمی کنار سماور برنجی و تسبیح‌هایی که سال‌هاست در میان انگشت‌هایشان جا خوش کرده.

کسی بلند سلام می‌دهد، صدای گرم و آشنا. بقیه جواب می‌دهند و دایره‌ی کوچک‌شان شکل می‌گیرد. نه تریبونی هست، نه دفتر و دستک، نه کسی که بخواهد درس بدهد. فقط چند مرد با موهای سفید و دل‌های آرام که هر هفته زیر همین سقف جمع می‌شوند تا از زندگی بگویند، از تجربه، از صبر و توکل، از رفاقتی که هنوز زنده است.

از بیرون اگر کسی نگاه کند، شاید فقط چند پیرمرد بنشیند دور هم و حرف بزنند. اما وقتی بنشینی پای صحبتشان، می‌فهمی این جمع، ستون‌های محله‌اند؛ مردانی که در سکوت، سنگینی زندگی را تاب آورده‌اند و حالا آمده‌اند تا تجربه‌شان را سبک کنند.

 صدای قل‌قل سماور با لبخند آرام یکی از پدربزرگ‌ها قاطی می‌شود. اینجا، جایی‌ست که دل‌ها خسته نمی‌شوند؛ جایی که خاطره و ایمان، دست به دست هم داده‌اند تا محله هنوز گرم بماند.

«حلقه‌ی پدربزرگ‌ها» در مسجد الزهرا(س)؛ روایت گرمایی که محله را زنده نگه داشته است

حرف‌هایی که از دل زندگی می‌آید

آقا مصطفی اولین نفر است که سلام می‌دهد و دانه‌های تسبیحش را میان انگشتان می‌چرخاند. می‌گوید: «ما که جوون بودیم، دور همین حیاط جمع می‌شدیم برای نماز. حالا نوبت ماست که بمونیم تا جوونا دلگرم شن. همین یه دل‌گرمی کافیه.»

جلسه‌ی «حلقه‌ی پدربزرگ‌ها» در مسجد الزهرا(س) کازرون، از نگاه بیرونی شاید یک دورهمی ساده باشد؛ اما وقتی چند دقیقه بنشینی و گوش بدهی، می‌فهمی این جمع، تکیه‌گاه بی‌ادعای محله است. اینجا نه تریبونی هست، نه سخنران رسمی؛ فقط مردهایی با چهره‌های آفتاب‌خورده که از دل زندگی حرف می‌زنند.

کمی آن‌طرف‌تر، حاج‌کاظم – با ریش سفید و لبخند گوشه‌لب، می‌گوید: «قدیما توی محله‌مون، همه اهل مشورت بودن. جوونا هر مشکلی داشتن، میان‌سال‌ترها راه نشونشون می‌دادن. حالا دنیا عوض شده، ولی ما می‌خوایم اون سنت رو نگه داریم.»

در یک گوشه، آقای خلیلی که روزگاری معلم بوده، از تجربه‌اش درباره‌ی صبر حرف می‌زند: «صبر یعنی وقتی نمی‌تونی کاری بکنی، اما دل‌ت رو به خدا بسپری. ما یاد گرفتیم عجله نکنیم؛ گاهی جواب دعا دیر میاد، ولی میاد.»

بقیه ساکت گوش می‌دهند، بعد یکی از گوشه‌ی جمع اضافه می‌کند: «ماها دیگه دنبال نصیحت دادن نیستیم، فقط می‌خوایم حرف‌هامون گوشه‌ی دل یکی بمونه، شاید یه روز به دردش خورد.»

چای، تجربه و مهربانی

کمی آن‌طرف‌تر، حاج‌کاظم – با ریش سفید و لبخند گوشه‌لب، می‌گوید: «قدیما توی محله‌مون، همه اهل مشورت بودن. جوونا هر مشکلی داشتن، میان‌سال‌ترها راه نشونشون می‌دادن. حالا دنیا عوض شده، ولی ما می‌خوایم اون سنت رو نگه داریم. هر هفته یه جوون از مسجد میاد، پای حرف‌هامون می‌شینه. این خودش برکته.»

ساعت که از هفت می‌گذرد، یکی از جوان‌ترها وارد می‌شود؛ محمد، طلبه‌ی بیست‌ودو ساله‌ی مسجد. او با لبخند کنار پدربزرگ‌ها می‌نشیند و گوش می‌دهد. حاج‌رحیم، پیرترین عضو حلقه، نگاهش می‌کند و می‌گوید: «پسرم! ما جوونا رو که می‌بینیم، یاد خودمون می‌افتیم. اون موقع هم خیال می‌کردیم دنیا رو باید یه شبه عوض کنیم. اما الان فهمیدیم دنیا با مهربونی عوض می‌شه، نه با عجله.»

«حلقه‌ی پدربزرگ‌ها» در مسجد الزهرا(س)؛ روایت گرمایی که محله را زنده نگه داشته است

همه می‌خندند. حاج‌ کاظم دوباره حرف را برمی‌دارد و از تجربه‌های روزمره می‌گوید: «یه وقتایی توی همین جمع، یکی از همسایه‌ها درد دلش رو می‌گه. یکی می‌گه بچه‌اش بیکاره، یکی دیگه از قرض و بیماری. همه با هم فکر می‌کنیم چطوری می‌شه کمک کرد. بارها شده پول جمع کردیم، رفتیم دست یه جوون گرفتیم.»

ستون‌های فراموش‌شده‌ی محله‌

حلقه‌ی پدربزرگ‌ها از دل پایگاه امام مهدی(عج) شکل گرفته؛ جمعی خودجوش که حالا سال‌هاست هر هفته غروب یکی از روزهای پاییز و زمستون را با هم می‌گذرانند. موضوع جلسات هر هفته عوض می‌شود — یک هفته از توکل می‌گویند، هفته‌ی بعد از رفاقت، هفته‌ی بعدتر از امید. اما در اصل، همه‌ی حرف‌ها به یک چیز ختم می‌شود: چطور با ایمان، زندگی را ساده‌تر و مهربان‌تر کنیم.

جلسه که تمام می‌شود، دو سه نفر از جوان‌های محله می‌آیند سراغشان؛ مشورت می‌خواهند درباره‌ی کار، ازدواج، یا حتی دعوایی خانوادگی. پدربزرگ‌ها با همان آرامش، گوش می‌دهند و راه نشان می‌دهند.آقا رضا که سال‌ها پیش نانوا بوده، از گوشه‌ی مسجد لبخند می‌زند و می‌گوید: «ما شاید بلد نباشیم از کتاب حرف بزنیم، ولی از زندگی بلدیم بگیم. هر کی یه زخمی داره، یه درسی هم یاد گرفته. همین‌ها می‌شن حرف جلسه.»

در پایان جلسه، چای دوم روی سینی مسی می‌آید. جلسه که تمام می‌شود، دو سه نفر از جوان‌های محله می‌آیند سراغشان؛ مشورت می‌خواهند درباره‌ی کار، ازدواج، یا حتی دعوایی خانوادگی. پدربزرگ‌ها با همان آرامش، گوش می‌دهند و راه نشان می‌دهند.

«ایناست که دلمونو گرم می‌کنه،» آقا مصطفی آرام می‌گوید. «ما فقط می‌خوایم وقتی رفتیم، یه ردّ خوبی از خودمون بمونه. همین دورهمی ساده، شاید همون رده.»

و چراغ مسجد الزهرا(س) تا دیر وقت روشن می‌ماند؛ مثل نوری کوچک، که میان کوچه‌های ساکت کازرون، از گذشته تا امروز را به هم پیوند می‌دهد.

کد خبر 1844728

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha