به گزارش خبرنگار خبرگزاری شبستان از گیلان، نوشین کریمی: صدای کلاغ ها که از پشت حیاط خلوط میاد یعنی بازم حمله کردن به خرمالوها و دارن نوک میزنند به میوه های گس... یه دوری توی حیاط میزنم و با عجله از خانه خارج میشوم تا به موقع به جلسه ام برسم. هنوز یکساعت از برنامه نگذشته که حواسم پرت لرزش گوشی در سکوت مانده داخل کیفم میشود و یادم می افتد که قول داده بودم برای دیدار با مادر شهیدان یوسفی به پیربازار رشت بروم... . به آهستگی تلفن را جواب می دهم و متوجه میشوم که دیر شده و بقیه دارند حرکت میکنند و من که فاصله ام با آنها زیادتر است و راه را هم که نمیدانم باید به تنهایی خودم را برسانم.
گوشی را خاموش کرده نکرده، برنامه تاکسی اینترنتی را باز کردم و حدودی یک آدرسی را در محله پیربازار رشت مشخص کردم و درخواست دادم و بلند شدم و خودم را تا سر کوچه رساندم که زمان انتظار کمتر شود.
ساعت ورود و خروج دانش آموزان نیست، اما خیابان به شدت شلوغ است و بعضی مسیرها ترافیک حرکت را کندتر می کند.
هنوز خیلی مانده به پیربازار برسیم که راننده می پرسد «کرایه را نقدی میدید یا واریز میکنید» پشت جوابم که میگویم واریز میکنم شماره کارتش را میگیرم...
گوشی زنگ میخورد که ما رسیده ام و زودتر بیا، هول میشوم و از راننده میخواهم سریع تر برود می بینم می پیچد داخل کوچه پس کوچه ها. استرسم میگیرد. منکه اینجاها را بلد نیستم. پول را واریز نمیکنم و می مانم تا به محل نزدیکتر شویم.
تابلوی ورودی پیربازار را که دیدم نفس عمیقی کشیدم و به راننده گفتم «من منزل شهیدان یوسفی را بلد نیستم». لبخند میزند و میگوید «خوب جایی گفتی» و کنار یک قهوه خانه ترمز میکند، پیاده میشود و یک خوش و بشی با آنها که نشسته اند و دارند چایی را توی نعلبکی قورت میکشند می کند و برمیگردد داخل ماشین.
دوباره لبخند میزند و می گوید «آدرس هر جایی را بلد نیستی از قهوه خانه ها بپرسی میدانند»
پول را برایش واریز می کنم و میپیچد در اولین کوچه سمت راستمان. کمی کوچه های باریک را بالا می رود که روی یک دیوار عکس شهدا و پدر و مادرشان را می بینیم. تشکر میکنم و پیاده میشوم و زنگ خانه را که می زنم رد نگاهم از عکس های سه برادر شهید بلند میشود تا شاخه های درخت خرمالویی که از بالای دیوار داشتند کوچه را دید میزدند.

درب خانه باز شد و خودم را داخل حیاط باصفایی دیدم که پاییز با برگ هایش و میوه های خرمالو خودشیرینی میکردند توی دلم. باید از حیاط زیبا و زنده آن خانه میگذشتم و از گلدان ها عبور میکردم تا میرسیدم به ایوان و بعدش وارد منزل میشدم اما دلم میخواست همانجا قدم هایم را شمرده تر بردارم و هر لحظه بیشتر نفس تازه کنم در این خانه روحانی.
برای اولین بار بود که سعادت نصیبم شده بود و وارد منزل سه شهید شده بودم و میدانستم که سال ها پیش آقایمان، مقام معظم رهبری در سال ۸۰، شبانه آمده بودند دیدار این خانواده و هر چند دقایقی کوتاه اما پر از خاطره برایشان رقم زده بودند...
به ایوان که رسیدم، خواهر شهید آمده بود پیشوازم و مرا راهنمایی کرد به اتاق مادر شهیدان و مهمانانی که از ستاد عتبات استان آمده بودند هم برای سرسلامتی و هم برای اینکه مادر و خواهر شهدا را دعوت کنند به جشن میلاد حضرت زینب(س) با حضور خواهران شهدا در خواهر امام رشت. آنهم برای مهری که حضرت زینب به برادرش داشت و مهری که خواهران شهدا به برادران شهیدشان دارند و میشد میزبان پویش کاشی حرم بشوند برای ساخت صحن حضرت زینب(س) در کربلا...


درِ نیمه باز اتاق را با یاالله گفتن هول دادم و نور بود که افتاد توی صورتم و مادر شهیدان را دیدم که داشت با چهره مهربانش برای مهمانان حرف میزد و تُربتی که برایش آورده بودند را میبوسید. وارد شدم و همراه سلام و احوالپرسی خَم شدم چادر و پای مادر شهید را بوسیدم و خودم را کشیدم کنار...
اتاق به ظاهر کوچک بود اما روی طاقچه اش عکس شهدایش چیده شده بود که با چشمان زیبا و صورت مثل ماهشان زنده تر از هر تصویری بودند. و البته عکس مرحوم حاج «غلامحسن یوسفی» پدر این شهیدان که نشان ایثار ملی دریافت کرده بود در ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۱، به پسران رشیدش پیوسته بود.

مادر مهربان بود و مهربانی هم در کلام و هم در چشمان و هم در صورتش که با عشق نگاهمان میکرد و حرف میزد موج میزد.
از روی میز پذیرایی، دقیقا کنار چای و شیرینی، به ما ظرف خرمالو را تعارف کردند و گفتیم بماند اول با مادر حرف بزنیم و بیشتر از او بشنویم.
مادر تمام مدت ذکر میگفت و صلوات میداد و توصیه میکرد به همراهی اهل بیت و مقام معظم رهبری و...، نور پشت پنجره اتاقش نمیگذاشت تصویرش در عکس ها روشن بیفتد، با اجازه کمی پرده اتاق را کشیدیم تا خورشید صورتش را بهتر ببینیم و در همین تقلا کردن از او خواستیم از شهیدانش بگوید که یک دفعه بغض نشست توی گلویش و اشک کاسه چشمانش را پر کرد و دست برد تا دستمال بردارد که دخترش به ما اشاره کرد هر چه میخواهید داخل کتاب نوشته شده، یادآوری نکنید چون حالش بد میشود و تا مدت ها نمی توانیم آرامش کنیم. منظورش کتاب خاطرات «کبری رضازاده» مادر شهیدان یوسفی بود که حوزه هنری گیلان، با عنوان «پای درخت گردو» در ۳۰۴ صفحه با همکاری کنگره سرداران و ۸ هزار شهید استان، توسط انتشارات نکوآفرین روانه منتشر کرده است.


معذب شدیم که چرا دل مادر را آزرده کردیم و خواستیم فضا را تغییر دهیم، پرسیدیم از شبی که مقام معظم رهبری آمد چه بیاد دارید و لبخندش دوباره برگشت و با یک شیرینی خاصی گفت «به ما نگفته بودند حضرت آقا می خواهد بیاید، یک نفر زنگ زد منزل باشید. حاج آقا گفت دهه اول صفر نذری دارم که باید میزبان برگزاری مراسم در مسجد باشم. نمی توانم در خانه بمانم. فکر میکرد مثل همه مسئولانی که می آمدند و میرفتند، یکی میخواهد بیاید ولی آنها اصرار کردند و حاج آقا گفت پس بعد از نماز بیایید که من حداقل نماز را در مسجد باشم...ـ
حاجی که خانه آمد، یکی زنگ زد و تا ما در را باز کردیم یکدفعه دیدیم تعدادی محافظ با حضرت آقا وارد خانه شدند. همه دستپاچه شده بودیم که حضرت آقا گفتند «مادر شهیدان بیاید کنار من بنشیند». رفتم کنار حضرت آقا نشستم و چند بار از من پرسیدند «چه میخواهید» و من هر بار گفتم «سلامتی شما، همینکه بالا سر این انقلاب باشید و دشمن دین و انقلاب از شما دور باشند راضیم» باز هم پرسیدند «غیر از این چه میخواهید»، گفتم «شما از خدا بخواهید که ما را اهل بهشت کند» و رهبر فرمودند «تمام خانواده شهدا اهل بهشت هستند».
همین را از حاج آقای ما پرسیدند که او هم گفت «برای خودمان هیچی، ولی مسجدمان قدیمی شده و کانون هم ندارد اگر ساخته شود خیلی خوب است»
خواهر شهید هم که در جمع ما نشسته بود با یادآوری آن روز از سال ۸۰ گفت «وقتی حضرت آقا آمده بودند من همینجا منزل پدرم بودم، برای اینکه خانواده سه شهید بودیم خیلی به ما احترام گذاشتند. شنیده بودیم هر کجا می روند اول تلفن ها را قطع کرده و تفتیش می کنند، اما در منزل ما هیچ کدام ازین کارها را نکردند. از پدرم پرسیدند «پسرانت در کجا شهید شدند و شغلت چیست از ما چه میخواهی» که پدرم گفت «مصالح فروشی دارم و چیزی نمیخواهم، فقط مسجد قدیمی اینجا را درست کنید و ...»
رهبر، قبل از منزل ما به خانه دو شهید دیگر در همین پیربازار رفته بودند، پدرم که از مسجد به خانه می آید و از طرف آن خانواده های شهدا خبر حضور رهبری در پیرسر به مسجد میرسد، در همان زمان خیلی کم، جمعیت زیادی به سمت خانه ما می آیند که بلافاصله حضرت آقا را به سرعت از منزل ما می برند...

عکسی که از آن شب ثبت شده عکس هایی بود که یکدفعه برادرم با دوربینی که خدا را شکر نگاتیو هم داشت از محافظین اجازه گرفت و از ما با حضور حضرت آقا گرفت و من وقتی نگاتیو را برده بودم عکاسی تا ظاهرشان کنم همینجور اشک میریختم و مردم نگاهم میکردند اما نمیدانستند ذوق من ازین گریه برای چی است، همین تعداد کم عکس ها تا امروز به یادگار مانده است. عکس هایی که همراهان رهبر گرفته بودند را بعد از این همه سال با پیگیری هایی که کردم پارسال به دست ما رساندند، هیجان صدایش را بلندتر کرده و می گوید«توی عکس پسرم آن موقع دوماهه بود البته الان بزرگ شده و چندشب پیش عروسیش بود...»
حرف ها گل انداخته بود و ازاینکه چند بار مادر به کربلا مشرف شدند و این سال ها چطور گذشته حرف زدیم.
گفتن بخاطر حضور حضرت آقا سپاه همگی ما را راهی کربلا کرد و بعدش مسجد و پایگاه هم با دستور رهبری به درخواست پدرم برای اهالی پیربازار ساخته شد.

حرف از احسان و حرم و کربلا و حضرت زینب(س) بود که متوجه شدیم مادر شهید زیر روسریش دنبال چیزی میگردد و با کمک دخترش گردنبند و پلاکی را در آورد که قاب طلای عکس سه فرزند شهیدش بود و بسیار زیبا و ظریف قلبم را مشت کرد و احساساتم را بیشتر چنگ زد... با همان لحن دوست داشتنی و گویش رشتی اش گفت «این را هدیه میکنم برای پویش کاشی صحن حضرت زینب(س)»
دخترش گرچه تلاش میکرد جلوی احساسات مادرش را بگیرد تا حالش بد نشود، اما مادر است دیگر با بغض گفت «حضرت زینب تنها بود، خیلی هم تنها بود. تنها کفن کرد، تنها به خاک سپرد، تنها از امام سجاد و بقیه اهل کاروان مراقبت کرد، زینب همانجا در کربلا پیر شد اما منکه سه پسرم را دادم همه مردم دورم بودند، همه کمک کردند شهدایم را تشییع کردیم، مراسم برگزار کردیم و... من ۶ تا پسر داشتم که خدا سه پسرم را برای خودش و سه پسر را برای من نگه داشت...»
میل داشتیم بیشتر بمانیم، اما مراعات سن وسال مادر شهید را کردیم و دلمان را گذاشتیم روی دل مادر شهید و بلند شدیم که بیاییم. روی دیوار اتاق پذیرایی، یک قاب عکس بزرگ از حضور حضرت آقا در منزل شهیدان یوسفی نصب بود که صفا و صمیمت را در سادگی آن حضور سرزده و چند دقیقه ای میشد به وضوح دید.

نزدیک ظهر شده بود و هوا داشت برای باریدن بازی در می آورد. همان مسیری را که آمده بودیم برگشتیم. دیگر هیچ چیز شبیه آمدنمان نبود غیر از درختان پربار خرمالو که نماد پایداری و مقاومت هستند.
گفتنی است، مقام معظم رهبری در سال ۱۳۸۰ وقتی به استان گیلان سفر کرده بودند، دیداری از خانواده شهیدان بزرگوار قدرت الله، محمود و محمد یوسفی داشتند. که این بازدید سرزده در ساعت ۱۰ شب دومین روز حضور رهبری در استان گیلان یعنی، ۱۲ اردیبهشت ۸۰، در منزل شهیدان یوسفی در محله پیربازار شهر رشت اتفاق افتاد.
شهید «محمد(بهرام) یوسفی» در بهار سال ۱۳۴۷ شمسی به دنیا آمد و در ۲۲ تیر ماه ۶۳ روی مین رفته و به درجه شهادت نائل آمد. ولادت شهید «قدرت الله(بهزاد) یوسفی» در چهارم فروردین سال ۱۳۳۹ بود که در هفتم مرداد سال ۶۴ در عملیات قادر در منطقه اشنویه به شهادت رسید اما مفقود الاجسد بود و پیکرش بعد از هشت سال برگشت و بسیجی شهید «محمود(بشیر) یوسفی» در سال ۱۳۴۹ به دنیا آمد و در سن ۱۴ سالگی رهسپار جبهه شد و با توجه به اینکه دو برادرش به شهادت رسیده بودند فرماندهان نمیگذاشتند در عملیات ها شرکت کند اما اصرار میکرد و میرفت تا اینکه سرانجام در عملیات بزرگ و حماسه آفرین کربلای ۵ در بیست و دوم دی ماه سال ۶۵ در منطقه شلمچه به شهادت که آرزوی دیرینه اش بود، رسید و پیکر پاکش همچون دیگر برادرانش در گلستان شهدای مسجد جامع پیر بازار به خاک سپرده شد.
نظر شما