زنانه‌ترین روایت از مردانه‌ترین میدان‌ها در قابی از جنگ، رویا و مقاومت با انسیه شاه‌حسینی

انسیه شاه‌حسینی با بیان تجربیات شخصی از دل جنگ و رؤیا؛ گفت: زیبایی‌ترین لحظه زندگی انسان رسیدن به جایی است که احساس می‌کند نرسیده است.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری شبستان از کرمان؛ پاسداشت زنان ایثارگر استان با عنوان "زنان کویر، آسمان ایثار" ششم مهرماه، به مناسبت هفته دفاع مقدس در حالی برگزار شد که میهمان ویژه آن انسیه شاه‌حسینی بود؛ نویسنده و کارگردان سینما و اولین زنی که درباره جنگ ایران و عراق فیلم ساخت.
شاه‌حسینی سخنان خود را با لحنی صمیمی آغاز کرد و روایت محور ادامه داد که مشروح آن را در ادامه می‌خوانید:

وقتی از من خواسته شد در این جمع صحبت کنم، شب قبلش با دوستان به زیارت مرقد مطهر حاج قاسم رفتیم. با خودم گفتم: من به مردم این شهر چه بگویم؟ واقعاً حس کردم که حرف زدن در اینجا مثل زیره به کرمان بردن است.

زنانه‌ترین روایت از مردانه‌ترین میدان‌ها در قابی از جنگ، رویا و مقاومت با انسیه شاه‌حسینی

اما چون خودم روستایی‌ام، و برخلاف تصور رایج، روستایی‌ها بسیار زیرک‌اند، تصمیم گرفتم از همان زیرکی روستایی‌ام استفاده کنم.

با خودم گفتم: من از این عزیزان عقبم، اما شاید بتوانم از مسیرهای باریک و به اصطلاح مال‌رو روستاها که گاهی سریع‌تر از جاده‌های بزرگ به مقصد می‌رسند، خودم را به دل‌هایشان برسانم. پس تصمیم گرفتم از همین راه بروم، ببینم چقدر موفق می‌شوم.

حدود ۸۰ سال پیش، در دل یک روستای فلسطینی بر فراز تپه‌ای مشرف به دشت زیبای عکا، مادری وحشت‌زده نیمه‌شب پسر ۶ ساله‌اش را از خواب بیدار کرد و گفت: «پسرم، باید فرار کنیم. صدای تانک‌های اسرائیلی می‌آید.» آن شب، خانواده‌ی او همراه با اهالی روستا، پای پیاده از جنگل‌ها و رودخانه‌ها گذشتند و به لبنان رسیدند.

زنانه‌ترین روایت از مردانه‌ترین میدان‌ها در قابی از جنگ، رویا و مقاومت با انسیه شاه‌حسینی

آن کودک، محمود درویش بود؛ کسی که بعدها به یکی از بزرگ‌ترین شاعران و نویسندگان محور مقاومت تبدیل شد. بخش فرهنگی مقاومت، مدیون او و هم‌نسلانش است. در خاطراتش می‌نویسد: فردای آن روز، با واژه‌هایی چون آوارگی، پناهنده، مصیبت و... آشنا شدم.

سال‌ها بعد، وقتی استاد دانشگاه شد و در سازمان ملل سخنرانی کرد، از همان فرصت استفاده کرد تا رنج‌های مردم فلسطین را شرح دهد. در پایان، شعری بلند خواند که من عاشق بیت آخرش هستم: «به گنجشک‌ها شلیک کنید تا درخت را توصیف کند.»

من که در روستا بزرگ شده‌ام، وقتی درخت میوه‌ای می‌دیدیم، اگر دستمان نمی‌رسید، سنگی پرتاب می‌کردیم تا میوه بیفتد. با پرتاب سنگ، گنجشک‌ها از درخت پر می‌کشیدند. اما هیچ‌وقت فکر نکرده بودم اگر به گنجشک شلیک کنیم، واکنش درخت چه خواهد بود.

زنانه‌ترین روایت از مردانه‌ترین میدان‌ها در قابی از جنگ، رویا و مقاومت با انسیه شاه‌حسینی

پدرم پیش از انقلاب زمین پنبه داشت. آن زمان، پنبه یکی از بهترین محصولات صادراتی ایران بود، به‌ویژه در مازندران که آب فراوان داشت. پنبه‌ها بلند و مرغوب بودند. کارگران فصلی از سیستان و بلوچستان می‌آمدند و در زمین‌های پنبه، کوره‌های آجر و آهک کار می‌کردند.

من از کودکی دوست داشتم خودم کار کنم، با اینکه مادرم سخت‌گیر بود و می‌گفت آبرویمان را می‌بری اما من گوش نمی‌کردم از جنگل میوه می‌چیدم و کنار جاده به مسافران مشهد می‌فروختم. آلوچه تمام می‌شد، نوبت انار می‌رسید. انارهایی که از سینه‌ی تپه‌ها می‌روییدند، درخت‌های کوتاه اما میوه‌های درشت و خندان داشتند.

پارچه‌ای پهن می‌کردیم دو کوچه آن‌طرف‌تر از خانه‌مان و انارها را می‌فروختیم؛ در روستای ما مهاجرانی بودند که فقیر و غریب بودند. برای گذران زندگی، شبانه درختان جنگل را قطع می‌کردند و زغال می‌ساختند و چون این کار ممنوع بود، گاهی دستگیر یا جریمه می‌شدند، ‌خانواده‌هایشان در سختی بودند.

زنانه‌ترین روایت از مردانه‌ترین میدان‌ها در قابی از جنگ، رویا و مقاومت با انسیه شاه‌حسینی

بچه‌هایشان کنار بساط من جمع می‌شدند، آن زمان کلاس دوم ابتدایی بودم، دور پارچه‌ی پهن‌شده می‌نشستند و به انارها نگاه می‌کردند؛ من دانه‌های ریخته‌شده را یکی‌یکی در دهانشان می‌گذاشتم. گاهی دانه‌ها به چشمشان می‌رفت، اما همه می‌خندیدیم! وقتی به آخرین بچه می‌رسیدم، دوباره اولی دهانش باز بود؛ مثل جوجه‌هایی که منتظر غذا هستند. این تصویر، حال‌وهوای کودکانه‌ی آن روزهای من بود.

در همان خیابان، یک شعبه‌ی تازه‌تأسیس بانک صادرات باز شده بود؛ بانکی که فقط یک کارمند داشت، مردی با کت‌وشلوار سُرمه‌ای که صبح‌ها کفش‌هایش را درمی‌آورد، خودش جارو می‌کرد، شیشه‌ها را پایین می‌کشید، جلوی بانک را آب‌پاشی می‌کرد، در را می‌شست، کت می‌پوشید و پشت دستگاه می‌نشست. یعنی هم رئیس بود، هم کارمند، هم آبدارچی، هم نظافت‌چی.

کنار این بانک، فقط یک مغازه‌ی دیگر بود: یک بقالی همه‌چیزفروش؛ از نفت و حبوبات گرفته تا وسایل خرازی، کمپوت‌های خوش‌آب‌ورنگ خراسان را روی هم می‌چید، گرد و خاک رویشان می‌نشست اما عکس گیلاس‌های روی قوطی‌ها همیشه در ذهنم مانده؛ زیبا و خیال‌انگیز.

روزی در ویترین شکسته‌ی بقالی، دو جفت دمپایی پلاستیکی دیدم. آن زمان، جنس پلاستیکی کمیاب و اشرافی محسوب می‌شد. یکی از آن‌ها سبز خوش‌رنگی بود با گل نرگس کوچکی که روی آن بود؛ گلبرگ‌های سفید و پرچم‌های لطیف؛ دقیقاً اندازه‌ی پای من بود. کنار آن، یک جفت دمپایی نارنجی بود؛ رنگی جهنمی، دو سه شماره بزرگ‌تر از پای من. هرقدر با عشق به دمپایی سبز نگاه می‌کردم، با همان شدت از نارنجی بیزار بودم.

پرسیدم: اون دمپایی سبزه چنده؟ گفت: بیست و هشت هزار. البته منظورش دو تومان و هشت ریال بود، نه بیست‌وهشت هزار تومان امروزی.

با خودم گفتم اگر دو سه روز انار بیشتری بفروشم، می‌توانم قبل از اینکه کسی بخرد، آن دمپایی سبز را بخرم. خلاصه، سه تومان کار کردم، پول‌ها را با مشت بردم داخل مغازه. فروشنده که از بس من دمپایی را نگاه کرده بودم، خودش فهمید و آن را جلوی من گذاشت. پول‌ها را روی میز شیشه‌ای ریختم، خودش جدا کرد.

دمپایی را گرفتم. فکر می‌کردم گل روی آن واقعی است و مثل گل‌های جنگل، معطر. آن را بو کردم با تمام وجود؛ چون آن زمان فکر می‌کردم شکلات و شیرینی هم درخت دارند؛ مثلاً درخت شکلات!

دمپایی سبز را گرفتم، اما یک لحظه مکث کردم، با آن دمپایی نارنجی نفرت‌انگیز روبه‌رو شدم. گفتم: آن را هم بیاور. فروشنده تعجب کرد: مگه برا خودت نمی‌خوای؟ اون گشاده‌، ها! گفتم: عیب نداره، بیارش.

اصرار می‌کرد که پس نمی‌گیرد، اگر خاکی شود. من هم گفتم: نمی‌خواهم پس بدهم. در نهایت، دمپایی نارنجی را هم گرفتم.

وقتی از مغازه بیرون آمدم، دوباره گفت: ببین، پس نمی‌گیرم‌ها! فکرات رو بکن!  گفتم: نگیر؛ کفش‌ها را درآوردم، دمپایی نارنجی را پوشیدم و راه افتادم سمت خانه. اما تا خانه جان کندم! مثل اردک راه می‌رفتم؛ دمپایی گشاد بود و پایم از آن بیرون می‌زد.

چند بار زمین خوردم تا رسیدم پشت درِ حیاطمان. وقتی رسیدم، خم شدم، کفش‌هایم را پوشیدم. دمپایی‌ها را درآوردم و پرت کردم وسط میدانگاهی جلوی خانه‌مان، جایی که بوته‌های تمشک روییده بود. آن شب گذشت، اما ذهنم درگیر بود: چرا من دمپایی نارنجی را انتخاب کردم؟ چرا با آن‌همه عشقی که به دمپایی سبز داشتم، در نهایت نارنجی را برداشتم؟

سال‌ها بعد، در دل جنگ، پاسخ این سؤال را پیدا کردم. آن زمان، هم رزمنده بودم، هم فیلم‌بردار، هم امدادگر. شبی بارانی، یک روحانی مجروح را آوردند به ایستگاه حسینیه؛ جایی که نظامی‌ها خوب می‌شناسندش، مثل یک بیمارستان صحرایی. درد عمیقی در فضا بود. من هم رسیدم. حس شاعرانه‌ای داشتم، مثل شب‌هایی که در دانشگاه قدم می‌زدم. از روحانی خواستم شعری بخواند، حرفی بزند.

او شروع کرد به خواندن احادیثی از حضرت محمد (صلی الله علیه وآله). یکی از آن‌ها این بود: به این دنیا دل نبندید. چه برسید، چه نرسید، ارزشی ندارد؛ دل ببندید به چیزی که ابدی‌ست. همان‌جا فهمیدم چرا حضرت علی (علیه السّلام) فرموده‌اند: به من بگو چه رویایی داری تا بگویم که هستی!

من آن زمان، در نهایت سادگی، فقط فطری و بی‌واسطه، دنبال آرزو بودم. بعدها با مولانا آشنا شدم؛ با آن جمله‌ی معروفش:  آب کم جو، تشنگی آور به دست، تا بجوشد آبت از بالا و پست.

ضمیر ناخودآگاهم می‌خواست آن تشنگی، آن رویا، در من بماند. چون زیبایی‌ترین لحظه زندگی انسان رسیدن به جایی است که احساس می‌کند نرسیده است.

در جنگ ۱۲ روزه، وقتی در تشییع جنازه‌ی حاج قاسم شرکت کردم، دیدم همه‌ی شهدا شبیه هم‌اند؛ از یک جنس‌اند. آن‌جا بود که فهمیدم وقتی به گنجشک‌ها شلیک می‌شود، درخت‌ها چه واکنشی نشان می‌دهند. شاخه‌های درخت، ما هستیم. ماجرای غزه دنیا را تکان داد؛ گنجشک‌ها شدند مردم غزه و جهان شد درخت.

به قول مقام معظم رهبری، که عشق همه‌ی ما است: غزه، وجدان‌های بشری را بیدار می‌کند.

وی در بخش پایانی سخنانش با اشاره به جمله معروف امام(ره) که این جنگ برای ما نعمت است؛ گفت: با اینکه عشق بزرگی به امام داشتم، اما نمی‌توانستم این جمله را بپذیرم تا اینکه رفتم جبهه؛ آنجا آدم‌ها را دیدم، اتفاق‌ها را دیدم، حوادث را لمس کردم؛ در بیمارستان صحرایی، پزشک‌هایی بودند که بعد از جراحی، می‌دانستند مجروح زنده نمی‌ماند؛ در تاریکی، قوطی کمپوت خالی را جلوی صورتشان می‌گرفتند، سیگار روشن می‌کردند تا نورش دشمن را لو ندهد؛ اشک می‌ریختند، بی‌صدا، در دل شب. حال‌وهوای بچه‌ها عجیب بود؛ پر از درد، پر از عشق.

بعدها دیدم علم پزشکی‌مان چقدر پیشرفت کرد. صنایع موشکی‌مان، همه‌چیزمان. اما از همه مهم‌تر، تأثیری بود که آن شرایط روی خود من گذاشت و احساس کردم، واقعاً، واقعاً، واقعاً این جنگ برای ما نعمت بود.

زنانه‌ترین روایت از مردانه‌ترین میدان‌ها در قابی از جنگ، رویا و مقاومت با انسیه شاه‌حسینی

قبل از انقلاب، قهرمان‌های ما چگوارا و یاسر عرفات بودند؛ اما وقتی انقلاب شد و با امام عزیز آشنا شدیم، فهمیدیم درد ما با نسخه‌ی آن‌ها درمان نمی‌شود.

در این مراسم از انسیه شاه‌حسینی توسط استاندار کرمان تجلیل شد.

کارگاه فیلمنامه‌نویسی از دیگر برنامه‌های انسیه شاه‌حسینی در کرمان است.

کد خبر 1840475

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha