به گزارش خبرنگار خبرگزاری شبستان از میناب، امشب، شب اردوی تربیتی کانون فرهنگی هنری شهید ابراهیم هادی بود؛ شبی که با دستان پرمهر زیبا نعمتی، قصهای از ایمان، شادی و دوستی برای این دختران رقم خورد.
وقتی اذان مغرب در آسمان پیچید، ۱۱ قلب کوچک کنار هم آرام گرفتند. پس از اقامه نماز مغرب و عشا، دختران محله نعمتآباد دور خانم نعمتی، مدیر کانون حلقه زدند، انگار منتظر قصهای از جنس نور بودند.
او با لبخندی گرم گفت: این دخترها دلشان میخواست شبی جادویی کنار مربی قرآنشان داشته باشند؛ شبی که هم خدا را حس کنند، هم از ته دل بخندند. و اینگونه بود که قصه آغاز شد.
سفری به سرزمین امامشناسی
خانم نعمتی با صدایی آرام و با زبانی قابل فهم برای کودکان، قصه امام زمان(عج) را باز کرد. از روزی گفت که امامت آغاز شد، از رازهای امامشناسی و از تقوایی که مثل نوری در دل میدرخشد.
دخترها، با چشمان کنجکاو، گاه سوالی میپرسیدند و گاه غرق در خیال، به دنیایی سفر میکردند که ایمان در آن دستشان را میگرفت. یکی از آنها پرسید: خانم! امام زمان کجاست؟ و پاسخ، مثل نسیمی خنک، دلش را آرام کرد.
شادی در سایه مسجد
اما امشب فقط قصه نبود. وقتی بحث احکام و تقوا به پایان رسید، مسجد به یکباره زنده شد! بازیهای گروهی مثل موجی از شادی به جمع دخترها ریخت. از مسابقههای پرهیجان تا خندههای از ته دل، انگار دیوارهای مسجد هم با آنها میخندیدند.
یکی دنبال توپ میدوید، دیگری با ذوق شعری میخواند و در این میان، صدای خندههایشان تا آسمان میرفت. زمان انگار بالهایش را گشوده بود و نمیخواست این لحظات تمام شود.
سفرهای که بوی دوستی میداد
وقتی ساعت به ۱۰ شب نزدیک شد، سفرهای ساده اما پر از عشق پهن شد. دختران دور هم نشستند، نان و پنیر و سبزی را با قصهها و شوخیهایشان قسمت کردند. انگار آن لقمههای ساده، طعم بهشت داشت.
یکی با خنده گفت: خانم نعمتی! کاش هر شب اینجا باشیم! و همه خندیدند، در حالی که نور ماه از پنجرههای مسجد روی صورتشان میافتاد.
دخترانی که ستاره شدند
شب اردوی تربیتی به پایان رسید، اما قصهاش در دل دختران محله نعمتآباد ماند. این شب، فقط یک دورهمی نبود؛ تکهای از بهشت بود که در مسجد صاحبالزمان(عج) ساخته شد.
کانون فرهنگی هنری شهید ابراهیم هادی محله نعمت آباد روستای مجتمع امام(ره) با این برنامه کوچک، بذر ایمان و دوستی را در دل این دختران کاشت.
وقتی با لبخند از مسجد بیرون آمدند، انگار ستارههای آسمان بخش توکهور_هشتبندی برایشان دست تکان میدادند و وعده میدادند که این جمع کوچک، روزی آسمان محله را روشن خواهد کرد.
نظر شما