خبرگزاری شبستان - مهدی رحمانیان| بچهها دایرهوار گرد خانم مربی نشسته بودند و چشم از او برنمیداشتند. چهارچشمی مواظب بودند که مبادا کلمهای از قصه شیرینش را از دست بدهند. سکوت مطلق بود و تنها صدای نرم و آرام او در جانشان مینشست: «...اون روز که برای اولین بار چادرم رو سر کردم، انگار دنیا رنگ تازهای گرفت...»
وقتی قصه تبدیل به نقاشی میشود
مدادها روی کاغذ آماده بودند. همه منتظر پایان قصه بودند تا دوباره آن را تصویر کنند. در پایان، خانم مربی با لبخندی پرسید: «خب حالا، اسم قصه امروز رو شما انتخاب کنید...»
دختری با ذوق دستش را بالا گرفت: «اسمش باشه من و چادرم!» و اینگونه شد که خاطره ساده زندگی خانم مربی از اولین روزی که چادر پوشیده بود، عنوانی پیدا کرد که از دل بچهها جوشید.

نقاشیهایی شبیه رؤیا
یکی از دخترها با ذوق، تصویر دختری را کشید که چادری مشکی بر سر دارد. گوشه نقاشیاش نوشت: «این خودمم، وقتی بزرگ شم.»
برخی هم زیر لب آرام به مربی گفتند: «خانم اجازه... منم میخوام یه چادر داشته باشم...»
قصه تمام شده بود، اما اثرش تازه شروع شد. اشک در چشم خانم مربی حلقه زد. میدانست امروز فقط یک قصه نگفته؛ امروز بذر انتخابی بزرگ را در دل کوچکترین شاگردانش کاشته است.
حلقهای کوچک، تغییری بزرگ
حلقه تربیتی مسجدی شهید کرامت دمیری در شهرستان بختگان، آن روز شاهد یکی از زیباترین تصمیمهای بچهها بود. قصهای ساده اما عمیق، باعث شد نگاهشان به چادر نمادی از یک انتخاب آگاهانه و شیرین شود.

در میان همه فعالیتهای مسجدی، شاید همین لحظههای ساده، ماندگارترین باشند؛ وقتی یک قصه کوتاه، جرقهای میشود برای انتخابی بزرگ. قصه «من و چادرم» حالا شروع مسیری است که بچههای مسجد بختگان آرام آرام قدم در آن میگذارند.
قصههای این حلقههای مسجدی هیچوقت محدود به همان یک جلسه نمیمانند. هر بار قصهای تازه، بذر ارزشهای بزرگی را در دلهای کوچک میکارد. بذرهایی که دیر یا زود، به بار مینشینند؛ درست مثل قصه «من و چادرم» که حالا در ذهن و دل بچههای مسجدی بختگان، جاودانه شده است.
نظر شما