این خاک سرباز می‌خواد

باور نمی‌کردم توی یکی دو ساعت اطلاع رسانی این همه جمعیت جمع شده باشد. به یکی که کنارم ایستاده بود گفتم خطرناکه، بچه توی دست و پا نیفته. لبخندی زد و گفت «باید از الان مرد میدان بار بیاد، این مملکت دشمن زیاد داره، سرباز می‌خواد».

به گزارش خبرنگار خبرگزاری شبستان از گیلان_ نوشین کریمی: عصر بود، مثل یک هفته گذشته بیشتر از همیشه یکی یکی کانال های خبری را رصد میکردم تا از اتفاقات پیش آمده مطلع باشم. آخرین خبر و مهمترینش حمله ددمنشانه آمریکای جنایتکار بود که به بهانه حمایت از اسرائیل یک قمار تازه انجام داد و به حریم ایران تجاوز کرد.  

چشمم به ناگهان به اطلاعیه ای برخورد که از مردم درخواست کرده بود برای محکومیت این  تجاوز در میدان شهدای ذهاب رشت تجمع کنند.  

به ساعت نگاهی انداختم، یکساعت بیشتر زمان نداشتم. سنگر باران تندی می بارید. دو دل شدم. خیلی ها روز جمعه بعد از نماز هم راهپیمایی کرده بودند و در محکومیت رفتار ضد بشری اسرائیل و آمریکا به صحنه آمده بودند. حتی چند رو قبل‌تر به بهانه عید غدیر هم مردم آمده بودند و اعلام حضور کرده بودند... مردم ما همیشه پای کار بودند و شکی در آن نبود. اما امروز با این زمان کم و اطلاع رسانی دیر هنگام آخه کسی نمیاد. باز هم دو دل بودم. اما من نه به عنوان خبرنگار بلکه به عنوان یک ایرانی تعهدی داشتم که باید به عنوان وظیفه به آن عمل می کردم. بین رفتن و نرفتن دخترم را دیدم که پرچم کوچکش را دستش گرفته و تکان می دهد و شعار میداد. بی درنگ از او پرسیدم؛ میای بریم با مردم یک صدا شعار بدیم!؟ ذوق زده جواب داد «یعنی آمریکا ما رو میبینه؟» گفتم باید بریم که ببینه...  

یکی از دوستانم تماس گرفت، گفت شهرداری هستم، مثل اینکه اینجا قراره تجمع بشه، گفتم تازه اطلاع رسانی کردند، الان خودمو میرسونم... مسیر خیلی شلوغ بود ولی به موقع رسیدیم.  

دست همه پرچم و پوستر و پلاکاردهایی از شهدای یک هفته گذشته بود... 
دخترم رفت ردیف اول ایستاد و شروع کرد هم صدا با بقیه فریاد زدن.  

باور نمیکردم توی یکی دو ساعت اطلاع رسانی این همه جمعیت جمع شده باشد.  


چند نفر شاعر آمدند و شعرهای حماسی را که این روزها سروده بودند، خوندند. مداحانی هم بودند که رجز میخواندند و مردم همراهیشان میکردند.  

برای اولین بار می دیدم که همه نوع پوشش  در این مراسم حضور دارند. شانه به شانه هم، در کنار بقیه مردم یکصدا و با صلابت شعار میدادند.  

روحانی و ریشی و مانتویی و شل حجاب کنار هم ایستاده بودند. حیدر حیدر می کردند و خون حماسیشون به جوش آمده بود و جالب تر اینکه بچه های کوچیکترشان را در صف اول اجتماع گذاشته بودند.  

به یکی که کنارم ایستاده بود گفتم خطرناکه، بچه توی دست و پا نیفته. لبخندی زد و گفت «باید از الان مرد میدان بار بیاد، این مملکت دشمن زیاد داره، سرباز میخواد»  

چه تعبیر قشنگی داشت. پسر بچه چند باری توی جمعیت زمین خورد و بلند شد و مادرش با مشت های گره کرده بهش اشاره میکرد ادامه بده... 

پیرمردی به عصای چترش به سختی تکیه داده بود و با دست دیگرش شعارها را تکرار میکرد. خانمی که نصف صورتش را پوشانده بود نظرم را جلب کرد. با هر رجزی که خوانده میشد اشک میریخت و سرش را تکان میداد... رفتم نزدیکتر که ازش عکس بگیرم، متاسفانه متوجه حضورم که شد خودش را جمع و جور کرد. ناراحت شدم. نباید برای اینکه سوژه خبریم میکردم به او نردیک میشدم و او را ازین حس و حال در می‌اوردم.  

کمی به وسط جمعیت رفتم. چند نفر از مسئولین را دیدم که آمده بودند و با مردم هم عهد و پیمان باشند. فرصت مانور و نمایش و تبلیغات نبود. اینجا فقط وطن باید میدرخشید.  

وقتی نزدیک پلاکاردهای شهدای گیلانی حمله اسرائیل شدم بغضم بالا گرفت. همگی جوان و کم سن و سال بودند. توی هیچکدامشان آدم نظامی نبود و این یعنی تمام معادلات دشمن خطا بود... 

تمثال های دور ساختمان شهرداری از تصویر فرماندهان و نخبگان شهیدی بود که برای ایران عزیز زحمات زیادی کشیده بودند... شهرداری را زیباتر کرده بود.
 چشم در چشم مردم وقتی که این حماسه حضور را میدیدم به خودم، به ایرانی بودنم و به این حس همراهی افتخار میکردم.

این خاک سرباز می‌خواد

این خاک سرباز می‌خواد

کد خبر 1824617

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha