خبرگزاری شبستان-خراسان جنوبی؛ زینب روحانی مقدم-پنجشنبهها که میرسد، دلها به سمت گلزار شهدا میرود؛ به جایی که آرامگاه مردانیست که با گذشتن از جان، راهی برای ماندن ساختند. پنجشنبهها، روزیست برای بوییدن خاکی که به خون آغشته شد تا ما امروز در آرامش نفس بکشیم. در این پنجشنبه، به سراغ یکی از گمنامترین ستارههای شرق کشور آمدهایم؛ مردی که نه فقط در میدان جنگ، بلکه در میدان تعلیم، تربیت و خدمت نیز ایستاده بود. معلم بود، شهردار بود، انقلابی بود، اما پیش از همه اینها، بنده مخلص خدا و خادم بیادعای مردم بود.
این هفته در پنجشنبههای شهدایی، سراغ شهید محمد جوادی رفتهایم؛ شهردار متواضع اسلامیه، معلم فداکار روستاهای خراسان، بسیجی خستگیناپذیر و مردی که در دل انقلاب زیست و در دل جبهه به آسمان پر کشید.
*محمد هیچوقت برای خودش زندگی نکرد؛ او از مردم بود و برای مردم ماند
در دل کوچههای خاطره، هنوز صدای آرام معلمی شنیده میشود که با پای برهنه به کلاس درس میرفت تا بچههای روستا حسرت کفش نو نکشند. معلمی که بعدتر شد شهردار، اما هنوز همان خاکی و بیادعا ماند؛ همانی که پیش از آنکه در دفتر کارش بنشیند، اول سری به خانههای محروم و بیصدای شهر میزد. نامش محمد جوادی بود؛ مردی که برای مردم نفس کشید و در راه مردم به شهادت رسید.
حسین جوادی، برادر این شهید والامقام، در گفتوگو با خبرنگار شبستان، از زندگی سراسر اخلاص، مبارزه و خدمت برادرش میگوید: محمد در روز اول شهریور سال ۱۳۳۴ در شهرستان فردوس و در خانوادهای مذهبی و روحانی به دنیا آمد.
وی ادامه می دهد: پدرم عباسعلی، اهل نماز شب و مادرمان بانویی زحمتکش و دینمدار بود. از همان بچگی محمد اهل مسجد، کمک به همسایهها و مطالعه کتابهای دینی بود. تحصیلات ابتداییاش را در دبستان همت و دوره متوسطه را در دبیرستان فردوسی گذراند.
جوادی در ادامه عنوان می کند: با اینکه محیط آن دوران کاملاً در سیطره طاغوت بود، محمد هرگز از اصولش عقبنشینی نکرد. حتی در همان سنین نوجوانی هم دوستان و همکلاسیهایش را به نماز اول وقت، حجاب، اخلاق و غیرت دینی دعوت میکرد.
*جوانی که زودتر از سنش قد کشید؛ آغاز مبارزه
برادر شهید می گوید: محمد قبل از انقلاب بهشدت اهل مبارزه بود. فضای ساواک و خفقان، باعث نشد دست از افشاگری بردارد. حتی در دوران سربازیاش که به سراب آذربایجان شرقی اعزام شد، در همان پادگان مسجدی راه انداخت و جوانان را به نماز جماعت تشویق میکرد.
وی می افزاید: بعدتر به عنوان سپاه دانش به روستای "بالاچوببست" در بابل اعزام شد. آنجا همهکاره مردم بود. مسجد ساخت، حمام درست کرد، راه کشید، حسینیه بنا کرد و خانههای مردم را مرمت میکرد.
حسین جوادی با لبخندی تلخ ادامه میدهد: روستاییها هنوز هم از محمد یاد میکنند. چون همان موقع با پول خودش برای بچهها کفش و دفتر میخرید. گاهی با اداره بخشداری یا فرمانداری درگیر میشد چون با ظلم کنار نمیآمد. بارها تهدیدش کردند، اما فقط میگفت: "«من مأمور به انجام وظیفهام، نه نتیجه.»
*آشنایی با نوارهای امام و زندان وکیلآباد
جوادی از دوران پخش اعلامیهها میگوید: محمد وقتی برگشت فردوس، شب و روزش شد مبارزه. با دکتر طبرسیپور آشنا شده بود که واسطه رساندن اعلامیهها و نوارهای حضرت امام به او بود. ما در خانهمان همیشه ترس داشتیم چون میدانستیم محمد را تعقیب میکنند.
وی عنوان می کند: بارها در شبهای تاریک، با کیسهای از اعلامیه از خانه بیرون میرفت. سرانجام دستگیرش کردند. اول به زندان ژاندارمری بردند، بعد به شهربانی، بعد وکیلآباد مشهد. اما آنجا هم دست از ایمان برنداشت. نماز جماعت راه انداخت. به بقیه زندانیها روحیه میداد. میگفت: قلبها را که نمیتوانند ببندند.
*زندگی در خدمت مردم، مرگ در راه مردم
برادر شهید از دوران بعد از انقلاب میگوید: محمد بعد از آزادی از زندان، دوباره برگشت به مردم. رفت مدرسه ۱۵ خرداد روستای سرند. مدیر و معلم شد. بچههای روستا هنوز صدای مهربانش را یادشان هست.
وی با بیان اینکه محمد به بیتالمال خیلی حساس بود، می افزاید: یکبار فقط ۲۰ دقیقه دیر سر کلاس رسید. خودش نامه نوشت به آموزش و پرورش که از حقوقم کم کنید. همیشه میگفت: «نظم یعنی احترام به حق مردم.»یکبار فقط ۲۰ دقیقه دیر سر کلاس رسید. خودش نامه نوشت به آموزش و پرورش که از حقوقم کم کنید. همیشه میگفت: «نظم یعنی احترام به حق مردم».
حسین جوادی، با اشک در چشم ادامه میدهد:وقتی امام فرمود انقلاب متعلق به محرومان است، محمد تنها زمین پدری را که برایش مانده بود فروخت و هزینه کرد برای مردم فقیر. این کارش حتی برای ما هم عجیب بود. اما میگفت: «مگر نه اینکه ما باید پیشمرگ مستضعفان باشیم؟»
*شهرداری با قلبی بزرگ و دستانی خالی
برادر شهید می گوید که محمد مدتی شهردار اسلامیه شد. اما نه مثل شهردارهای معمول. محمد با همان تواضع، کفشهای خاکی، دفتر را اداره میکرد. خودش برای کار مردم تا فرمانداری و استانداری پیگیری میکرد.
وی در ادامه عنوان می کند: محمد به کارمندانش میگفت: ما خدمتگزار مردمیم، نه رئیسشان. هیچکس از او دلخور نبود.محمد به کارمندانش میگفت: ما خدمتگزار مردمیم، نه رئیسشان. هیچکس از او دلخور نبود همیشه لبخند میزد و احترام پدر و مادرش را واجبترین وظیفه میدانست. هر بار که قصد جبهه میکرد، اول از پدر اجازه میگرفت و از مادر حلالیت میطلبید.
*سه اعزام، یک عکس، یک شهادت
برادر شهید با صدایی بغضآلود از روزهای جبهه میگوید: محمد سه بار به جبهه رفت. بار سوم به عملیات بیتالمقدس اعزام شد. قبل از رفتن با دوستش آقای سیدحسن برومند عکس گرفت. رو کرد به دوربین و گفت: این آخرین عکس ماست. من شهید میشوم و کنار تو دفن میشوم.
وی در ادامه عنوان می کند: دقیقاً همان شد. روز سیزدهم اردیبهشت ۱۳۶۱، در منطقه امالرصاص، تیر به سرش اصابت کرد و آسمانی شد. همان شبی که پسرش به دنیا آمد.
جوادی می افزاید: پیکرش را آوردند فردوس و در گلزار بهشت اکبر دفن کردند. هنوز هم هر بار که آنجا میروم، حس میکنم صدای قدمهایش را میشنوم. محمد معلمی بود که درسش فقط ریاضی یا علوم نبود، درسش ایمان، مردانگی و خلوص بود. مردی که برای خودش هیچوقت زندگی نکرد... برای مردم بود و با مردم ماند.
نظر شما