معادله‌ای با جواب مسجد

نه روی کاغذی رسمی نوشته شده بود، نه امضای مدیر داشت؛ اما دعوت‌نامه‌اش آن‌قدر صمیمی و روشن بود که یکی‌یکی بچه‌ها را از کلاس زبان، به حیاط مسجد کشاند.

خبرگزاری شبستان - مهدی رحمانیان| هیاهوی کلاس، همهمه‌ی همیشگی‌اش را داشت. بچه‌ها هنوز توی دنیای کلمات انگلیسی سیر می‌کردند که ناگهان درِ کلاس باز شد و خانمی آرام، با چهره‌ای آشنا قدم به کلاس گذاشت. بچه‌ها با کنجکاوی نگاهش کردند؛ او مربی مسجد محله بود، همان‌که چند شب پیش برای اجرای برنامه فرهنگی آمده بود و حالا، با لبخند و نرمی قدم‌هایش، آمده بود تا چیزی بگوید، چیزی بخواهد.

آمده بود تا خبر از مسابقات قرآن و عترت بدهد، و بچه‌ها را ثبت‌نام کند. نه با دستور، نه با اجبار؛ با لحن گرم، با صدایی که بوی مادرانه می‌داد. 

کلاس درس زبان بود، اما آن روز کلاس همه‌چیز شد؛ کلاس مهربانی، کلاس گفت‌وگو، کلاس قرآن و حتی کلاس ریاضی!

از قرآن گفت، اما نه با زبان خشک و رسمی. از شور مسابقه گفت، از جایزه نگفت؛ از حال خوبش گفت. از اینکه دلِ آدم با آیه‌ها آرام می‌گیرد.

ریاضی؟ قرآن؟ مسجد؟ همه کنار هم

کلاس درس زبان بود، اما آن روز کلاس همه‌چیز شد؛ کلاس مهربانی، کلاس گفت‌وگو، کلاس قرآن و حتی کلاس ریاضی!

چشم یکی از بچه‌ها به مربی که افتاد، انگار چیزی یادش آمد. دستش را بالا برد و آهسته گفت: «ببخشید خانم، شما معلم ریاضی نیستین؟ میشه یه سؤال ازتون بپرسم؟»

معادله‌ای با جواب مسجد

و بعد، سیل سؤال‌ها بود که روان شد. یکی از کسرها پرسید، آن‌یکی از معادلات. خانم مربی، بین فرم‌های ثبت‌نام قرآن و عترت، ماژیک را برداشت و شروع کرد روی تخته نوشتن. معادلات ساده می‌شدند، لبخندها زیاد می‌شدند، فاصله‌ها کم.

هیچ‌کس نگفت که این کلاس باید فقط زبان باشد. کسی نگفت وقت برای ریاضی نیست. اصلاً مگر دل بچه‌ها زمان می‌شناسد؟

خانم مربی رو کرد به بچه‌ها و گفت: «حالا که این‌قدر خوب و باهوش هستید، دلم می‌خواد نماز مغرب و عشاء رو با هم تو مسجد بخونیم. بیاید مسجد، هم خوش می‌گذره، هم یه عالمه برنامه خوب داریم براتون.»

دعوتی صمیمی، بدون نصیحت

حالا کلاس دیگر خشک نبود. ثبت‌نام تمام شده بود، سؤال‌های ریاضی هم، و فضا حالا مثل حیاط یک خانه قدیمی، صمیمی و گرم شده بود. آخر سر، خانم مربی رو کرد به بچه‌ها و گفت: «حالا که این‌قدر خوب و باهوش هستید، دلم می‌خواد نماز مغرب و عشاء رو با هم تو مسجد بخونیم. بیاید مسجد، هم خوش می‌گذره، هم یه عالمه برنامه خوب داریم براتون.»

و کسی نخندید، کسی رو برنگرداند. حرفش مثل دعوت به یک مهمانی دوستانه بود، نه یک اجبار خشک. مسجد در آن لحظه، نه ساختمانی با گنبد فیروزه‌ای، گوشه‌ای امن از جهان شد برای دل‌های کوچک و مشتاق.

مسجد، جایی برای تمام لحظه‌ها

در نگاه اول شاید این دیدار چند دقیقه‌ای ساده به نظر برسد. اما همین نیم‌ساعت برنامه‌ریزی‌شده، کاری کرد که قرآن و ریاضی و مسجد، کنار هم بنشینند. مربی‌ای که فقط به‌دنبال ثبت‌نام نبود، بلکه آمده بود تا بودن را تمرین دهد؛ بودن در کنار بچه‌ها، در دل دغدغه‌هایشان، در میان سؤال‌هایشان.

معادله‌ای با جواب مسجد

نه تریبون رسمی لازم بود، نه کلاس خشک آموزشی. فقط دلی بود که بلد بود خودش را به دل‌های دیگر برساند. مسجد، این‌بار از درِ کلاس زبان وارد شد. با دفترچه‌ای در دست، و لبخندی بر لب.

هیچ‌کس فکرش را نمی‌کرد که ثبت‌نام در مسابقات قرآن، بتواند یک کلاس خشک آموزشی را این‌قدر زنده و پرنشاط کند. هیچ‌کس فکرش را نمی‌کرد که دعوت به نماز، از دلِ حل تمرین‌های ریاضی بیرون بیاید. اما شد.

کد خبر 1819206

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha