روایت یک زیر خاکی در کاروان «زیر سایه خورشید»

سال ها خاطره داشت با یک جام زیر خاکی. چیزی شبیه قهوه ساز (دله عربی) بود. همینکه بعد از این همه سال تمام خاطره سنگر و جبهه و اسارت را در دیدار کوتاه خادمین مرور کرد و دلش قرص شد ازاینکه این امانت را به خادمین امام بسپارد جالب بود تا روایتش کنم...

به گزارش خبرنگار خبرگزاری شبستان از گیلان _ نوشین کریمی


دلم لک زده بود برای زیارت آقا جانمان امام رضا(ع). سال هاست نرفته ام به زیارتش در مشهد مقدس. هر وقت دلم گرفت و غریبی سراغم آمد از دور سلامش دادم و منتظر ماندم تا دهه کرامت در کاروان «زیر سایه خورشید» به استقبال خادمین بارگاهش که سختی راه را به جان میخرند، بروم و عرض ادب و احترامی کنم به قدم های خیری که در گوشه و کنار شهر و روستای استانم می گذارند تا شیفتگان بیشتری را به عطر حرم معطر کنند.

تیم رسانه ای کاروان از سوی کانون جوانان رضوی استان همراهشان است، گاهی من هم میروم که روایت خودم را بنویسم.
اما یک جا، جا ماندم و وقتی تصاویر و تعریف اتفاقی که افتاد را شنیدم، دلم خواست برای قشنگی ماجرا روایتش کنم.

تیکه های فیلم خودش گویا بود، اما برای یکی از خادمین رسانه ای که تصویر را ثبت و ضبط کرده بود زنگ زدم تا از زبان خودش بشنوم.

آقایی‌زاده برایم تعریف کرد: در برنامه نبود، یکی آمد و گفت جانبازی است که چند سالی به زیارت امام رضا(ع) نرفته و خیلی دلش، میخواهد پرچم آقا را زیارت کند، دیدیم فرصت هست و ما هم به همراه خادمین حرم و پرچم راهی منزل این جانباز شدیم.

اسمش محمد آقای فتاحی بود، فرمانده گروهان سوم از گردان سیدالشهداء لشکر ۲۵ کربلا (لشکر گیلان ومازندران) یک پاسدار جانباز و آزاده. پایش در جنگ آسیب دیده بود و حالا راوی دفاع مقدس است و در برنامه ها آنچه را که در دوران جنگ دیده و شنیده و پشت سر گذاشته، روایت می کند.

مثلا در جمع خادمین برای ما تعریف کرد که در عملیاتی که منجر به شکست شد گیر افتادند، راهی نداشتند و دشمن داشت به آنها نزدیک و نزدیک تر میشد، خیلی ها که توانستند عقب نشینی کردند و بخاطر رفتن روی مین پایش آسیب دید و خونریزی شدید پیدا کرد و نتوانست با بقیه برود.

فتاحی گفت «اسیر شدم و آنقدر با همان وضعیت شکنجه ام دادند که کار از کار گذشت و پایم را از دست دادم. یعنی اگر اول به زخم هایم رسیدگی میکردند می توانستند پاهایم را حفظ کنند، ولی خب نشد»

آقایی زاده ادامه داد: کاروان را که دید خیلی خوشحال شد. از هر دری صحبت کردند و خادمین به پاس قدردانی هدیه ای پیشکش کردند و یک دفعه جانباز داستان ما با هیجان گفت «بمانید من هم چیزی بدهم و با خودتان به حرم ببرید».

از داخل ویترین منزلش ظرفی مسی در آورد و گفت «سال ۶۲ وقتی داشتیم سنگر می کندیم این آبپاش مسی را در آن تاریخ و مکان پیدا کردیم که  آثار باستانی است و تاریخ ساختش باید توسط  کارشناسان میراث فرهنگی مشخص شود. موزه فلک افلاک هم بردم ولی تحویلشان ندادم. چند جای دیگر هم گفتند بیاور، نبردم. موزه مشهد هم پرسیدم و گفتند بیاور ولی دیگر فرصت نشد، حالا با دیدن شما خادمین به دلم افتاد که این امانتی را به شما بدهم تا ببرید...»

حس عجیبی بود، با شنیدن عتیقه بودن آن ظرف و نگهداریش در منزل و اینکه حالا به خادمین سپرده شده تا این امانت را به آستان ببرند در شگفت بودیم که آقای فتاحی ادامه داد: «سلام منو به حضرت آقا برسانید، مردم بیایند آن‌جا این جام را ببینند، امضای سازنده اش روی جام حک شده، قدمتش را هم همانجا کارشناس ها مشخص می کنند و...»


آقای فتاحی تاکید میکرد «این را با داستانش به بازدید کننده ها نشان دهید...»

بعدش نشستند و روضه خواندند و مدیحه سرایی کردند و اشک ریختند و دلی صفا گرفت از این عرض ارادت. چقدر مهمان عزیز بود برای صاحبخانه، چقدر صاحبخانه عزیز بود برای وطنم... 

سال ها خاطره داشت با این جام زیر خاکی. چیزی شبیه قهوه ساز(دله عربی) بود. همینکه بعد از این همه سال تمام خاطره سنگر و جبهه و اسارت را در دیدار کوتاه خادمین مرور کرد و دلش قرص شد ازاینکه این امانت را به خادمین امام بسپارد جالب بود. شاید این میزبانی اتفاقی، اتفاقی نبود. حتما کسی که دلش افتاد بیاید و درخواست کند تا برای رفیقش که سالهاست زیارت نرفته خادمین بیایند، یک واسطه بود.

یا وقتی که خادمین هدیه ای جهت تبرک به این جانباز دادند و او یادش افتاد که چنین باری را از دوشش بردارد و تحویل فرستادگان امام رضا جانمان کند، حتما یک نشانه داشت.

هر چه بود به دل این جمع نشست، من هم روایتش کردم تا بماند به یادگار از یک دیدار بیادمانی.

کد خبر 1815895

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha