حجاب، سنگر مبینا؛ یادگار پدری که رفت، اما ماند

مبینا در چهاردهمین سال زندگی‌اش هنوز بر وصیت پدر ایستاده: «حجاب تو، سنگر توست...»؛ سنگری که حالا با افتخار آن را حفظ می‌کند، تا پدر، هر کجا که هست، دل‌گرم باشد.

خبرگزاری شبستان - مهدی رحمانیان| خانه‌ای در دل جهرم. آفتاب که از پنجره می‌تابد، سایه‌ی درخت نارنجی روی دیوار می‌افتد که پدر، خودش آن را کاشته بود. گوشه‌ای از اتاق، قاب عکسی هست با لبخندی محو، نگاهی گرم، و لباس رزم. قاب، عکس «مسلم نصر» است؛ مردی که هنوز در این خانه حرف می‌زند، گرچه سال‌هاست صدایش در کوچه نپیچیده.

مبینا، دختر او، حالا دارد پا به چهاردهمین سال زندگی‌اش می‌گذارد. ساکت، آرام، با نگاهی که بیشتر از سنش می‌فهمد. چهار سال و چند ماهه بود که پدر را از دست داد؛ اما پدر از او دست نکشید. هنوز هم هر وقت خودش را در آینه نگاه می‌کند، انگار تصویر پدر را در چشم‌هایش می‌بیند. هنوز صدای او را می‌شنود که از ته حیاط صدا می‌زد: «مبینای بابا!»

وقتی پدر می‌رفت مأموریت، تب می‌کرد. از دلتنگی. از آن دلتنگی‌های خاموشی که نه گریه دارد، نه فریاد. فقط تب دارد. انگار بدن هم از فراق بی‌قرار می‌شود.

مادر، فاطمه نصر، زن صبوری است. هنوز هم وقت گفتن اسم همسرش، کمی مکث می‌کند، بعد آرام لبخند می‌زند. او می‌گوید: «مسلم، از همان روزی که فهمید دختر خواهیم داشت، دل‌بسته بود. با دخترهای برادرش هم رابطه‌ای عمیق و دوستانه داشت. اما وقتی مبینا به دنیا آمد، همه چیز فرق کرد. انگار یک بخش تازه‌ای از وجودش زنده شده بود.»

حجاب، سنگر مبینا؛ یادگار پدری که رفت، اما ماند

حالا دخترِ همان پدر، بین کلاس‌های ورزش، بین ژیمناستیک و کاراته، با کمربند نارنجی و مدال‌هایی که طعم افتخار دارند، راهی را ادامه می‌دهد که روزی با وصیت‌نامه‌ی پدر آغاز شد: «مبینا جان، حجاب تو، سنگر توست...»

و شاید همین حالا، وقتی که از سالن ورزش برمی‌گردد، دست‌هایش کمی خسته باشند؛ اما دلش محکم‌تر از همیشه است. چون هر ضربه، هر تمرین، هر پیشرفت، پاسخی است به صدای آن مرد که سال‌ها پیش، آرام گفته بود: «مبینای بابا...»

«شهید به مبینا وابستگی عجیبی داشت. اصلاً مبینا هم همین‌طور. کافی بود مأموریت بره، تب می‌کرد دخترم...»

مادری با دلِ پُر از خاطره

فاطمه نصر که به مناسبت دهه کرامت و روز دختر به خبرگزاری شبستان آمده، زنی آرام است با نگاهی پر از خاطره. از جهرم آمده، شهری که هنوز صدای گام‌های شهیدانش در کوچه‌ها می‌پیچد. همراهش دخترش مبیناست؛ دختری با چهره‌ای مصمم، کم‌حرف و پرحضور. هر دو عضو کانون فرهنگی هنری «پیمان غدیر» هستند؛ کانونی که حالا نام شهید را به یادگار دارد.

عاشق دخترش بود، حتی قبل از تولدش

همسر شهید مسلم نصر، از علاقه‌ای می‌گوید که فراتر از رابطه پدر و دختری بود. صدایش می‌لرزد وقتی خاطره‌ها را از گوشه دلش بیرون می‌کشد: «شهید به مبینا وابستگی عجیبی داشت. اصلاً مبینا هم همین‌طور. کافی بود مأموریت بره، تب می‌کرد دخترم...»

حجاب، سنگر مبینا؛ یادگار پدری که رفت، اما ماند

شهید مسلم نصر، یکی از مدافعان حرم و از سبزپوشان تیپ ۳۳ نیروی مخصوص المهدی، زمانی که دخترش چهار سال و چهار ماهه بود، به شهادت رسید. حالا که مبینا دارد پا به چهاردهمین سال زندگی‌اش می‌گذارد، یاد پدر با اوست؛ در تمرین‌های کاراته، در لحظه‌هایی که مدالش را بالا می‌برد و حتی در نفس‌نفس‌های بعد از دویدن.

از همون وقتی که به دنیا اومد، دو روزی که من بیمارستان بودم، از صبح تا شب بیمارستان بود. بعد هم که مرخص شدیم، تا نصف شب بیدار می‌موند و مبینا رو آروم می‌کرد. بعد تازه خودش می‌خوابید...

مادر ادامه می‌دهد: «هر وقت می‌خواست صدایش بزند، او را «مبینای بابا...» صدا می‌کرد؛ این صدا توی گوشم مونده. از همون وقتی که به دنیا اومد، دو روزی که من بیمارستان بودم، از صبح تا شب بیمارستان بود. بعد هم که مرخص شدیم، تا نصف شب بیدار می‌موند و مبینا رو آروم می‌کرد. بعد تازه خودش می‌خوابید...»

سفارشی که هنوز گوش به آن داریم

در میان گفت‌وگو، فاطمه نصر از یک سفارش همیشگی حرف می‌زند؛ چیزی که هم در رفتار شهید مشهود بود و هم در وصیت‌نامه‌اش آمده: «حجاب». 

«خیلی روی حجاب تاکید داشت؛ همیشه به من و مبینا سفارش می‌کرد. حتی توی وصیت‌نامه‌اش هم به حجاب سفارش کرده.»

حجاب، سنگر مبینا؛ یادگار پدری که رفت، اما ماند

مبینا حالا دیگر آن کودک چهارساله نیست. راه خودش را پیدا کرده و با تلاش و پشتکار، پدر را در هر موفقیتی شریک کرده.

مبینا حالا دیگر آن کودک چهارساله نیست. راه خودش را پیدا کرده و با تلاش و پشتکار، پدر را در هر موفقیتی شریک کرده.

مادر با لبخند افتخارآمیزی می‌گوید: «ورزش رو از ژیمناستیک شروع کرد، بعد رفت سراغ والیبال، حالا هم کاراته کار می‌کنه. اولین مسابقه‌ای که شرکت کرد، مقام سوم گرفت. الان هم کمربند نارنجی داره...»

در پایان گفتگو، مبینا آرام است. اما چشم‌هایش چیز دیگری می‌گویند. گویی هنوز هم صدای پدر را می‌شنود که با همان لحن پرمهر می‌گوید: «مبینای بابا...»

کد خبر 1815476

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha