خبرگزاری شبستان - مهدی رحمانیان| در دل محلهای قدیمی از شیراز، جایی در کنار دیوارهای خاطرهساز مدرسه خان و در چند قدمی شکوه کاشیهای مسجد نصیرالملک، مسجدی هست که شاید در نگاه اول، فقط یک بنای تاریخی قاجاری بهنظر برسد؛ اما اگر پای صحبت محلیها بنشینی و کمی به تاریخ آن دقت کنی، متوجه میشوی که این مسجد، از اراده یک انسان، از رنج و ایمان، از یک دعای ساده و دل پاک مردی کارگر قد کشیده است.
مسجد «حاج علی چکمهدوز»، نامیست که هنوز هم در کوچهپسکوچههای محله «گود عربان» با احترام برده میشود. مردی که زندگیاش با یتیمی و کارگری آغاز شد و روزی، در گرمای یک ظهر تابستان، با یک تصمیم ساده ولی مهم، مسیر زندگیاش برای همیشه تغییر کرد. همان روزی که سبوی آبش را بهجای خودش، به زنی یهودی تشنه داد؛ کاری که کمتر کسی در آن زمان و فضا حاضر به انجامش بود.
هیچکس فکر نمیکرد آن سبوی شکسته، پلی بشود بهسوی دعای خیر، برکت زندگی، و مسجدی که حالا یکی از آثار ملی ایران است. مسجدی که هنوز هم ایستاده، هنوز هم نماز دارد، و هنوز هم نشانهایست از خیرِ ماندگار یک انسان بیادعا.
در این گزارش، میخواهیم از بنایی بگوییم که بیشتر از آنکه فقط یک مسجد باشد، داستان است؛ روایت زندهای از ایمان، اخلاق، و عمل صالح. مسجدی که امروز در دل بافت تاریخی شیراز، مثل چراغی روشن، یادآور خوبیهاییست که با گذر سالها هنوز خاموش نشدهاند.

در ضلع شرقی مدرسه خان و در چند قدمی مسجد نصیرالملک، مسجدی قدیمی با شبستانی مزین به ستونهایی شبیه به مسجد وکیل دیده میشود؛ اما آنچه این مسجد را خاص میکند نه فقط معماری چشمنواز و ستونهای زیبا، بلکه داستان بنیانگذارش است؛ داستانی واقعی که اگر شنیده شود، قطعاً الهامبخش خواهد بود.
روایت یک سبو، چهار دعا و هزار پند
در ضلع شرقی مدرسه خان و در چند قدمی مسجد نصیرالملک، مسجدی قدیمی با شبستانی مزین به ستونهایی شبیه به مسجد وکیل دیده میشود؛ اما آنچه این مسجد را خاص میکند نه فقط معماری چشمنواز و ستونهای زیبا، بلکه داستان بنیانگذارش است.
حاج علی چکمهدوز، نه زادهی ثروت بود و نه پشتوانهای جز بازوان کارگر خود و دعای مادری دلسوز داشت. کودکیاش میان یتیمی و کارگری در دکان چکمهدوزی گذشت؛ جایی که نه عطر نانی گرم در سفره بود و نه سایهی پدری بر سر. زندگی برایش از همان آغاز، مشتمشت رنج بود و تکهتکه صبر.
در یکی از همان روزهای داغ تابستان، وقتی سبوی سفالیاش را برداشت و راهی آبانبار شد، سرنوشت تصمیم گرفت از درِ کوچکی به زندگیاش وارد شود. زنی یهودی، خسته و بیرمق، در گوشهای ایستاده بود و از تشنگی میسوخت. مردم او را با نگاههایی آلوده به تعصب از خود رانده بودند و از کمک به او پرهیز میکردند. اما علی، علی بود؛ پسری که هنوز دلش از فطرت انسانی لبریز بود، بیهیاهوی دین و نژاد و مرز.
سبو را بیمنت به زن داد. زن، که شرم و شکر در نگاهش موج میزد، دست به آسمان بلند کرد و چهار دعای بزرگ بدرقه راه علی کرد: عمر دراز، ثروت بسیار، هفت پسر و دوری از داغ فرزند. دعایی که از دل سوختهای برآمد، بر آسمان نشست و در لوح تقدیر علی، بذر کاشت.
اما همانجا، درست همان لحظه که سبو از لبان زن یهودی نوشیده بود، علی دانست بازگرداندن آن به دست استاد یعنی مجازات. پس سبو را خود شکست؛ شاید برای حفظ حرمت، شاید برای فرار از توبیخ، یا شاید برای اینکه سبو باید میشکست تا در ازایش چیزی بزرگتر ساخته شود.
سالها گذشت. علی، که دیگر جوانی بیپول اما امیدوار بود، دل به دخترداییاش بسته بود. اما جواب داییاش جز طعنه نبود: «تو نه مال داری و نه نان، چگونه داماد شوی؟»

با دلی شکسته اما سری بلند، علی تسلیم نشد. با کمک مادر، اندک اموالشان را فروختند و هجده تومان گرد آوردند. الاغی خرید و راهی تجارت شد؛ از عطاری و داروهای گیاهی، تا سفرهای سخت میان شهرها، با باری بر دوش و دلی پُر از آرزو.
این مسجد، با ستونهایی شبیه به مسجد وکیل، شبستانی وسیع، کاشیکاریهایی هنرمندانه و فضایی روحنواز، اکنون هم کارکرد عبادی دارد، هم هویتی فرهنگی برای محله «اسحاق بیگ» و هم نمادی از ایمان عملی در قالب معماری.
سفرها آسان نبود. روزهایی بود که چیزی جز دستان پینهبسته و تن خستهاش همراهش نبود. اما علی به عقب نگاه نکرد. هر بار که زمین خورد، با نیرویی تازه برخاست. و سرانجام، همان زمین خشک و ناهموار، محصولی پربار داد.
علی، مرد تجارت شد؛ دارا و بااعتبار. اما نه مغرور شد، نه بخل ورزید. با دختری از خانوادهای نجیب ازدواج کرد و صاحب هفت پسر شد. دعای زن یهودی، یکییکی به بار نشست: ثروتی که جمع شد، عمر درازی که یافت، و فرزندانی که سایهشان را بر سرش حس میکرد... بهجز داغ بزرگترینشان، که آن نیز لابد رازی در خود داشت.
و امروز، مسجد حاج علی چکمهدوز در دل شیراز، در همان کوچههایی که علی پادویی میکرد، استوار ایستاده. بنایی که نه فقط از آجر و کاشی، که از ایمان، مهربانی و انسانیت ساخته شده است؛ یادگاری از مردی که با یک سبو، دنیایی ساخت.
مسجدی که آبروی محله شد
«مسجد حاج علی» که امروز در فهرست آثار ملی ثبت شده (شماره ۴۵۱۴)، جزئی از وصیت و وقفنامه اوست؛ نمادی از روح مهربانی و دینداری مردی که باور داشت خیر باقی میماند، حتی وقتی جسم خاک میشود.
این مسجد، با ستونهایی شبیه به مسجد وکیل، شبستانی وسیع، کاشیکاریهایی هنرمندانه و فضایی روحنواز، اکنون هم کارکرد عبادی دارد، هم هویتی فرهنگی برای محله «اسحاق بیگ» و هم نمادی از ایمان عملی در قالب معماری.

زنده ماندن نام از راه عمل
در دل محرومیت، ثروت ساخت؛ در میانه تمسخر، مهربانی ورزید؛ و از دل فقر، چراغی برای آینده برافروخت. شاید اگر سبویش را برای زن یهودی نمیشکست، دعایی هم دریافت نمیکرد؛ اما شکستن آن سبو، نقطه جوشش برکتی شد که هنوز در دیوارهای آجری و دربهای چوبی مسجدش، باقیست.
و امروز، در میان هیاهوی توسعه شهری، این مسجد یک بنای تاریخی نیست، یادآور انسانیتی فراموششده است؛ مهربانی بیمنت، ایمان بیتظاهر و خیرخواهی بیحد.
نظر شما