به گزارش خبرنگار خبرگزاری شبستان از ایلام، آن روز، قرار نبود اینگونه باشد. قرار بود زمین چوار، زیر پای کودکان و جوانانی که با شور و اشتیاق میدویدند، به لرزه درآید. قرار بود آسمان، پژواک خندههایشان را در خود جای دهد. اما تقدیر، چهرهای هولناک از خود نشان داد. آسمان، بهجای آنکه آبی و مهربان باشد، سیاه شد؛ پر از هیاهوی مرگ، پر از فریادهایی که در میان غرش بمبها گم شدند.
هواپیماهای جنگی، نه به زمین فوتبال، که به قلبهای تپندهی کودکان و جوانانی که رؤیای آیندهای روشن را در سر داشتند، حمله کردند. توپ، دیگر در میان پاهای بازیکنان نمیچرخید؛ بلکه در میان شعلههای آتش، گم شد. زمین، بهجای شادی، خون نوشید و چوار، برای همیشه زخم خورد. این نهفقط یک حادثه، بلکه یک تراژدی انسانی بود؛ فریادی که در میان دود و خاکستر، بیصدا ماند اما پژواکش تا همیشه در گوش تاریخ خواهد پیچید.

۱۴ هزار روز؛ سوگی که پایان ندارد
چهارده هزار روز، معادل چهار دهه، یا شاید بهتر باشد بگوییم، یک عمر، از آن روز شوم گذشته است. اما برای مادری که دو کودک هفت و هشتسالهاش، سجاد و محمدجواد، را در آن بمباران از دست داد، زمان هرگز جلو نرفته است. هر روز که خورشید طلوع میکند، او در همان عصر سرد زمستانی ۱۳۶۵ گیر میافتد. هنوز هم صدای خندههای کودکانش را در گوشش میشنود، هنوز هم چهرهی مشتاقشان را میبیند که با اشتیاق به دنبال توپ میدوند. اما بعد، صداها خاموش میشوند. زمین، رنگ خون میگیرد. و او، هر روز، هزاران بار میمیرد.
چوار، دیگر یک نام ساده روی نقشه نیست. چوار، زخمی است بر پیکر تاریخ، که هرگز التیام نمییابد. زمین فوتبالی که روزی قرار بود میزبان شادی باشد، حالا قبرستان خاطراتی است که هرگز محو نمیشوند.

روایتی از فرماندار چوار
در میان جمعیت عزادار، مردی ایستاده است که کلمات را با بغض بیان میکند. یعقوبی، فرماندار چوار در مقابل خبرنگاران میگوید: حادثهی ۲۳ بهمن ۱۳۶۵، نه فقط یک حملهی نظامی، بلکه لکهای ننگین بر پیشانی جنگ بود. آن روز، در جریان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، ۱۵ نفر از عزیزانمان—از بازیکنان فوتبال گرفته تا کودکان تماشاگر—به خاک و خون کشیده شدند. مسابقهای که میتوانست نمادی از جشن پیروزی باشد، به قتلگاهی بدل شد که هنوز هم از خاطرهها محو نشده است. این فاجعه را هرگز فراموش نخواهیم کرد.
مادری، هر روز ۱۴ هزار بار، همان لحظه را مرور میکند. هر روز که چشم باز میکند، همان زمین را میبیند، همان توپ را، همان کودکان را که با شور و هیجان میدوند. و بعد، آتش. خون. سکوتی مرگبار.
"من هر روز، در خیالم، بدنهای تکهتکهشدهی بچههایم را در آغوش میگیرم. هر روز، قلبم را چنگ میزند، هر روز، روحم میسوزد. این درد، هرگز کهنه نمیشود. هرگز فراموش نمیشود. این داغ، تا ابد با من خواهد ماند. "
زمینی که دیگر هرگز سبز نشد
آن بعدازظهر، قرار بود گرمای زندگی در زمین چوار جاری شود. اما جنگ، با دستان خونین خود، همهچیز را در یک لحظه نابود کرد. ده بازیکن جوان، سه کودک معصوم، یک داور که قرار بود
نظر شما