اشاره: محمدحسین جعفریان خبرنگار و عکاس سال های نزدیک دفاع مقدس، مستندساز و اهل شعر و ادب؛ فقط یکی از جانبازان پر افتخار انقلاب اسلامی است. وی خبرنگار جنگی است که عصای زیر بغلش یادگاری است از اولین سفری که به عنوان خبرنگار بحران به افغانستان داشت. او در طی سال های گذشته به عنوان خبرنگار و مستند ساز به مناطق جنگی زیادی مانند عراق، تاجیکستان، کوزوو، لبنان، افغانستان و ... سفر کرده اما از میان تمام مستندهای جنگی که ساخته است مستندهای «لعل بدخشان» و «شیر دره پنج شیر» بیش از بقیه شناخته شده ترند.
او لیسانس اقتصاد از دانشکده اقتصاد بابلسر دارد و فوق لیسانس اقتصاد در دانشکده شهید بهشتی را به دلیل فعالیت های ادبی رها کرده است. شعر نوی زیبایش درباره مشقات جانبازان وفضای سیاسی و اجتماعی ایران بعد از دفاع مقدس و در دورانی چون دوم خرداد با نام «عاشقانه های یک کلمن» مورد تمجید رهبر ادیب انقلاب اسلامی قرار گرفت. اما او این روزها بیشتر وقتش را در حوزه هنری می گذراند. جایی که ناشر اغلب کتاب های او بوده است. بعد از سالها اینبار اولین مرتبه برنامه راز بود که او را دوباره به یاد رسانه مردها انداخت.
آنچه می خوانید گفتگویی است خواندنی با جعفریان درباره خاطرات خبرنگاری و مستندسازیش که در یک از مجلات زیرمجموعه همشهری تدارک دیده شده است. باشد زمینه ساز قدردانی از هنرمندان انقلابی ایران؛ ان شاء الله.
خبرنگاری شغل پر مخاطره ای است به خصوص اگر خبرنگار جنگ باشید که خطرش چند برابر می شود، چطور شد که شما خبرنگار جنگ شدید؟
سابقه همکاری من با مطبوعات به سال دوم دبیرستان بر می گردد که گهگاهی با مجله جوانان همکاری داشتم و به آنها قصه، عکس و شعر می دادم و چاپ می کردند اما اولین بار در سال 1361 بود که رفتم جبهه یادم می آید کلاشینکف اندازه خودم بود و شدم تک تیر انداز و بیسیم چی شش ماه مانده بود جنگ تمام شود که واحد ثبت وقایع در جهاد سازندگی تشکیل شد و من مسئوول واحد ثبت وقایع گردان جهادسازندگی استان مازندران شدم و وظیفه آنها عکاسی و ثبت وقایع بود و باید همراه گردان های عملیاتی می رفتیم و مستند می ساختیم. بعد از جنگ هم وقتی به مشهد بر گشتم صفحه جبهه و جنگ روزنامه خراسان را راه اندازی کردم. سال 1369 بود که اولین سفر تحقیقاتی ام را به افغانستان داشتم که نتیجه آن نوشتن کتاب های«شانه های زخمی پیامبر» درباره هنر و مقاومت افغانستان و «پنجره های رو به دریا» مجموعه شعر بود.بعد از آن در یکی از نمایشگاه های عکس رضا برجی با او آشنا شدم و تصمیم گرفتیم دوباره به افغانستان سفر کنیم و این سفر اولین سفر جدی من به عنوان خبرنگار بحران بود.
اولین سفرتان به عنوان خبرنگار جنگی هم به افغانستان بود؟
اولین سفر من یکی از عجیب ترین و پر مخاطره ترین سفرهایی بود که تا کنون داشته ام من و رضا با هزار بدبختی توانستیم حوزه هنری و جهاد سازندگی را راضی کنیم که ما را به افغانستان بفرستند و توانستیم 60 هزار تومان از آنها کمک هزینه بگیریم.سال 1372 بود و ما سفرمان را با یک دوربین VHS مدل M9000 که این روزها حتی در عروسی ها هم از آن استفاده نمی شود شروع کردیم.قبل از اینکه برویم، سید مرتضی آوینی به من سفارش کرده بود که حتماً به شمال افغانستان که پناهجویان تاجیک آنجا هستند برویم و از آنها تصویر تهیه کنیم. چرا که تازه شوروی فرو پاشیده بود و تعدادی از تاجیک ها علیه نظام کمونیستی شوروی قیام کرده بودند.
درهمین سفر بود که مجروح شدید؟
بله آن زمان شمال افغانستان منطقه کشف نشده ای بود. ما رفتیم شمال افغانستان و وقتی با تاجیک ها مصاحبه کردیم به ما پیشنهاد دادند برویم تاجیکستان تا از نزدیک از این مبارزات تصویر برداری کنیم.16 روز در دامنه های غربی کوه پامیر پیاده روی کردیم تا به نقطه ای از آمودریا رسیدیم که کم عمق بود و توانستیم با تیوپ تراکتور از رودخانه رد شویم. به صورت غیر قانونی 200 کیلو متر وارد خاک تاجیکستان شدیم و تصاویر می گرفتیم و مصاحبه هایی را که می خواستیم انجام دادیم که از همه مهم تر گفت و گو با سید عبدالله نوری رئیس مخالفان بود.در مسیر برگشت از فیض آباد به تخار بود که دچار سانحه شدم.
درباره آن حادثه توضیح می دهید؟
جاده فیض آباد به تخار جاده خطرناک و ترسناکی بود تا جایی که گفته می شود سربازان روس به مرخصی نمی رفتند تا مجبور نباشند از این جاده عبور کنند. در فیض آباد هم هیچ ماشین سواری نبود چون ماشینی غیر از ماشین سنگین نمی توانست از این جاده عبور کند.مجبور شدیم برای اینکه به تخار برسیم سوار ماشین حمل مهمات شویم.
من در قسمت بار سوار شدم و رضا در کابین بود. یک جایی در سربالایی راننده نتوانست ماشین را کنترل کند و ماشین چپ کرد و من ماندم زیر خروارها بار مهمات. مانند کسانی که تجربه مرگ داشته اند تمام زندگی ام از جلوی چشمانم عبور کرد.از طرفی هر آن امکان داشت که ماشین منفجر شود.به هر حال رضا با دوربینش آن لحظات را ثبت کرد و در مستند «لعل بدخشان» نشان داده شدند.راننده و چند نفر دیگر به کمکم آمدند و مین ها را مانند آجر کنار می انداختند تا توانستند مرا در آورند.من در لحظه ای خرد شدن استخوان ران و لگنم را احساس کردم.
شما بعد از آن تصادف هم ماجراهای زیادی را از سر گذراندید تا به ایران رسیدید و درمان شدید؟
25 روز طول کشید. روزهای سختی بود که من حتی از به یاد آوردن آن هم عذاب می کشم. آن شب مرا به فیض آباد رساندند.در انجا توانستم خلبان هلی کوپتری را پیدا کنم که جسد کسانی را که در بدخشان شهید شده بودند به کابل می برد. به اش 200 دلار دادم تا مرا به کابل ببرد اما در تخار بنزینش تمام شده بودم. وقتی به هوش آمدم دیدم افغان ها بالای سرم جمع شده اند؛ از یکی از آنان خواستم مرا پیش تاجیک ها ببرد یک شب پیش آنها ماندم . صبح ماشینی در اختیار من گذاشتند تا به قندوز بروم. در آنجا دستگاه مخابره ای بود که من می توانستم به سفارت اطلاع بدهم . در راه ماشینمان برای بار دوم چپ کرد و سر من شکست.مردمی که برای کمک آمده بودند مرا به بیمارستان قندوز رساندند.
در انجا من با یک بیمار مالاریایی هم اتاق شدم که با داد و بیداد خواستم اتاق مرا جدا کنند که آنها هم مرا بردند در محوطه بیمارستان که بیابان بود گذاشتند. صبح می خواستند از لگن و کمرم عکس بگیرند مرا در دستگاه ایکس ریل گذاشتند که ناگهان تمام بدنم سوخت و دادم درآمد.
دکترش آمد و گفت دستت را به میله های تخت نگیر چون دستگاهمان اتصالی دارد.من انجا با سفارت تماس گرفتم چند روز گذشت و خبری نشد.از قضا یکی از افغان هایی که کتاب های مرا خوانده بود و خودش هم شاعر بود مرا شناخت و کمک کرد تا به کابل برسم. در کابل معاون وزیر خارجه وقت ایران و عده ای دیگر حضور داشتند اما حاضر نشدند مرا با هواپیمای شخصیت شان به ایران ببرند.
پس چطور به ایران رسیدید؟
با یک هواپیمای باری به مزار شریف آمدیم. من و رضا در اتاقک پشت کابین خلبان بودیم و عده ای از حاجی هایی که از مکه آمده بودند در بخش بار هواپیما سوار شدند.وسط پرواز وقتی ارتفاع از 7 هزار متر مربع بیشتر شد اکسیژن کم شد و ناگهان عده ای با مشت به در اتاقک ما زدند و داشتند خفه می شدند.خلبان که فکر می کرد خیلی زود ارتفاعش را کم می کند ولی نتوانسته بود، مجبور شد اجازه دهد تمام آن 50 تا 60 نفری که در قسمت بار بودند به اتاقک نه متری ما بیایند.سه نفر روی سر هم ایستادند و من را احاطه کردند.زن ها و بچه ها هم به کابین خلبان رفتند. تنها آنجا بود که از خدا آرزوی مرگ کردم. با هر تکانی درد من چند برابر می شد. اما بالاخره رسیدیم. یک شب هم در هلال احمر ایران در مزار شریف ماندیم تا اینکه روز بعد با هواپیما راهی مشهد شدیم. اما دستگاه رادار خراب بود و مسیر یک ساعت و 20 دقیقه ای را نزدیک سه ساعت آمدیم.
خلبان راه را گم کرده بود و از سر کنسول سفارت ایران که در هواپیما بود می خواست تا با چشم غیر مسلح به او نشان دهد که فرودگاه مشهد کجاست. خلاصه با هزار بدبختی رسیدیم فرودگاه وقتی رسیدیم از آنجا که بدون هماهنگی آمده بودیم اجازه فرود نمی دادند. سر کنسول با برج مراقبت صحبت کرد و وقتی نشستیم پلیس فرودگاه ما را احاطه کرده بود. وقتی من را با برانکارد پیاده کردند اولین کاری که کردم اسفالت فرودگاه را بوسیدم و خدا را شکر کردم که بعد 25 روز زجر و بدبختی بالاخره به ایران رسیدم.
شما یکی از معدود خبرنگاران دنیا هستید که با ملامحمد عمر، رهبر طالبان ملاقات کرده اید. جریان آن دیدار را برایمان بگویید.
یک سال بعد دوباره به افغانستان رفتم و مستند«سفر به جمهوری طالبان»را ساختم.شهریور 73 طالبان تشکیل شد و ما اسفند73 به آنجا سفر کردیم. آنها هنوز قدرت نداشتند و کمتر از یک سوم افغانستان در اختیارشان بود.
طالبان اجازه تصویربرداری حتی از مناظر را به ما نمی دادند و می گفتند روز قیامت چطور می خواهید درباره تصاویری که گرفته اید پاسخگو باشید و به آنها جان بدهید؟ گفت و گو با چند نفر از سران طالبان که در قندهار بودند تمام شد و به سمت هرات بر می گشتیم که در جاده ماشینی از روبه رو آمد و راهنمایمان گفت: این ماشین ملامحمد عمر است. ماشین آن طرف جاده نگه ، داشت و کسی از آن پیاده شد،ما هم پیاده شدیم.
راهنمای طالبانی ما را به او معرفی کرد.او هم به فارسی خیلی بدی سوالاتی کرد. حدود 15 دقیقه صحبت کرد و ما فقط صدای او را ضبط کردیم . بعدها وقتی دو خبرنگار از روز نامه آل پاییس کشور اسپانیا به تهران آمده بودند، اتفاقاً به این دلیل که شنیده بودند دو خبرنگار ایرانی مدعی اند که ملا محمد عمر را دیدند آنها عکسی را با خودشان آورده بودند و به ما نشان دادند و این تصویر دقیقاً همان آدمی بود که من و آقای برجی در مسیر بازگشت از قندهار او را دیدیم.
می گویند خبرنگارهای جنگ خارجی گاهی برای آنکه عکس ها و تصاویرشان تاثیر گذار باشد. از حقه های سیاه و دردناکی استفاده می کنند، اگر برای شما چنین شرایطی پیش بیاید چه می کنید؟
شهید آوینی همیشه به ما توصیه می کرد که خبرنگاری اسلامی را مدنظر داشته باشیم. ما آن موقع متوجه این حرف او نمی شدیم تا اینکه یک بار که مزار شریف سقوط کرده بود و دوباره مردم را از طالبان گرفته بودند ما برای تهیه تصویر به زندانی به نام «قلاع جنگی» رفتیم.
فرمانده زندان ما را می شناخت و می خواست ارادت خویش را به ما نشان دهد به همین دلیل به ما گفت که من این زندانی ها را آزاد می کنم و بعد به گلوله می بندیم تا شما بتوانید از این صحنه ها فیلمبرداری کنید. اینها همه اعدامی هستند.
هر خبرنگاری جای ما بود قند تو دلش آب می شد ما گفتیم اینجا که حساب و کتاب ندارد، آمد و شهر دوباره دست طالبان افتاد و عمر این آدم ها به دنیا بود و ما حق نداشتیم آنها را به خاطر خودمان به کشتن بدهیم که همین هم شد و سه هفته بعد مزار شریف دوباره به دست طالبان افتاد. آن فرمانده زندان به ما می گفت که خیلی از خبرنگاران خارجی می آیند و به ما پول می دهند تا این صحنه ها برایشان بسازیم.
مستند «شیر دره پنج شیر»شما هم خیلی سر و صدا کرد. درباره آن هم توضیح می دهید؟
من برای ساخت آن مستند یک ماه با احمد شاه مسعود بودم. دو ماه بعد از اینکه این مستند ساخته شد در نهم سپتامبر احمدشاه مسعود به شهادت رسید و 11 سپتامبر هم که ماجرای برج های دوقلوی نیویورک اتفاق افتاد. قرار من با احمد شاه مسعود در مدت آن یک آن یک ماه این بود که از صبح تا شب دوربین روشن و کنار او باشد مگر زمانی که او نمی خواهد. اوایل برایش سخت بود اما کم کم عادت کرد تا جایی که بعضی شب ها که می خواست بخوابد، می گفت«دیگر می خواهم استراحت کنم آن دوربین را خاموش کن»بعد از اینکه او به شهادت رسید من با تلویزیون مشکل پیدا کردم و می خواستم فیلم را تدوین نکنم تا به انها ندهم. ساعت دو شب که تلویزیون بر می گشتم یکی از دوستانم به من زنگ زد و گفت بروم خانه شان همسرش خواب احمد شاه مسعود را دیده بود که سفارش کرده بود به من بگویند«هر کاری می خواهی بکن فقط عجله کن» من هم به حرفش عمل کردم و مستند را تحویل شبکه دادم. فکر می کنم با آن مستند نظر هم ایرانی ها را نسبت به احمد شاه مسعود تغییر دادم و شاید برای همین بود که او توصیه کرد در کارم عجله کنم.
احتمالاً وقتی برای تهیه مستند و ثبت وقایع جنگی سفر می کردید خانواده تان خیلی نگران بودند؟
بله. آن اوایل به خانواده حقیقت را نمی گفتم. حتی وقتی جبهه می رفتم اگر می خواستم از اهواز به خانه نامه بفرستم، اول نامه را به دوستم در بابلسر می فرستادم، او پاکت نامه را عوض می کرد و دوباره به مشهد پست می کرد.درباره سفر افغانستان هم گفتم که به ترکمنستان می روم ولی بعد که آن قضایا برایم پیش آمد و آن سفر سه ماه طول کشید مادرم نگران شد و برایم در خانه فاجعه ای پیش آمد ولی بعدها یواش یواش آنها هم عادت کردند.
فکر می کنم شما بیشتر از بقیه مناطق جنگی به افغانستان سفر کردید.چرا؟
شاید بر می گردد به اینکه من ادبیات کلاسیک خودمان را خیلی دوست دارم و یک ریشه از ادبیات ایران در افغانستان است و به همین دلیل افغانستان را دوست دارم.برای مثال مولوی و زرتشت در بلخ به دنیا آمده اند، هرات مثل اصفهان است و آرامگاه خیلی از شعر و ادیبان ما مانند خواجه عبدالله انصاری، جامی، ظهیر الدین فاریابی، گوهرشاد بیگم، بهزاد مینیاتوریست و ... در انجاست.
همچنین زندان نای که مسعود سعد سلمان در آن زندانی بود.در افغانستان است یا همین مزار شریف که به عقیده افغان ها آرامگاه حضرت علی(ع) در آنجاست و در جشن گل سرخشان هزاران هزار زائر می روند آنجا و جامی و بیدل هم در این رابطه شعرهایی دارند. به نظر من افغانستان یک سرزمین بکر و کشف نشده است.
پایان پیام/
نظر شما