به گزارش خبرگزاری شبستان از خوزستان؛ فکرش را بکن عزیزت، پارهی تنت در جبهه باشد و از او بیخبر باشی، سقف و دیوار خانهات بارها زیر بمبارانها ترک برداشته باشد، دلت آرام نگیرد، بخواهی کاری کنی، قدمی برداری، با بچههای قد و نیم قد ندانی چطور روز را شب کنی. راهی بیمارستان شوی و بین جمعی از زنان مثل خودت که یا مادر و همسر شهیدند یا پارهی تنشان در جبهه است بنشینی پای تشتهایی پر از خون.
دست ببری و بخواهی لکههای خون گرم را از رویشان پاک کنی، لکههایی که نمیدانی در رگهای جوشان کدام غیور میجوشیده، نکند پسرِ در میدانت باشد؟ بغض گلویت را میفشارد که دستت جسمی نرم را لمس میکند. روح از جانت پر میکشد وقتی میفهمی تکهی گوشت و پوست کسی لای پتو و ملحفهها بوده…
بانو «شوکت ناطقی» معروف به «ننه غلام» یکی از ۶۴ قهرمان و راوی کتاب «حوض خون» است که در ۲۶ تیرماه ۱۴۰۳، مصادف با عاشورای حسینی پس از ۴۰ سال به فرزند شهیدش پیوست و خاطراتی از ایثار و مجاهدتهای خودش برای آیندگان باقی گذاشت.

در ادامه قسمتی از رنجهای جانکاه نهفته در پشت چهره خوشخنده ننه غلام را میخوانیم:
در یکی از خانه های کوچک و گلی حاشیه اندیمشک کرایه نشین بودیم زندگیمان خیلی سخت میگذشت بعد از پیروزی انقلاب کمیته امداد خرجیمان را میداد و گاهی برای دخل و خرجمان وسایلی مانند انگشتر و ساعت را میفروختم هفت تا بچه داشتم بچه بزرگم شانزده سالش بود که جنگ شروع شد یک روز برگه ای آورد خانه تا پدرش امضا کند. فهمیدم رضایتنامه برای جبهه است غلام عباس از بچگی خیلی برایم عزیز بود. دوسه تا از بچه هایم در کودکی از بین رفته بودند غلام عباس با نذر و نیاز زنده ماند. ترسیدم از دستش بدهم اصرارش کردم توی بسیج بماند و نرود جبهه. قبول نکرد. من هم اجازه ندادم پدرش برایش امضا بزند. خودش با انگشت شصت پایش برگه را مهر کرد و رفت.
هم از فکرو خیال غلام عباس خواب و خوراک نداشتم هم از اینکه برای رزمندهها کاری نمیکردم دلم آرام نمیگرفت خانمها کمک میفرستادند پتوها و لباسهای رزمندهها را هم توی خانه میشستند، گروهی هم میرفتند بیمارستان و به مجروحها کمک میکردند. من سواد نداشتم، وضع مالیام هم خوب نبود. دنبال راهی میگشتم. یک سال، کارم فقط دعا برای غلام عباس و رزمندهها بود.

دامادم از بچه های راه آهن بود. یک روز بهش گفتم: «امام خواسته همه برا جبهه کاری بکنیم ولی من هنوز هیچ کاری نکردم.» گفت: «میتونی بری بیمارستان شهید کلانتری و از لباسای زخمیها بشوری.» بلند شدم و چادر سر کردم، پرسان پرسان رسیدم جلوی اورژانس از دور لباسهای سفید و سبز و خاکی را روی طنابها دیدم انتهای بیمارستان. مستقیم رفتم آنجا دیدم کوهی از لباسها و پتوهای خاکی و خونی را ریختهاند روی زمین حدود بیست تا خانم نشسته بودند توی محوطه باز زیر آفتاب لباس و ملافه را داخل لگنهای پلاستیکی چنگ میزدند و میشستند. چادرم را بستم دور کمرم تشت را گذاشتم کنار خانمها و نشستم. دوسه تا لباس سبز انداختم توی تشت تاید ریختم و لکه های خون را با دست ساییدم چند دقیقه بعد زیر پایم خونابه راه افتاد... و دیگر کار من این شد هر روز آفتاب نزده از خانه به رختشویی می رفتم.
گاهی صبحانه ما میشد یک بیسکویت تا شب که میرفتیم خانه. ماه رمضان سحر میخوردیم و میرفتیم رختشویی. بعد از افطار برمیگشتم خانه. شبها هم تا دیروقت کارهای خانه را انجام میدادم غذای روز بعد بچهها را آماده میکردم.

غلامعباس مدام جبهه بود و شوهر و بچههایم هم خانه. مست رختشویخانه بودم و اصلاً خستگی و گرسنگی را نمیفهمیدم. هر بار غلام عباس اعزام میشد. من رخت شویی بودم و وقتی برمیگشتم خانه جای خالی او را می دیدم، حتی بار آخر...
ماهها و سالها میگذشت و من در حسرت شنیدن خبری از غلامعباس داشتم آب میشدم. تنها دلخوشیام شستن لباسهای مجروحها و شهدا بود. هر شستن را نذر برگشتن بچهام میکردم. اصلا به فکر جسم خودم نبودم.
هر روز صبح زود میرفتم بیمارستان راهآهن، به بخشها سر میزدم، گاهی از پرستارها میپرسیدم: «مجروحی به اسم غلامعباس شیرزادی نیاوردن؟ بچهمه اگه آوردنش بگید مادرت چشم انتظارته.» بعد میرفتم رختشویی. کمی که سرم خلوت میشد، بدون اینکه کسی متوجه بشود سریع میرفتم بخشها را نگاه میکردم و برمیگشتم.
شبهایی که خانه بودم رادیو گوش میدادم تا شاید خودش را بین اسرا معرفی کند. با خودم میگفتم اسیر شده؟ مجروح شده؟ شاید هم شهید شده! در بیخبری از پارۀ تنم هر روز سروکارم با مجروحها و لباسهای خونی و سوراخ شده بود.
دلم روی آتش بود برای بچهام. توی رخت شویی لباسها را می بوسیدم و گریه میکردم خیلی کم حرف میزدم مدام زیر لب صلوات میفرستادم و دعا میکردم بچهام سالم برگردد.

غلامعباس مدام جبهه بود و شوهر و بچههایم هم خانه. مست رختشویخانه بودم و اصلاً خستگی و گرسنگی را نمیفهمیدم. هر بار غلام عباس اعزام میشد. من رخت شویی بودم و وقتی برمیگشتم خانه جای خالی او را می دیدم، حتی بار آخر...
ماهها و سالها میگذشت و من در حسرت شنیدن خبری از غلامعباس داشتم آب میشدم. تنها دلخوشیام شستن لباسهای مجروحها و شهدا بود. هر شستن را نذر برگشتن بچهام میکردم. اصلا به فکر جسم خودم نبودم.
هر روز صبح زود میرفتم بیمارستان راهآهن، به بخشها سر میزدم، گاهی از پرستارها میپرسیدم: «مجروحی به اسم غلامعباس شیرزادی نیاوردن؟ بچهمه اگه آوردنش بگید مادرت چشم انتظارته.» بعد میرفتم رختشویی. کمی که سرم خلوت میشد، بدون اینکه کسی متوجه بشود سریع میرفتم بخشها را نگاه میکردم و برمیگشتم.
شبهایی که خانه بودم رادیو گوش میدادم تا شاید خودش را بین اسرا معرفی کند. با خودم میگفتم اسیر شده؟ مجروح شده؟ شاید هم شهید شده! در بیخبری از پارۀ تنم هر روز سروکارم با مجروحها و لباسهای خونی و سوراخ شده بود.
دلم روی آتش بود برای بچهام. توی رخت شویی لباسها را می بوسیدم و گریه میکردم خیلی کم حرف میزدم مدام زیر لب صلوات میفرستادم و دعا میکردم بچهام سالم برگردد.

آری صحنههای تأثیرگذار انقلاب اسلامی همواره شاهد حضور دختران روحالله در خط مقدم میدان بوده است. جایی که زنان دلهای رزمندگان هشت سال دفاع مقدس را گرم و زخمهایشان را درمان کرد و به پیروزی امیدوار نمود، زنانی که رنج ها را به جان خریدند تا نگذارند پشت رزمندهها خالی شود و همچنان ایستادند تا جبههها از مادری و خواهری خالی نشود. لباس رزمندهها تأمین شود. آب و غذای خوب به آنها برسد و جراحت جوانان رشید و دلاور ایران بدون مرهم نماند. زنانی که شاید در میدان جنگ حضور نداشتند، اما خاطراتی آنها تکمیلکننده پازل سالهای دفاع مقدس از بُعد مردمی و اجتماعی است.
کتاب حوض خون به سراغ زنانی رفته که در اندیمشک در سالهای جنگ تحمیلی در رختشویی فعالیت میکردند و لباس رزمندگان و مجروحان را میشستند. این زنان با وجود آنکه محور خانوادههای خود بودهاند و حضور آنها در خانه آن هم در شرایط بحرانی جنگ ضروری بود، به پایگاههای راهاندازی شده جهت شستوشوی البسه میرفتند تا در نوع خود گرهی از مشکلات باز کنند.
در تقریظ رهبر انقلاب بر حاشیه کتاب حوض خون آمده است: «اولین احساس، پس از خواندن بخشهائی از این کتاب، احساس شرم از بیعملی در مقایسه با مجاهدت این مجاهدانِ خاموش و بیریا و گمنام بود. آنچه در این کتاب آمده بخش ناشناخته و ناگفتهئی از ماجرای عظیم دفاع مقدس است.»
شهید غلامعباس شیرزادی بیستوپنجم خرداد ۱۳۴۳، در شهرستان اندیمشک چشم به جهان گشود. پدرش عباس و مادرش شوکت نام داشت. تا اول متوسطه درس خواند. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم اسفند ۱۳۶۳ ،در شرق بصره عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. ۱۵ سال بعد پیکر او به وطن بازگشت و در زادگاهش به خاک سپردند.

نظر شما