خبرگزاری شبستان-کرمان؛ طاهره بادامچی
مدتی است بی مقدمه فکر دیدار رهبری به ذهنم خطور میکند؛ حس دلتنگی دارم؛ از آخرین دیدار بیش از پنج سال میگذرد و احساس میکنم به شدت به دیدار مجدد آقا نیاز دارم؛ به نگاه عمیق و پرجاذبهاش، به سیمای نورانی و مهربانش، به کلام با صلابت و البته آرامشبخش ایشان. اصلاً به هوای بیت رهبری بدجور احتیاج دارم.
روز پرمشغلهای داشتهام، آخرین جلسه خبری آن روز را که شرکت میکنم، با خستگی تمام در حال ترک محل هستم که خبر ناباورانهای که یک دوست میدهد کافی است تا مثل شوک قوی حال مرا زیر و رو کند؛ میگوید اسم شما هم هست، میپرسم: کی ان شاءالله؟ پاسخ میدهد: دوم دیماه.
در پوست خودم نمیگنجم؛ یاد آیهای میافتم که دو شب قبلتر وقتِ گشودن قرآن، کنار تابوت نورانی شهدای گمنام در فرودگاه کرمان برایم آمده بود: فَلَمَّا أَنْ جَاءَ الْبَشِیرُ أَلْقَاهُ عَلَیٰ وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِیرًا ۖ قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَپس از آنکه بشیر آمد (و بشارت یوسف آورد) پیراهن او را به رخسارش افکند و دیده انتظارش (به وصل) روشن شد، گفت: به شما نگفتم که از (لطف) خدا به چیزی آگاهم که شما آگه نیستید!؟ (۹۶-یوسف)
آن شب که شهدای گمنام با همه سخاوت و بزرگی و دستِ گشادهای که دارند، همه را به نوعی مورد تفقد قرار میدادند، هرگز تصور نمیکردم پس از امضای زیر "التماس دعا" بر روی تابوت شهید، آنها هم برادرانه و مهربانانه زیر آرزوهای ما را امضا میکنند.
جلوتر که میآئیم، کم کم خبر در گوشه و کنار پخش میشود؛ اما به طور رسمی اعلام نمیشود؛ من اما با خودم درگیر شدم؛ بهتر نیست سهمیه را به کس دیگری بدهی؟ خیلیها هستند که یکبار هم دیدار رهبری نرفتند؛ این خودخواهی است که فقط به خودت فکر کنی؛ سهمیه را به کس دیگری بده.
پنهانکاری چرا؟ صادقانه بگویم که تصمیم سختی است، حالا که آرزویت در آستانه تحقق قرار گرفته، یکباره از همه چیز بگذری! به نظرم این بزنگاهها که گاهی آدم به خواستنیها و آنچه مطلوبش هست، امتحان میشود سخت است! اصلاً امتحان شدن به هنگام دوست داشتن یکی از سختترین امتحاناتی است که در زندگی آدمها رخ میدهد.
بهرحال تصمیم میگیرم سهمیه را واگذار کنم، حتی آن شخصی که قرار است جای خودم باشد را هم معرفی میکنم؛ علیرغم همه تلاشی که میکنم اما چون سهمیه مخصوص خبرنگار شبستان است، امکان این جایگزینی وجود ندارد.
کمکم به موعد دیدار نزدیک میشویم، مبدا حرکت را روز جمعه اول دی ماه از گلزار شهدا و مزار حاج قاسم اعلام کردند؛ همان حاج قاسم که بدون اغراق بگویم خدا به واسطه او خیلی نعمتها بر ما ارزانی داشت و اصلاً همین دیدار هم به مناسبت سالگرد چهارم او ترتیب داده شده است.
در میان جمعیت تا چشم کار میکند جای حاج قاسم خالی است او به ظاهر بین ما نیست اما مگر میشود حضور موثر او را انکار کرد؟ در این چهار سال از شهادتش حضور او آنقدر قوی و پررنگ است که بارها و بارها آن را لمس کردهایم اما خب دلتنگی از ندیدنش هم جای خود، دل که هوای دیدنش را میکند، دیده مثل ابر بهار میبارد و من مرور میکنم آن شعر را که " به پاس یک دل ابری، دو چشم بارانی! پُر است خلوتم از یک حضور نورانی!
بیش از ۴۰ دستگاه اتوبوس دل به جاده میزند و کمکم هوا تاریک میشود و شب را در دل جاده حرکت کردن فرصتهای منحصربفردی برای فکر کردن به خیلی چیزها فراهم میکند...
از فرصت استفاده کرده و باب گفتگو را با برخی همسفرانی که هیچیک را قبل از آن ندیدم باز میکنم و میپرسم دفعه چندم است؟ هر پنج نفر میگویند اولین بار است.
یکی از دختران نوجوان که با مانتو روسری است و آرایش کمرنگی هم دارد، میگوید: اصلاً باورم نمیشود و هیچ تصوری از حسینیه امام و دیدار رهبری ندارم؛ استرس دارم که وقتی رسیدم چکار باید بکنم، چه میشود و... خیلی هیجان انگیز است.
فرزانه اعتمادی، دختری که در صندلی جلوی من نشسته هم میگوید: وقتی برسم فقط آقا را نگاه میکنم، دعا میکنم و اشک میریزم و التماس دعای دوستانم را میرسانم.
وی ادامه میدهد: اگر میتوانستم از نزدیک با آقا صحبت کنم میگفتم: سایهات بر سرمان مستدام؛ چشم دشمنانت کور؛ آنکه نتواند تو را ببیند، بمیرد.
وی سپس می افزاید: من دوست دارم از آقا انگشتر هدیه بگیرم تا آن را به همسر آیندهام بدهم و آقا دعای عاقبت به خیری برایمان داشته باشند.
اعتمادی با لبخندی دوستداشتنی میگوید: دیدید در مراسم و سخنرانیها میگویند" رهبرِ فرزانه انقلاب" وای من چقدر خوشحال میشوم اسمم بعد از واژه "رهبر" میآید.
زهراسادات حسینی، ۲۳ ساله هم با اشاره به اینکه آنقدر این دیدار دست نیافتنی بود که من هیچوقت دنبالش نبودم، میافزاید: حتی از ابراز دوستداشتن آقا هم خجالت میکشم چون خودم را لایق نمیدانم.
وی ادامه میدهد: موقعیت دیدار با حاج قاسم هم پیش آمد و من آنجا هم نتوانستم حرف بزنم و فکر میکنم در دیدار رهبری هم همینطور باشد اما فقط میخواهم دعا کنند ما در این راه بمانیم و با هیچ اتفاقی دور نشویم.
الهام حیدری هم میگوید: حس من الان شبیه کسی است که فکر نمیکرده به چنین موقعیتی برسد حالا که به آن نزدیک شده دچار تردید است که نکند راست نباشد؟ اتفاق نیفتد؟
وی افزود: چون ما مردم عادی به برخی چیزها نمیتوانیم دست پیدا کنیم اما الان که به یکی از همین دستنیافتنیها میرسم هنوز آن را باور نکردم و اگر قرار باشد جملهای به آقا بگویم، این است: گفتمش در خم ابروی که هستی؟ گفت سیدعلی حسینی خامنهای.
برخی از افراد دیگری هم که در اتوبوس هستند، حاضر به مصاحبه نمیشوند و ترجیح میدهند تنها باشند و احساس خود را با کس دیگری به اشتراک نگذارند.
حوالی اذان صبح به تهران میرسیم و مستقیم به مقر سپاه محمد رسول الله میرویم. نماز صبح را که میخوانم از همسفران جدا میشوم و بدون ایستادن در نوبت صبحانه، سریع خودم را به جمعیتی میرسانم که ورودی سپاه ایستاده و منتظر اتوبوسهای شرکت واحد هستند تا آنان را به حسینیه امام برساند.
ساعت ۶:۵۰ دقیقه است و هنوز اتوبوسی نیامده؛ ساعت ۷:۳۰ درهای بازرسی بیت باز میشود و من استرس دیر رسیدن دارم. تا تصمیم میگیرم درخواست اسنپ بدهم، فرزانه و الهام و بعد هم سمیه به من میرسند و وقتی متوجه تصمیمم میشوند بیدرنگ اعلام همراهی میکنند.
درخواست اسنپ که میدهم اتوبوسها یکی پس از دیگری میرسد، به سرعت خود را در اولین اتوبوس جا میدهیم و چند دقیقه بعد به مقصد میرسیم.
کارت ملاقات را میگیرم و در صف میایستم، میخواهم از صف انتظار عکس بگیرم اما اجازه نمیدهند و میگویند ممنوع است.
صف پیش میرود، یکی از بانوان انتظامات حسینیه با دو تا خانم جوان که چندنفری بین ما فاصله است احوالپرسی گرمی میکند؛ کنجکاو میشوم که ببینم چه کسانی هستند، از صف بیرون میزنم و جلو میروم اما نمیشناسمشان. همین لحظه با تذکر انتظامات در جای خودم قرار میگیرم.
وارد که میشوم به خبرنگاری که تازه بهم رسیدیم می گویم چند سال پیش که آمدیم اینجوری نبود، این قسمت را تازه ساختهاند و یک خانم تهرانی که نزدیک ما است، میگوید بله، این قسمت قبلاً نبود.
اینجا باید تلفن همراه را تحویل میدادیم؛ هر چند که از لحظه رسیدن به بازرسی اجازه عکاسی نداشتیم و من با خود میگویم چقدر گوشی موبایل میتواند بیخاصیت باشد وقتی نتوانی از این همه سوژهای که میبینی، عکاسی کنی.
صف حالا طولانیتر شده و بازرسیها زمانبر؛ نگاهم را بر میگردانم، بانوی مسنی را میبینم، لبخند کمرنگی به لب دارد، بی مقدمه میپرسم: مادر شهید هستید؟ میگوید: بله... در آن شلوغی، اسم شهید را دفعه اول متوجه نمیشوم و سوال میکنم ببخشید گفتید کدوم شهید؟ شنیدن نام آشنای "هادی طارمی" کافی است که خم شوم و دست مادر را که عقب میکشد به سختی ببوسم، اشکم جاری شده، مادر اشاره میکند به همان مادر و دختری که چند دقیقه پیش در صدد شناختن آنها بودم؛ میگوید: همسر و دختر شهید هستند.
هیجان زده دختر شهید طارمی را محکم به آغوش میکشم، اشک شوق چنان است که همکار خبرنگارم از دیدن این صحنه به گریه افتاده و میگوید: "خوش به حالت که در بیان احساساتت اینقدر راحت هستی. من نمیتوانم اینجوری ابراز کنم. "
همسر شهید طارمی که غلیان احساسات مرا میبیند اشاره میکند به چند نفر که آن طرفتر در صف ایستاده اند و میگوید: مادر و همسر شهید " شهروز مظفرینیا" من اصلاً انگار از شوک هیجان قبلی درنیامده، دچار هیجان جدیدی میشوم و چقدر مادر شهید مظفری هم مثل مادر شهید طارمی صمیمی برخورد میکند.
صف به کندی پیش میرود تا بالاخره بعد از حدود یکساعت و نیم وارد حسینیه امام خمینی میشویم، همان مکان پر جاذبهای که وقت پا گذاشتن روی زیلوهای آبی رنگ انگار به قطعهای از مهبط فرشتگان وارد شدی.
حسینیه امام مکانی است اگر حتی اولین بار هم وارد شده باشی هیچ احساس غربت نمیکنی که همه حس قرابت است؛ اصلاً این حسینیه خانه امن هر ایرانی و غیرایرانی دلداده و عاشق است.
خودم را به قسمت ویژه میرسانم، دختر شهید طارمی را آنجا هم میبینم با همان چهره دخترانهی معصومانهی پاک و بیآلایش؛ آنقدر بازرسیها طول کشیده که زاویه مقابل دید آقا را از دست دادهام به هر که میگویم کمی جابجا میشوید؟ میگویند نه! می خواهیم آقا را ببینیم. راست هم میگویند اصلاً این چه درخواستی است که من دارم؟
با نگاهی پر از نگرانی هم اطرافیان را یک به یک نگاه میکنم، پیداش کردم، یکی از دوستان. در برابر اصرار من میگوید وقتی آقا آمدند و همه برخاستند سریع بیا اینجا، جا باز میشود؛ میگویم نه الان بیام بهتره.
یکی از بانوان انتظامات که از اول شاهد گفتگوهای من و بقیه است؛ نگاه سنگین و اعتراض آمیزی میاندازد که یعنی اینجا که به اندازه سر سوزنی جا نیست، دقیقاً کجا میخواهی خودت را جا بدهی؟ توجهی نمیکنم.
چند دقیقه میگذرد و خانمی که فرزند کوچکی دارد از جای خود برمیخیزد که به جای دیگری برود و این کافی است که خودم را سریع جا بدهم و با لبخند غرورآفرین و نگاه معنادار من، آن خانم انتظاماتی پاسخ خودش را گرفته باشد!
حالا دیگر زینب، نرگس و فاطمه دختران حاج قاسم هم آمدهاند و یوسف سلامی در حال مصاحبه با آنان است؛ محمدرضا و حسین پسران حاج قاسم هم هستند.
در این دیدار که علاوه بر مردم کرمان، مردم استان خوزستان هم حضور دارند، هر یک از دو استان سرودهایی را همخوانی میکنند.
کرمانیها چفیه منقش به عکس حاج قاسم و رهبری و سربند" ما ملت امام حسینیم" را دارند و خوزستانیها چفیه منقش به عکس سردار شهید علی هاشمی را که اتفاقاً آقا در سخنانشان از شهیدهاشمی و هم از مادرفقیده آن سردار عزیز یاد میکنند.
تصاویر دو گروه از شهدا با محوریت حاج قاسم و ابومهدی المهندس بر دیوارهای مقابل جمعیت و میان این دو، آیه ۲۳ سوره مبارکه احزاب به زیبایی هرچه تمام جلوه کرده است.
یک طرف دیوار ایوان حسینیه تصاویر پنج نفر از شهدای کرمان: شهید باهنر، حاج حسین پورجعفری، حاج قاسم، محمدحسین یوسفالهی، محمد شهسواری و طرف دیگر پنج شهید از استان خوزستان شهیدان حمید تقویفر، علی هاشمی، محمد جهانآرا، سید حسین علمالهدی و بهنام محمدی نصب شده است.
مابین این دو هم طرحی از پوستر فرزند کرمان، افتخار ایران نصب است.
ساعت از ۱۰ گذشته و لحظه دیدار نزدیک میشود، من از اشاره نگاه انتظامات به یکدیگر متوجه میشوم آقا پشت پرده آبیرنگ ایستاده اند و همان لحظه که با آنان قصد برخاستن داریم، پرده کنار میرود و جمعیت هم خیز برمی دارد... دست بر سینه میگذارم و زیر لب عرض میکنم: السلام علیک یابن رسولالله...
من همیشه در این دیدارها به پلکهایم التماس کردهام، نزنند و یا حداقل کمتر بزنند تا از فرصت دیدار حداکثر استفاده بصری را کرده باشم و مگر نه اینکه معصوم فرمودند: نگاه به چهره علما عبادت است.
و چه عالمی بالاتر از نائب امام زمان در عصر غیبت.
همینطور که به آقا مینگرم، متوجه میشوم که آقا با نگاهشان دنبال کسی هستند و مطلبی دارند؛ دو طرف را نگاه میکنند اما انگار کسی متوجه نیست.
پس از تلاوت قرآن، آهنگران که حماسیخوانی خود را در وصف حاج قاسم شروع میکند، گریههای حضار هم بالا میگیرد و من همانگونه که میگریم چشم به آقا دوختهام و میبینم که چطور در خود فرو میروند و در دل میگویم کاش آهنگران ادامه ندهد یا حداقل صحنه شهادت را آنقدر مکشوف نخواند و فکر دل آقا را هم بکند.
از همان لحظه ورود، من همچنان بهت زدهام، فقط آقا را نگاه میکنم، صحبت را که شروع میکنند خیلی دقیق و منظم سرفصل میدهند و همان اول کار تکلیف مخاطب را روشن میکنند که قرار است راجع به خوزستان، کرمان، انتخابات و مسائل غزه صحبت کنند.
آقا ضمن ابراز خرسندی از این دیدار؛ کرمان و خوزستان را دو استان مهم کشور میدانند و شاخصههای برجسته هر استان را بیان میکنند.
در بخشی از سخنان خود میفرمایند: من میخواهم به شما جوانهای عزیز، جوانهای خوزستان و کرمان، عرض کنم که به این ویژگیها ببالید، افتخار کنید، مباهات کنید، این میراث نسلی و تاریخی را قدر بدانید، از این خصوصیّات برای ساختن آیندهی کشورتان استفاده کنید.
درموضوع انتخابات آنجا که تاکید میکنند " همهی کسانی که مخاطبانی دارند، وظیفه دارند مردم را به انتخابات دعوت کنند. علمای اَعلام، اساتید دانشگاه، اساتید حوزه، صداوسیما، مطبوعاتیها، جوانها، افراد در داخل خانواده، اینها همه میتوانند منادی انتخابات باشند و مخاطبان خودشان را به انتخابات دعوت کنند"
به عنوان یک خبرنگار رسالتی بر دوش ما قرار میگیرد و به قول یکی از خبرنگاران حاضر در دیدار اینجا دیگر آقا مستقیم و چهره به چهره ما را خطاب قرار دادند.
لحن کلام آقا در بخشی از سخنانشان راجع به غزه آنجا که میگویند: وظیفهی ملّتهای مسلمان [هم این] است که از دولتهای خودشان بخواهند هر گونه کمکی [به رژیم صهیونیستی] را قطع کنند؛ محکم و فصلالخطاب است.
کلام پایانی هم که سرشار از امیدواری به آینده درخشان امت اسلامی است که: بنده عرض بکنم تردیدی نداشته باشید که پیروزی با جبههی حق است. تردیدی نداشته باشید که رژیم غاصب صهیونیستی یک روز از روی زمین ریشهکن خواهد شد و این انشاءالله جزو آیندههای حتمی است؛ بعون الله و قوّته و باذن الله و عزّته این کار خواهد شد و امیدواریم انشاءالله شما جوانها آن روز را به چشم خودتان ببینید.
دیدار که تمام میشود دل از حسینیه کندن سخت است، روی یکی از صندلیهای انتهای حسینیه مینشینم؛ همان حسینیهای که به گفته آن خبرنگاری که اولین بار است آمده " اصالت؛ سادگی و بیآلایشی آن را جذاب و جالب توجه کرده است" پس از دقایقی با درخواست انتظامات مبنی بر ترک حسینیه، با چشمانی اشکبار با آن فضای پر از شور و شوق و شعف، وداع میکنم.
ناهار را میهمان آقا هستیم؛ چیزی که در چهار دیدار قبلی نصیبم نشده بود.
یکی از خواهران مسئول از کرمان به شدت گلایهمند است، میگوید چند نفر که کارت ملاقات برایشان صادر شده بود نه آمدند و نه اطلاع دادند که نمیآیند و از آن طرف دلم میسوزد برای کسانی که آن همه التماس کردند برای دیدار اما سهمیه تمام شده بود.
نماز را هم همانجا میخوانیم و در آخرین لحظات بیرون آمدن از حسینیه مجدد با خانواده شهید طارمی به هم میرسیم؛ از مادر شهید درخواست میکنم دعا کنند در این سفر توفیق زیارت حضرت معصومه سلامالله علیها را داشته باشیم و ایشان با کلامی بسیار مطمئن و محکم میگویند: میروید زیارت انشاءالله.
چهرهها را که پس از دیدار نگاه میکنی گویا فرد سیرابشده از چشمهای را میبینی که عطش خویش را با نوشیدن آبی گوارا فرو نشانده و میخواهد ساعتها لذت آن را در خود حفظ کند؛ حالا دیگر خیلیها به آرامش رسیدهاند، هر یک از همسفران حسی دارد خاص خودش؛ در این میان اما یکی میگوید وقتی میدانی پدر در خانه هست چه حسی داری؟ اعتماد به نفس، قدرت، آرامش و... من هم حسم از اولین دیدار همین است که هنوز پدری هست که به او تکیه کنیم.
نظر شما