پدر و مادرم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند و حتی با برگزاری مهمانی خانوادگی، سور هم دادند. با ذوق و شوق راهی دانشگاه شدم. تنهایی و غربت روزهای اول برایم غم انگیز بود. خیلی زود به این وضعیت عادت کردم.
ترم اول با موفقیت پشت سر گذاشتم. اما ترم دوم ماجرایی در زندگی ام رقم خورد که برایم گران تمام شد.یک دل نه صد دل خاطر خواه دختری شدم که در یک دانشگاه درس می خواندیم. احساس می کردم با تمام وجودم دوستش دارم. موضوع را به مادرم اطلاع دادم و او هم با پدرم صحبت کرد. خانواده ام برای آشنایی اولیه به شهر محل تحصیلم آمدند.
پدرم در همان نگاه اول مینا را نپسندید و ضرب المثل همیشگی اش را به زبان آورد: فکر نان کن پسر جان ،خربزه آب است. او معتقد بود تفاوت سطح فرهنگی و خانوادگی دو خانواده و از طرفی تیپ و قیافه این دختر دلیل محکمی برای مخالفتش است.نظر مادرم هم همین بود. نتوانستم روی حرف شان حرفی بزنم.
به من فرصت دادند خوب فکر کنم. از شما چه پنهان هرچه با احساسم جنگیدم راه گریزی نیافتم. اسیر و دلبسته یک عشق خیالی و احساس هیجانی شده بودم.
ارتباط مخفیانهام را با دختر مورد علاقه ام ادامه دادم. خانوادهام نگران بودند. برایم آستین بالا زدند و با برگزاری خواستگاری هول هولکی دختر یکی از اقوام را به عقدم درآوردند. با آن که همه سرم قسم می خوردند و از طرفی قسم خوردم به همسرم وفادار باشم نتوانستم مینا را فراموش کنم ورابطه من و مینا در فضای مجازی و گاهی در بیرون دانشگاه ادامه یافت.
از دام عشق به دام اعتیاد
دختری که خانواده ای بی سر و سامان داشت و پدر و برادرش توزیع کننده مواد مخدر بودند وخیلی دیر فهمیدم خودش هم اعتیاد دارد و متاسفانه او مرا هم به دام مواد مخدر انداخت.
خانواده ام با اطلاع از این موضوع بلافاصله دست به کار شدند. ترک تحصیل کردم و دست از پا درازتر برگشتم. اگر چه باکمک درمانگر اعتیاد پاک شدم و از چنگ موادمخدر نجات یافتم ولی شکست در تحصیل و دادخواست طلاق نامزدم سبب شد اوضاع روحی و روانی ام آسیب جدی ببیند.
بیشتر وقت خانه بودم و حس می کردم از چشم پدر و مادرم افتاده ام. دیگر حرفی برای گفتن نداشتم.متاسفانه خودسرانه به مصرف داروهای آرام بخش روی آوردم. این قرص ها حالم رابدتر می کرد.
چند روز قبل در حالی که اصلاً حالم را نمیفهمیدم با مادرم درگیر شدم .چاقو دستم بود و خدا خیلی رحم کرد. موضوع را به پلیس اطلاع دادند و ماموران بلافاصله خودشان را رساندند.
امروز مرکز مشاوره آمده ایم. قرار است همسرم هم بیاید و با او صحبت کنند.می خواهم اشتباهات گذشته ام را جبران کنم. من فقط می توانم بگویم هر چه می کشم از دست پنهان کاری هایم است...
نظر شما