این حرفها را ما باید می زدیم و حالا شما زده اید

کتاب «غربزدگی» جلال از زیر تشکچه پیدا بود. جلال گفت: آقا این پرت و پلاهای ما خدمت شما هم رسیده ؟ امام گفتند: این مطالب، اباطیل نیست . این حرفها را ما باید می زدیم و حالا شما زده اید.

خبر گزاری شبستان: شمس الدین و جلال الدین سادات آل احمد دو برادر، دو نویسنده و دو فعال فرهنگی معاصر ایران، فرزندان آیت الله سید احمد طالقانی و پسرخاله های آیت الله سید محمود طالقانی بودند که نسبشان - احتمالاً بنابر شجره نامه ای که خود شمس درآورده بود- با 35 واسطه به امام سجاد«ع» می رسید.

 

 

اما از وجوه جالب توجه زندگی جلال و شمس آل احمد، رابطه عاطفی عمیق با امام خمینی است؛ تا جایی که شمس خاطره دیدار خود و جلال با امام، پس از فوت پدر را چنین تعریف می کند:

 

من تنها کسی نیستم که از حضرت امام (ره) خاطره‌ای داشته باشم. امروز هر بچه چهارده، پانزده ساله خاطراتی به مراتب زنده‌تر و جاندارتر از آن حضرت دارد؛ اما این هم اغراق شاعرانه نیست که ابعاد وجودی حضرت امام خمینی(ره) روی تمام اذهان نسل جوان جامعه این چنین خیمه زده است. من به ایشان به عنوان رهبر و مرجع تقلید و ولایت فقیه آن چنان که مرسوم است دیده و نگاه ندارم. خمینی برای من پدر است؛ سال 40 پدرم از دنیا رفت. ما ماندیم همین طور علاف، کلافه و ناراحت. ایام خیلی بدی بود که با خبر شدیم در قم چند مجلس ختم برای مرحوم پدرم گذاشته‌اند. با برادر مرحوم جلال رفتیم، عین دو طفلان مسلم.

 

دیدار با آقای خمینی؛ دیدار دوباره با پدر
مرحوم بروجردی چند ماهی قبل از پدرم (در 10 فروردین1370ه ق) فوت شده بود. هنوز مرجع واحد تقلید شیعیان مشخص نشده بود.

 

در قم چهار، پنج مجلس رفتیم؛ اما سرانجام این مجالس، احساس وظیفه بود که برویم دیدار صاحبان مجالس. صبح بود، سال چهل یا چهل و یک. به نظرم سال چهل رفتیم دیدن آقای خمینی.

 

اول با احمد آقا روبوسی کردیم و بعد ، احمد آقا پیش آقا رفت و چیزی در گوش ایشان گفت و آقا اجازه ورود دادند. اطاق مستطیل شکلی بود با یک تشکچه کوچکی که بالای اطاق افتاده بود و قسمتی از یک کتاب از زیر آن پیدا بود . جلال ، آهسته کتاب را بیرون کشید ؛ «غربزدگی» بود. به امام گفت : آقا این پرت و پلاهای ما خدمت شما هم رسیده ؟ امام گفتند : من برای این کتاب ، خیلی هم از شما متشکرم . این مطالب ، اباطیل نیست . این حرفها را ما باید می زدیم و حالا که شما زده اید ، کار خوبی کرده اید و بعد دست کردند از زیر همان تشکچه ، یک پاکت در آوردند و گفتند : این هم جایزه اش .

 

شمس درباره آن روز هم چنین می گوید:

به محض اینکه وارد شدم، دیدم، پدرم نشسته آنجا! در دو، سه حرکت چهره ایشان آن چنان شباهت با پدرم داشت که من غم و غصه‌ام یادم رفت. پدرم را مجدداً دیدم، از آن روز برای من آقای خمینی شدند یک هدف. تمام آن ناسپاسی‌ها که نسبت به پدرم طی آن پانزده، شانزده سال کرده بودم، فرصتی پیدا کرده بود برای بارز شدن. این را به عنوان مقدمه گفتم که بدانید دیدگاهم چه دیدگاهی هست. اینها از مسائل عواطف آدمی است.

من از جمله چیزهایی را که نمی‌شناسم خودم هستم. نمی‌دانم، واقعا خودم را هنوز نمی‌توانم بشناسم، ولی ضرورت دیدم که این مسئله را بگویم و اشاره بکنم، زیرا که امروز وظیفه است. یک وظیفه اخلاقی، انقلابی و شرعی است، یعنی احترام و حرمت گذاشتن و پاس این شخص (امام) را داشتن. خلاصه‌اش عشق است و عاشقی؛ اما امید دارم که یک روزی بتوانم دینم را نسبت به این شناخت ادا بکنم.

 

اولین دیدار برایم خیلی تکان‌دهنده بود. در چنین موقعیتی بود که برخوردم به این صحنه؛ آن هم در جو اجتماعی که هنوز مرجع تشخیص نیست. در آن یک ساعت یا سه ربع ساعت که من و جلال آنجا نشستیم آقا و برادر داشتند آشنا می‌شدند و تعارف می‌کردند و سخن می‌گفتند که یک آقایی آمد، به نظرم آقای (سید هاشم) رسولی (محلاتی) از محارم دفتر آقای خمینی بود و اطلاع داد که چند تا بچه آمدند و عجله دارند شما را ببینید. آقا فرمود، بیایند. سه تا جوان حدود بیست ساله آمدند و فصل، فصل سردی بود، حتی قم نیز سرد بود؛ یعنی حتما کت و شلوار لازم بود؛ اما این جوان با شلوار و یک پیراهن سفید آستین کوتاه آمده بودند. این اولین نکته بود که این‌ها چه کسانی هستند؟ این بچه‌ها یک پاکت بزرگ باد کرده، ورم کرده دست‌شان بود. آداب رسیدن به محضر یک مرجع را هم بلد نبودند. نشستند و حاصل بیان دو نفرشان که حرف زدند این بود که ما عجله داریم، بلیط قطار داریم و باید برویم. ما دیشب ساعت فلان راه افتادیم، از خوزستان آمده‌ایم و عضو کانون و انجمن مهندسان نفت هستیم. آن نطق شما و صحبت شما نوارش رسید، دیروز عصر آنجا بحث می‌کردیم.

فی‌المجلس این مقدار وجه آماده بود. دوستان ما را موظف کردند که بیاییم و این را تقدیم‌تان کنیم؛ اما این همه توان ما نیست. آدرس ما روی این پاکت هست. از جهت مادی ما هر چه حقوق داریم، نصف آن را تقدیم می‌کنیم. شما با یک آدمی در افتادید که ما می‌خواهیم او را زمین بزنیم -که اشاره به شاه بودـ پاکت را آنجا گذاشتند آن وقت اسکناس پنج تومانی تازه درآمده بود، رنگ سبز داشت که من کمتر آن را می‌دیدم و یک مقدار از لای پاکت آمده بود بیرون.

 

من و جلال از آن مجلس بیرون آمدیم همان طور حیران. جلال گفت: اخوی، سید را چطور دیدی؟ من تو ذهن خودم داشتم فکر می‌کردم که از این چهار، پنج نفری که معروفند و اسم آنها سر زبان‌ها هست، کدام یک عاقبت مرجع تقلید می‌شود؟ توی این عوالم ذهنی خودم برگشتم و گفتم: جلال، سید برنده است. اخوی گفت: چرا؟ گفتم برای اینکه هر مرجع تقلیدی یک توانمندی‌های خاص خودش را دارد. این سید محبوبیتی دارد که حتی جوان‌هایی که صورت‌شان داد می‌زد که توده‌ای هستند و کمونیست و بی‌اعتنا به مسائل عقیدتی، از او طرفداری می‌کنند. اگر آقای دیگر را بازار تهران یا بازار پاکستان و یا هند و غیره تقویت می‌کنند؛ ولی این سید علاوه بر آنها نسلی را که این مسائل برایشان مطرح نیست جذب کرده است. بعد که آمدیم توی ماشین جلال گفت: اخوی این سید خیلی ناب است. باید برویم تهران و ببینیم چه طور می‌شود او را تقویت کرد.

 

توی راه در ماشین ، من پاکت – ی که امام داده بود- را باز کردم . مقداری پول بود . به جلال گفتم : این پول را باید نصف کنیم . گفت : چرا نصف ؟ همه اش مال تو . این را آقا به تو داده ، من خانه دارم ، اما تو خانه نداری. من آن پول را پیش پرداخت همین خانه ای دادم که حالا هم در آن زندگی می کنم.

نامه جلال به امام خمینی از مکه
امام خمینی در شانزده فروردین 1343 پس از آزادی از زندان به قم بازآمدند و جلال این نامه را دو هفته پس از آزادی امام نوشته است از سرزمین وحی. این نامه در پی یورش ساواک به بیت حضرت امام در قم (در سال 1345) به یغما رفت و در پرونده جلال بایگانی شد. این نامه پیش از این در اسناد منتشر شده است.

 

آیت الله حاج آقای خمینی
وقتی خبر خوش آزادی آن حضرت، تهران را به شادی واداشت؛ فقرا منتظر الپرواز (!) بودند به سمت بیت الله. این است که فرصت دست بوسی مجدد نشد. اما اینجا دو سه خبر اتفاق افتاده است. شنیده شده که دیدم اگر آنها را وسیله ای کنم برای عرض سلامی، بد نیست.

اول این که مردی شیعه جعفری را دیدم از اهالی الاحساء - جنوب غربی خلیج فارس. حوالی کویت و ظهران - میگفت 80 درصد اهالی الاحساء وضوف و قطیف شیعه اند و از اخبار آن واقعه مؤلمه پانزده خرداد حسابی خبر داشت و مضطرب بود و از شنیدن خبر آزادی شما شاد شد. خواستم به اطلاعتان رسیده باشد که اگر کسی از حضرات روحانیان به آن سمتها گسیل بشود، هم جا دارد و هم محاسن فراوان.

دیگر این که در این شهر شایع است که قرار بوده آیت الله حکیم امسال مشرف بشود، ولی شرایطی داشته که سعودیها دوتایش را پذیرفته اند و سومی را نه. دوتایی را که پذیرفته اند داشتن محرابی برای شیعیان در بیت الله - تجدید بنای مقابر بقیع. و اما سوم که نپذیرفته اند حق اظهار رای و عمل در رؤیت هلال. به این مناسبت حضرت ایشان خود نیامده اند و هیاتی را فرستاده اند گویا به ریاست پسر خود. خواستم این دو خبر را داده باشم.

دیگر این که گویا فقط دو سال است که به شیعه در این ولایت حق تدریس و تعلیم داده اند. پیش از آن حق نداشته اند.

 

دیگر این که غرب زدگی را در تهران قصد تجدید چاپ کرده بودم با اصلاحات فراوان، زیر چاپ جمعش کردند و ناشر محترم متضرر شد، فدای سر شما.

دیگر این که طرح دیگری در دست داشتم که تمام شد و آمدم. درباره نقش روشنفکران میان روحانیت و سلطنت. و توضیح این که چرا این حضرات همیشه در آخرین دقایق، طرف سلطنت را گرفته اند و نمی بایست اگر عمری بود و برگشتیم تمامش خواهم کرد و محضرتان خواهم فرستاد. علل تاریخی و روحی قضیه را گمان می کنم نشان داده باشم. مقدماتش در غرب زدگی ناقص چاپ اول آمده. دیگر این که امیدوارم موفق باشید.

 

در –همین- سال –نیز- جلال کتاب "در خدمت و خیانت روشنکفران" را نوشت که یک فصل این کتاب سخنرانی آقای خمینی است، آن هم در دوره‌ای که خفقان هست و همه روشنکفران خفه شده‌اند.

 

پدر به ایران بازگشت...
با اوج‌ گیری انقلاب اسلامی آقای خمینی به ایران آمدند. من در آن ایام مریض بودم و در خانه و بیمارستان بستری. امام در مدرسه (علوی) ساکن شدند. من اخبارش را از روزنامه و رادیو و تلویزیون پیگیری می‌کردم. تشنگی و شوق مردم برای دیدن ایشان وصف‌ناپذیر بود. من هم خیلی شایق بودم. در آن زمان گروهی از اعضای کانون نویسندگان ایران (که من در اول انقلاب به دیدن مسائلی از آن استعفا کرده بودم) به خدمت آقا رفتند که خبرش در مطبوعات منعکس شد. در آن جلسه امام به خانم سیمین دانشور عنایت کرده و چند کلمه هم با ایشان صحبت می‌کنند. در آن روزها به آنهایی که خدمت امام رفتند حسودی‌ام می‌شود و خانم دانشور هم به من پز می‌داد که من رفتم امام را دیدم و شما ندیدید! تا اینکه سال 1359 شد.

 

احمد آقا یک محبت‌هایی از قدیم به ما داشت و به خانه ما می‌آمد و سر سفره به همراه بچه‌ها لقمه نان و پنیری با هم می‌خوردیم و از خاطرات عراق برای بچه‌های ما نقل می‌کرد که خیلی جاذبه داشت. روزی تلفن زنگ زد و من گوشی را برداشتم؛ احمد آقا گفت: تو می‌خواهی آقا را ببینی؟ گفتم: به خدا خیلی دلم می‌خواهد؛ ولی چطوری! این پیرمرد، این همه فشار این همه دیدار، من چطور... احمد آقا گفت: اصلا خود ایشان احوال شما را می‌پرسند. می‌خواهی فردا بیایی؟ گفتم: راست می‌گویی؟ گفت ماشین بفرستم؟ گفتم: نه! چرا ماشین؟

 

در آن دیدار خط صحبت امام این بود که فرمودند: من پدرت را می‌شناختم و برادر بزرگت را که در مدینه کشتندش. جلال را هم می‌شناختم. آن سال آمد و کتاب خودش را جلوی دست من دید و گفت: آقا این پرت و پلاها چیست که می‌خوانید! خودت را هم می‌شناسم و گاهی اوقات صحبت‌هایت را از تلویزیون شنیده‌ام. برو آنجا (روزنامه اطلاعات) و هر کاری که می‌توانی بکن. به تو کسی نمی‌تواند تهمتی بزند. چیزی به تو نمی‌چسبد، برو آنجا و با قدرت و استحکام کارت را بکن.

عرض کردم که آقا این مؤسسه حدود هفتصد، هشتصد میلیون سرمایه بیت‌المال است، در حدود پنج هزار کارمند و کارگر دارد، حدود هزار نفر در تهران، چهار هزار نفر در بقیه جاها و از همه گروه‌ها و اقشار، طیف‌های مختلف ذوقی و سیاسی هستند، از جمله مجاهد، فدایی، توده‌ای و فلان، اما در کارهای خودشان یک چیزهایی بلدند. از شما تقاضا دارم، اول اینکه این بچه‌های اتحادیه عوض نشوند و دست به ترکیب آنها نخورد. چون من اینها را سال‌ها می‌شناسم و در رأس کار بوده‌اند؛ ولی اگر یک آدم ناشناس بیاید آنجا نمی‌شناسم. با این موضع‌گیری می‌روم آنجا یکی هم اینکه اگر توافقی بکنید 25درصد این اموال در اختیار ما باشد. فرمودند: می‌خواهید چه کنید؟ گفتم: می‌خواهم به بچه‌ها بگویم سهام‌گذاری کنند و پخش کنند بین خودشان که احساس بکنند مالک اینجا هستند. من تا سرم را بر می‌گردانم، از پشت به من ضربه نزنند و احساس کنند که دارند برای خودشان کار می‌کنند.

 

امام گفتند: برو آقا، ناراحت و نگران نباش و با قدرت کار بکن و این مسئله را به احمد می‌گویم. ما آمدیم رفتیم خدمت عزیزمان آقای دعایی و مشغول شدیم، البته با مخالفت ایشان مسئله 25 درصد اجرا نشد.

 

مدتی هم در شورای سرپرستی صدا و سیما بودم که مسائلی آنجا مطرح بود. در یکی از جلسات شورا توسط آقای صادق طباطبایی آقای حسن حبیبی و ... امام برایم درباره کیهان پیغام دادند و رفتیم روزنامه کیهان هفت، هشت ماه رفتیم، کاری که از دست‌مان بر می‌آمد انجام دادیم؛ اما حوزه کاری من کار اجرایی نبود. من همیشه کارم معلمی بود.

 

منابع:
- ویژه‌نامه دلیل آفتاب- به مناسبت چهلمین روز درگذشت شمس آل احمد
- کیهان فرهنگی- شمس آل احمد در مصاحبه با کیهان فرهنگی
- نامه جلال آل احمد به امام خمینی از مکه- توسط استاد شمس آل احمد در اختیار گروه اندیشه خبر آنلاین قرار گرفته است

 

کد خبر 170434

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha