ابتلای غرب به نازایی در ارائه اندیشه های نو به بشریت

قاطبه‌ غربیانی که نام فیلسوف را از قرن بیستم به بعد بر خویش نهاده‌اند، استراتژیست‌های تئوریزه کردن سلطه‌ ابرقدرت‌ها بر خلق خدایند. و این پایان تمدنی است که می‌خواست انسان متکبر را به خدایی رساند!

خبرگزاری شبستان: تاریخ زوال تفکر در مغرب زمین – به خصوص غرب مدرن - سرگذشتی عبرت‌آموز دارد. از طلیعه‌ نوزایی مدرنیته، از زمانی که فیلسوف عقل‌گرایی چون «رنه دکارت» (1650م.) گمان داشت، عقل منفصل از وحی می‌تواند همه چیز را با اتکاء به «منِ» نفسانیت‌زده‌ی خویش، کشف، اثبات و انکار کند؛ تا زمانی که فیلسوف مدرن دیگری به نام «امانوئل کانت» (1804م.) سرسختانه اقدام به تشکیک در توانایی‌های عقل بشر کرد و با «نقادی عقل محض» ادعاهای پرطمطراق مدرنیته را در هم شکست، تنها 150 سال فاصله وجود دارد.

غرب در این 150 سال به سرعت دریافت که مابعدالطبیعه‌ غربی به مثابه متافیزیکی که خدا را از صفحه‌ معرفت، نهان ساخته و بشر متکبر و سرمست تکنیک را به خدایی نشانده؛ سرابی بیش نیست! کسانی که با تاریخ فلسفه غرب آشنایی دارند به نیکی می‌دانند که غربِ مابعد کانت، مترادف با ظهور جریان‌های پرقدرت «ضد فلسفه» است.
 

 

تفکرِ تفکرستیز نیچه که اوج تمدن حیوانی غرب
از 1804م.، غرب در سراشیبی اضمحلالی قرار گرفت که در نهایت در کمتر از 100 سال منتهی به نگاه‌های یأس‌آلود پست‌مدرنیستی و البته همچنان مملو از تکبر و نخوت(!) گشت. این بار کسی به نام «نیچه»؛ سراسر تاریخ عقلانیت سوبژکتیو غربی را از افلاطون تا هر فیلسوفی پیش از خودش انکار کرد! تا حقاً پدر پست‌مدرنیسم لقب گیرد. تفکرِ تفکرستیز نیچه که اوج تمدن حیوانی غرب بود، شالوده‌ اندیشهی خبیثی که در پس ادعاهای خوش‌رنگ و لعاب مدرنیته قرار داشت را عیان ساخت.

او با محال انگاشتن تلاش عقلانی برای نیل به حقیقت، سخن از اَبَر انسانی گفت که به واسطه‌ قدرت جهنمی‌اش حق داشت تشریع کند که چه چیزی خوب است و چه چیزی بد! به گمان او ارزش و ضدارزش در اراده‌ معطوف به قدرت نهفته بود. به نحوی که «گاه خود ما فریب ظاهر حقیقت‌طلب و عدالت‌خواهی نمادین خود را می‌خوریم اما داوری ارزشی ما در پس میل به قدرت قرار دارد!» نیچه در 10 سال پایانی عمرش به واسطه حیوانیت بی‌سابقه‌ای که سراپای وجودش را آکنده از خویش ساخته بود دچار جنون حاد گشت! و در نهایت در اثر جنون قدرت در 25 اوت 1900م. مُرد.

اینک آغاز قرن بیستم بود. قرنی که اگر نام آن را قرن نیچه بنهیم، سخنی به گزافه نگفته‌ایم. قرن ابر انسان لیبرالیست! قرن ابر انسان مارکسیست و صدالبته ابر انسان فاشیست! نیچه به طور رسمی بر انسان، ردای خدایی پوشاند و خلیفه‌الله را (نستجیربالله) همان الله خواند! پس از نیچه که محصول طبیعیِ سنتز تفکر خودبنیاد و منقطع از وحی بود، قرن ابرانسان‌هایی شروع شد که اراده معطوف به قدرت‌طلبی خویش را بر همه چیز مقدم می‌پنداشتند.

 

نسل کشی نتیجه طبیعی انسداد تفکر در مغرب زمین
حالا دیگر قرن «ابرقدرت‌ها» شروع شده بود؛ حیوان‌های قدرتمندی که می‌خواستند زمین و زمان، لگدکوب آمال حقیرشان باشد. استعمار، جنگ‌های جهانی، زرادخانه بمب‌های اتمی، امپراتوری رسانه‌ها، قتل عام و نسل‌کشی در فلسطین، لبنان، عراق، افغانستان، پاناما، کره، هندوستان، کوبا و ... نتیجه‌ کاملاً طبیعیِ انسداد تفکر در مغرب‌ زمین بود.

از 1804م.، غرب در سراشیبی اضمحلالی قرار گرفت که در نهایت در کمتر از 100 سال منتهی به نگاه‌های یأس‌آلود پست‌مدرنیستی و البته همچنان مملو از تکبر و نخوت(!) گشت. این بار کسی به نام «نیچه»؛ سراسر تاریخ عقلانیت سوبژکتیو غربی را از افلاطون تا هر فیلسوفی پیش از خودش انکار کرد! تا حقاً پدر پست‌مدرنیسم لقب گیرد.
اکنون غرب، بیش از یک قرن است که دیگر هیچ فیلسوفی تربیت نکرده است. قاطبه‌ غربیانی که نام فیلسوف را از قرن بیستم به بعد بر خویش نهاده‌اند، استراتژیست‌های تئوریزه کردن سلطه‌ی ابرقدرت‌ها بر خلق خدایند. کسانی چون «پوپر، هابرماس، گیدنز و آرنت» همگی از این قماش‌اند.

البته این وسط، قلیلی از متفکران غربی که سخنانی شِبه‌متافیزیکی گفته‌اند نیز همان پست‌مدرنیست‌های مأیوس و البته متکبری هستند که خیال خام احیای تمدن رو به زوال غربی را در پس عبارات شبه‌فلسفی نشخوار می‌کنند! کسانی چون «هایدگر» و امثال او نه‌تنها متافیزیسیَن نیستند که با هزار هنجره فریاد زده‌اند «مرده باد هر آنچه نام فلسفه برازنده‌ اوست!» ... و این پایان تمدنی است که می‌خواست انسان متکبر را به خدایی رساند!

اگر امروز، غرب در اقتصاد به بن‌بست رسیده، اگر شعارهای خوش‌رنگ و لعاب سیاسی غرب همچون رواداری، آزادی و دموکراسی رنگ باخته، اگر امروز غرب مجبور شده برای بقای خویش وارد جنگ با مستضعفان گردد و اگر چنگ و دندان پوشالین ابرقدرت‌ها در چشم پابرهنگان فروشکسته و اگر تاریخ در حال پیچ‌خوردن از مقصدی حیوانی به مقصودی الهی است؛ همه‌ این‌ها نتیجه عوامل درونی و بیرونی‌ای است که بر غرب مؤثر افتاده و حال و روز آن را این‌گونه ساخته است.

 

انقلاب اسلامی زلزله ای بر جان غرب
عامل بیرون از غرب، بدون تردید انقلاب اسلامی ایران است که از 1979م. به قول «موشه دایان»، زلزله‌ای هزاران ریشتری به جان غرب انداخته که امپراتوری صهیونیسم جهانی را به سان خانه‌ای روی آب، به قعر اراده‌ی خدای تعالی فروکشیده است و صدالبته عامل درونی آن نیز نازایی، سترونی، اختگی، کهنگی، ناکارآمدی و فقدان جذابیت فطری و افول بی‌سابقه‌ی تمدن غربی از درون آن بوده است و چه خوش فرمود رهبر عزیز و فرزانه‌ی ما در جمع اساتید دانشگاه‌های کشور:

«غرب در ارائه‌ اندیشه‌های نو و ایده‌های جدید برای بشریت سترون و نازا گشته و جمهوری اسلامی بر خلاف غربِ عقیم، در ابعاد مختلف سیاسی، حکومتی، اخلاقی، فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی برای جامعه‌ بشری حرف‌های نوین و موج آفرینی دارد. مردم‌سالاری دینی، ابتنای تمدن بر معنویت و آمیختگی دین و زندگی در عرصه‌های سیاسی و اجتماعی و اقتصادی از جمله حرف‌های نو ملت ایران و نظام اسلامی برای ملت‌های جهان است.»[1]

پی‌نوشت:
[1]. حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب، در دیدار با اساتید دانشگاه‌ها، 22/5/1391

نوشته سیدحسین علوی مدرس جامعه المصطفی (ص) العالمیه

منبع: برهان

پایان پیام/

 

کد خبر 166715

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha