معجزاتی از نور

شاید بارها و بارها تشرفات اشخاص مختلف را به خدمت مولا و سرورمان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف شنیده یا خوانده باشید...

خبرگزاری شبستان//قم


اشاره: شاید بارها و بارها تشرفات اشخاص مختلف را به خدمت مولا و سرورمان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف شنیده یا خوانده باشید.
اگر چه امکان شرفیابی به خدمت آن مولای معظم برای افرادی که حضرت تشخیص بدهند در این زمان وجود دارد، اما به راحتی نمی‌توان همه این تشرفات را قبول کرد مگر اینکه افرادی ثقه و مورد اعتماد آنها را نقل نمایند.
آیت الله  صافی گلپایگانی، در مجموعه «سلسله مباحث امامت و مهدویت» جلد چهارم چندین حکایت تشرف را که مورد اعتماد هستند نقل نموده است.
از میان آنها چند معجزه از حضرت ولی‌عصر ارواح العالمین له الفداء را از نظر می‌گذرانیم:


زبانش با یاد مهدی علیه السّلام گویا شد
در ماه جمادی الاولی سال 1299 هجری، مردی که نامش محمّد مهدی بود، وارد کاظمین شد، و از ساکنان بندر ملومین، از بنادر ماچین و کشورهای برمه بود، و از شهر کلکته در سرزمین هند که تا آنجا مسافتی شش روزه از دریا با کشتی‌های بخار است. پدرش شیرازی بود، ولی او در بندر مذکور متولد شد، و در آنجا زندگی کرد، و پیش از تاریخ یاد شده، سه سال به بیماری شدیدی مبتلا شده بود، و هنگامی که بیماری تمام شد، نابینا و ناشنوا شد.
سپس برای شفای بیماری‌اش به زیارت امامان عراق متوسل شد، و او اقوام و خویشاوندانی در شهر کاظمین از تاجران معروف داشت، مدتی را نزد آنان اقامت کرد و بیست روز آنجا ماند.


زمان حرکت کشتی بخار به سوی سامرّا، مصادف با طغیان و بالا آمدن آب شد. او را داخل کشتی آوردند و به مسافران آن، که از اهالی بغداد و کربلا بودند، سپردند و از آن‌ها خواستند تا مراقب حال او باشند و به نیازهایش توجه کنند، برای آن که نمی‌توانست آن‌ها را بیان کند. و به بعضی از نزدیکان از اهل سامرّا نامه‌ای نوشتند که به کارهایش توجه بیشتری نمایند.
هنگامی که به آن سرزمین و مکان پاک وارد شد، بعد از ظهر روز جمعه، دهم جمادی الاخری سال مذکور، به سرداب منوّر رفت که در آنجا عده ای از معتمدین و افراد مقدس بودند تا آن که به صفّه مبارکه رسید، و مدتی را به گریه و راز و نیاز مشغول شد، و قبل از آن حالش را بر دیوار نوشته بود و از ناظرین، دعا و شفاعت را درخواست کرده بود.


گریه و راز و نیازش تمام نشده بود که خداوند بزرگ مرتبه، زبانش را گشود و با معجزه امام زمان علیه السلام، از آن جایگاه ارجمند، با زبانی روان خارج شد و در روز دوشنبه، در مجلس درس سرور و استاد بزرگوارمان، حاج میرزا محمد حسن شیرازی حاضر شد، و نزدش سوره مبارکه فاتحه را برای تبرک خواند، به گونه‌ای که حاضران به درستی و قرائت نیکویش اقرار کردند، و مشهور شد و به مقامی نیکو رسید، و در شب یکشنبه و دوشنبه عالمان و بزرگان علم در صحن شریف، خوشحال و شادمان گِرد آمدند و فضای آن را با چرغ ها و قندیل ها روشن کردند و این جریان را نوشتند، و در شهرها پخش کردند، و مداح اهل بیت علیهم السلام و انسان فاضل و متفکر، حاج ملا عباس صفار زنوزی بغدادی نیز در مرکب همراه او بود. ایشان در قصیده ای طولانی در مورد او گفت:
«و فی عامها جئت و الزائرین الی بلدة سرّ من قد رآها؛
در آن سال با زائرینی آمدی به سوی سرزمینی(سامرا)، که هر کسی آن را دید، خوشحال شد.»

 

هدایت در آخرین لحظات
علی بن حمزه اقسانی در منزل سید علی بن جعفر بن بن علی مداینی علوی گفت: شیخ قصّار در کوفه بود و معروف به پارسایی و زهد و در راه گردشگری مشغول شده بود، و زاهد در عبادت خداوند و مشغول به امور نیکو بود.
روزی که من در مجلس پدرم بودم و این شیخ با پدرم سخن می‌گفت، نقل کرد: یک شب در مسجد جعفی بودم، که آن مسجدی قدیمی در کوفه است؛ نیمه شب شد و من مشغول به عبادت بودم که ناگاه سه نفر به سویم آمدند و داخل مسجد شدند، او را فریاد زدم. یکی از آنان نشست، سپس زمین را با دست راست و چپش لمس کرد، و آب از آن جاری شد و وضوی کاملی گرفت. سپس به دو شخص دیگر اشاره نمود تا وضوی صحیحی بگیرند، آنها نیز وضو گرفتند، سپس جلو آمد و نماز گزارد و آن دو به او اقتدا کردند، پس من هم نماز را به امامت و با او خواندم.


هنگامی که سلام نماز را داد و نمازش تمام شد، کارش مرا مبهوت کرد و جاری‌نمودن آب در نظرم بزرگ آمد. پس از شخصی که در سمت راستم بود، در مورد آن مرد پرسیدم و به او گفتم: «او کیست؟» گفت: «او صاحب الامر علیه السلام فرزند حسن علیه السلام است». به او نزدیک شدم و دستانش را بوسیدم و گفتم: «ای فرزند رسول خدا، درباره سید عمر فرزند سید حمزه چه نظری داری؟ آیا او بر حق است؟» فرمود: «بر حق نیست و شاید که هدایت شود، مگر آن که نمیرد تا آن که مرا ببیند.»


این سخن را عجیب دانستم. مدت زمان درازی گذشت و سید عمر درگذشت و شنیده نشد که او امام زمان علیه السلام را ملاقات نموده باشد. وقتی نزد شیخ زاهد بن بادیه رفتم، داستانی که بیان شد را برای او نقل کردم و به او همچون انکار کننده‌ای گفتم: «آیا بیان ننموده بودی که این سید شریف نمی‌میرد تا صاحب امری که به آن اشاره کردم را ببیند؟» گفت: «از کجا می‌دانی که او را ندیده است؟»

چندی بعد با شریف و سید ابوالمناقب فرزند سید شریف عمر دیدار کردم، و در مورد اوضاع و احوال پدرش بررسی کردم که گفت: «در انتهای شبی نزد پدرم بودیم و او در بیماری‌ای بود که از آن درگذشت. قوت و نیرویش از بین رفته و صدایش بسیار کم شده بود. درها بر ما بسته و قفل شده بود که شخصی نزد ما داخل شد، به او دقت کردیم و از داخل‌شدنش تعجب نمودیم، فراموش کردیم که از او طریقه واردشدنش را سؤال کنیم.


کنار پدرم نشست و در مدت طولانی، با او سخنانی گفت، در حالی که پدرم گریه می‌کرد. سپس او برخاست و از جلوی دیدگان ما غایب شد، و این امر برای پدرم خیلی سنگین شد و گفت: «مرا بنشانید». او را نشاندیم، چشمانش را گشود و گفت: «مردی که نزدم بود کجاست؟ گفتیم: «از جایی که آمده، بیرون رفته است». گفت: «او را بخواهید و پیدایش کنید».
به دنبالش رفتیم و درها را قفل شده دیدیم، و اثر و نشانه‌ای از او ندیدیم، به سوی پدرم بازگشتیم و جریان را به او گفتیم. پس گفت: «او صاحب الامر علیه السلام بود». سپس به سختی بیماری‌اش بازگشت و بی‌هوش شد.

فلج را شفا می‌بخشد
در صفر سال 759 هجری، مولای بزرگوار و شریف، دانشمند برتر و اسوه کامل، محقق باریک‌بین، مجموعه برتری‌ها و بزرگی‌ها و استاد فاضل، افتخار عالمان در دو جهان، فرد کامل در ملت و دین، عبدالرحمان بن عمّانی برایم نقل نمود و با خط زیبایش به این شکل نوشت: بنده ناچیز و فقیر به رحمت الهی، عبدالرحمن بن ابراهیم قبا می‌گوید: من در حلّه شنیدم که مولای بزرگوار، جمال الدین، فرزند شیخ بزرگوار، یگانه عالم و قاری، نجم الدین جعفر بن زهدری در آن شهر فلج شد و مادربزرگش تمام معاینات و معالجات مخصوص افراد فلج را برای او انجام داد ولی مداوا نشد، و به او گفته شد: «چرا او را شبانه در زیر گنبد شریف حلّه، معروف به مقام و جایگاه صاحب الزمان علیه السلام نمی بری تا شاید خداوند متعال او را تندرستی و شفا دهد؟»
این کار را انجام داد و شبانه او را به آنجا برد و امام زمان علیه السلام او را بر پایش ایستاند و فلج را از او دور کرد. پس از آن، میان من و او هم‌نشینی پدید آمد، تا آنجا که ما از هم جدا نمی‌شدیم، او منزلی داشت که در آن، افراد سرشناس حلّه، جوانان، فرزندانشان و امثال آن‌ها جمع می‌شدند. من از او خواستم که این داستان را تعریف کند.


پس او گفت: من فلج بودم و پزشکان از درمانم ناتوان شده بودند تا این‌که صاحب الزمان علیه السلام در حالی که مادربزرگم مرا زیر قبّه برده بود، گفت:«برخیز». گفتم: «سرور من دو سال است که توان برخاستن ندارم». فرمود: «به خواست و اراده خداوند برخیز».


مرا در ایستادن کمک کرد، پس ایستادم و فلج در من از بین رفت، و مردم بر سر من ریختند تا آن که نزدیک بود مرا بکشند و هرچه لباس داشتم، تکه تکه و جدا کردند که با آن تبرک نمایند و عده‌ای از مردم از لباس‌های خودشان مرا پوشاندند و به منزل رفتیم و نشانه‌ای از فلج در من نبود، و لباس‌های مردم را برایشان فرستادم.

برخیز و راه برو
خانه‌ای که هم اکنون در سال 789 هجری من در آن ساکن هستم، برای مردی نیکوکار و صالح، معروف به حسین مدلل بود که به عنوان دربان و مجاورت آستان شریفه بود، و او در حرم شریف غروی معروف بود. این مرد دچار فلج می‌شود و مدتی بی‌حرکت می‌ماند که توان ایستادن را نداشته است و خانواده‌اش او را در صورت نیاز، بلند می‌نمودند. مدتی طولانی بر این حالت می‌ماند و سختی بسیاری بر خانواده‌اش وارد می‌شود و نیازمند مردم می‌شوند و رنج و سختی بر آنان شدت می‌گیرد.
هنگامی که سال 720 هجری بوده، در شبی از شب‌ها پس از آن که یک چهارم از شب گذشته بود، خانواده‌اش را بیدار می‌کند و به ناگاه خانه پر از نور می‌شود که چشمگیر بوده، می‌گویند: «چه خبر است؟» می‌گوید: امام علیه السلام نزدم آمد و به من فرمود: «ای حسین برخیز». گفتم: «ای سرورم، گمان می‌کنی که توان ایستادن دارم؟»
پس دستم را گرفت و مرا از روی زمین کرد، بیماری‌ام برطرف شد و من اکنون در کمال تندرستی هستم. همچنین به من فرمود: «این دربان درِ من، برای زیارت‌نمودن جدم علیه السلام است، پس آن را هر شب ببند و قفل کن». گفتم: «چشم و برای خداوند و از شما ای مولای من، اطاعت می ‌کنم».
مرد ایستاد و به سوی آستان شریف غروی راهی شد و امام علیه السلام را زیارت نمود و خداوند بزرگ مرتبه را برای آنچه از نعمت‌ها به دست آورده بود، شکر و سپاس گفت. این دربان هم اکنون نیز هنگام حاجات ضروری برایش نذر می‌شود و نذر کننده، از او ناامید و شکست خورده بر نمی‌گردد و این از رحمت و برکت‌های امام قائم علیه السلام است.

 

نجات از ستمکاران با استغاثه به حضرت
ابوالوفای شیرازی که بسیار راست گو است، می گوید: ابوعلی الیاس، ولی و امیر کرمان مرا دستگیر کرد و به زندان انداخت، مأموران او به من گفتند: «او در مورد تو قصد شوم و بدی دارد». از آن نگران شدم و شروع کردم به مناجات و راز و نیاز با خداوند بلند مرتبه و او را به پیامبر و امامان علیهم السلام قسم دادم. هنگامی که شب جمعه بود نماز را تمام کردم و خوابیدم، و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را در خوابم دیدم که فرمود: «به من، به دختر و به دو پسرم برای چیزهای دنیوی متوسل مشو، مگر برای طاعت و عبادت خداوند بزرگ و خوشنودی او؛ ولی در مورد علی علیه السلام برادرم، بدان که او از آن که به تو ستم روا نموده، انتقامت را می‌گیرد».


گفتم: «ای رسول خدا، چگونه از آن که به من ستم روا داشته، انتقام می گیرد که به طنابی بسته شده‌ام و نمی‌توانم انتقام بگیرم و حقم گرفته شده و نمی‌توانم سخنی بگویم». ایشان به من همانند فرد متعجبی نگریست و فرمود: «این پیمانی است که انجامش را به عهده گرفته‌ام و فرمانی است که او را به آن امر نمودم و به وعده‌اش عمل خواهد نمود. آگاه باش، بدی و بدبختی برای کسی است که با ولیّ خداوند بدی و دشمنی کند. از امام سجاد علیه السلام برای نجات از دست پادشاهان و دسیسه شیاطین، از باقر علیه السلام و صادق علیه السلام برای نجات از عذاب آخرت و آنچه برای خداوند از بندگی و اطاعت او می‌خواهی، از موسی کاظم علیه السلام تندرستی را از خداوند درخواست کن، از علی بن موسی الرضا علیه السلام سلامتی در خشکی‌ها و دریاها را طلب کن، از جواد علیه السلام درخواست روزی و رزق از خداوند بنما، از هادی علیه السلام برای انجام مستحبات و نیکی به برادران و پیروی و عبادت خداوند تعالی را درخواست کن و از عسکری علیه السلام و صاحب الزمان علیه السلام پس اگر شمشیر به سویت رسید و دستش را بر حلقه‌اش گذاشت، از آن‌ها یاری بجوی که تو را یاری می‌کنند».


در خواب فریاد زدم: «ای صاحب الزمان، مرا دریاب که سختی و مشکل به من روی آورده است». ابوالوفاء گفت: از خواب بیدار شدم و مأموران حاکم، بندها و طناب‌ها را از من باز کردند.


حواله امیرالمؤمنین به حضرت ولی عصر علیهما السلام
مورد اعتمادترین استادم از جهت علمی و عملی به من گفت: که این مرد مقدس اردبیلی شاگردی از اهل تفرش داشت که نامش میر فیض الله بود. وی می‌گوید: من حجره‌ای در مدرسه‌ای داشتم که به گنبد شریف مسلط بود. یک شب که از مطالعه فارغ شدم و بسیاری از شب گذشته بود، از حجره‌ام خارج شدم تا در حیاط حرم نگاه کنم. آن شب، بسیار تاریک بود؛ در این هنگام مردی را دیدم که رو به حرم حضرت می‌آمد، پیش خود گفتم: «شاید این دزد است، آمده تا چیزی از قندیل ها را بدزدد».


پایین آمدم و به نزدیکش رفتم، من او را می‌دیدم، ولی او مرا نمی دید. به طرف در رفت و ایستاد، دیدم که قفل درِ حرم باز شد و درِ دوم و سوم هم همین طور برای او باز شدند. نزد ضریح رفت و سلام کرد و از طرف قبر، جواب سلامش داده شد، صدایش را هنگامی که با امام علیه السلام در مسأله علمی صحبت می‌کرد، شناختم، صدای شیخ مقدس اردبیلی بود. از شهر بیرون آمد و به سوی مسجد کوفه روانه شد. من نیز پشت سرش بیرون آمدم، ولی او مرا نمی‌دید. زمانی که به محراب مسجد رسید، شنیدم که با مرد دیگری در مورد همان مسأله صحبت می کند، پس از لحظه ای برگشت و من هم پشت سرش برگشتم. هنگامی که به دروازه شهر رسیدیم، هوا روشن شده بود، پس من خودم را به او شناساندم و گفتم: «مولای من، از اول تا آخر با تو بودم، به من بگو مرد اولی که در حرم با او صحبت کردی که بود؟ و مرد دیگری که در مسجد کوفه با تو صحبت می کرد که بود؟» از من قول گرفت که این راز را به کسی نگویم تا زمانی که بمیرد، آن‌گاه به من گفت: «پسرم، مسأله‌ای برای من مشکل شد، در قسمتی از شب به طرف قبر مولایمان امیرالمؤمنین علیه السلام بیرون آمدم و درباره آن مسأله با او صحبت کردم و جواب شنیدم و مرا به مولایمان صاحب الزمان علیه السلام حواله کرد و به من فرمود: «امشب پسرم مهدی علیه السلام در مسجد کوفه است، به سوی او برو و از او در مورد این مسأله سؤال کن، و آن مرد همان مهدی علیه السلام بود».

 

پایان پیام/

کد خبر 148891

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha