خبرگزاری شبستان_ فرهنگ و ادب: رمان «من منچستر یونایتد را دوست دارم»، دومین رمان «مهدی یزدانی خرم» پس از «به گزارش ادارهی هواشناسی، فردا خورشید لعنتی...» است که به تازگی توسط نشر «چشمه» به چاپ رسیده است.
«من منچستر یونایتد را دوست دارم» رمانی پر پرسوناژ است که مانند یک پازل با داستان زندگی همین شخصیتها، کامل میشود. روایت طرحواری از زندگی شخصیتهایی که لزوماً هم انسان نبوده و گاهی سگ، لاکپشت، سیگار، گرگ و... هستند. وقتی رمان را میخوانی، فکر میکنی پای صحبتهای یک شیزوفرن نشستهای که به خاطر وجود یک تشابه، یاد چیز دیگری میافتد و مدام مسیر حرفش را عوض میکند؛ اما وقتی بیشتر دقت میکنی و پیش میروی، متوجه شباهتهای بیشتری هم میشوی. شیوهی روایی داستان از افعال گرفته تا توصیفات وقیدها، گیراست و پیدا کردن رابطهها، خوانندهی کنجکاو را راضی میکند.
زاویهی دید رمان هم «دانای کلی» است که کاملاً به چشم خواننده میآید که این دانای کل بر اساس نظر خود نویسنده میتواند نویسنده، روح شهر، یا روح خبیث خالدار باشد. روح خبیث خالداری که مدام در گردش است و همه چیز حتی خون درون آدمها را هم میبیند. روحها در کل نقش چشمگیری در این رمان دارند.
«من منچستر یونایتد را دوست دارم» رمانی پر پرسوناژ است که مانند یک پازل با داستان زندگی همین شخصیتها، کامل میشود. روایت طرحواری از زندگی شخصیتهایی که لزوماً هم انسان نبوده و گاهی سگ، لاکپشت، سیگار، گرگ و... هستند. وقتی رمان را میخوانی، فکر میکنی پای صحبتهای یک شیزوفرن نشستهای که به خاطر وجود یک تشابه، یاد چیز دیگری میافتد و مدام مسیر حرفش را عوض میکند.
خشونت زمینهای برای رماننویسی جدید
خشونت و خیانت در صفحه صفحهی این رمان 225 صفحهای، موج میزند. تقریباً برای اولین بار، «محمدرضا کاتب» خشونت و قساوت را وارد رمان کرد و به شخصیتها چسباند. او این روند را با رمان «هیس» آغاز کرد و در آثار بعدی ادامه داد. «مهدی یزدانی خرم» هم با «من منچستر یونایتد را دوست دارم»، نشان داد که این زمینه را برای پیش بردن داستانش مناسب دیده است. او حتی نام رمان سومش را نیز خون گذاشته است. رواج چنین زمینهای در داستانها از نظر روانشناسی عواقب خوبی را در پی نداشته و تأکید بر لوازم خشونت، ذهن و رفتار مخاطب را به این مقوله عادت میدهد.
یزدانی خرم، تهران قدیم و ایران را پر از خشونت میبیند، خشونتی که فقط به خاطر حضور متفقین در ایران نیست بلکه انگار ذاتی است. خود ایرانیها نسبت به هم خشن و خائناند و حتی نسبت به سرباز انگلیسی که پسرکی را از لهشدن زیر چرخهای گاری نجات میدهد هم بیرحم هستند.
قاتلی که پسر بچهها را میکشد؛ مردهشوری که قلب فرنگیها را میخورد و دستهایشان را قطع میکند؛ سلاخی که دیگر گاو و گوسفند نمیکشد و بابت کشتن انسان پول میگیرد؛ پیرزن ویلچرنشینی که برای تفریح گربهها را میکشد؛ شکنجهگری که کلکسیون دست، چشم و زبان جمع میکند؛ همگی نمودی از این خشونت هستند. حتی در بسیاری موارد پل ارتباطی بین شخصیتها و داستانهایشان هم مرگ است و یا چیز دیگری که به مرگ ربط دارد مانند چاقو یا خون که از لوازم کلاسیک مرگاند. (البته در مواردی عکس نامزد زن لهستانی در پراگ که به جای دوری هم اشاره میکند، رابط است.)
برای مثال: «(روحِ) دخترک گور به گور شده (دختر ذبح شده)، سرش را دیده که لای یک دستمال بزرگ پیچازی پیچانده شده و توی باغچه، زیر درخت پرتقالی که مادرش کاشته بوده، چال شده. مادرش سر را با سدر و کافور شسته و بدون هیچ قطره اشکی کرده زیر خاک باغچه تا هر روز بتواند برود سر خاک و دلش سبک شود.
مادر جان کندن دختر را دیده و از آن روز شوهرش را نفرین میکرده سر نماز صبح. چند ماه که گذشته و دختر به خواب مادر نیامده، مادر گور کوچک را باز کرده و سر را که دیگر گوشتی به آن نمانده بوده از جا در آورده و بعد از کلی استغفار تکهای از استخوان جمجمهاش را به ضرب منقاش و اشک کنده، ساییده و ریخته توی چای عموی جاهل نورچشمی (پدر دختر. منظور از جاهل نور چشمی، پسر عموی دختر است) و عمو تا دو ماه ذره ذره سر دخترش را خورده و آروغش را زده.
چای که با این گرد سفید مزه چرب و سنگینی پیدا میکرده، کم کم هوش و حواس مادر بدبخت را از ترس پرانده که نکند با این گناه کبیره، معصیت دختر را دو برابر کند. پس آن قدر سر سجاده گریه کرده و بیاختیار اسم دخترش را صدا زده که کارش به دیوانه خانه کشیده. تکههای جمجمهی ساییده شده به کل رفتهاند توی معده و رودهی پدر دختر و بعضی رفقای صمیمیاش که دائم از طعم چای کدبانوی خانه تعریف میکردهاند.» (صفحههای 119 و 120)
خون، مرگ، وراثت، بدبختی، انقلاب
تأکید بر خون از ابتدای رمان آغاز میشود، سرطان خون دانشجوی تاریخ سال 1383ه.ش.، سرطان خون دانشجوی تاریخ دههی 30، لاکپشت خونخوار، گرگ و سگ خونخوار، آنالیز خون توسط روح خبیث خالدار- که شبیه عزراییل جان میگیرد- که در جایی میگوید:
«روح خبیث تا به حال این قدر به خون فکر نکرده بوده و هیچ وقت به فکرش نرسیده بوده که میتواند خون توی آدمها را هم ببیند و با همین کشف، شروع کرده به نگاه کردن جماعت ریز و درشتی که از رو به رویش رد میشدهاند. کمکم تمامشان تبدیل شدهاند به حجمهای سرخی از رگها و شریانها که روح خالدار کیف میکرده از دیدنشان. بعضی قرمزیها غلیظتر بودهاند و بعضی هم خیلی سخت میچرخیدهاند. حتی زن جوانی را دیده که تمام گلبولهای قرمزش در حال انفجار بودهاند و مردی را که خونش به رقیقی آب بوده. روح خبیث که از این سرگرمی خیلی خوشش آمده بوده، مطمئن شده که خون همه چیز است و اگر خون نباشد، قلب، مغز و کلیه به کفر ابلیس هم نمیارزند.» (صفحهی 113)
حضور پررنگ خون در رمان، علاوه بر خشنتر کردن فضا، به وراثت هم اشاره دارد؛ چراکه به نظر میرسد، نویسنده که سابقهی یک دهه فعالیت در روزنامههایی چون «اعتماد ملی» و «کارگزاران» را هم دارد، از تمام ابزارها بهره جسته تا ضمن نوشتن رمانی نو و مدرن، با تبادر شباهت دههی 80 به دهههای 20 و 30، تعریضی به وضعیت جامعهی کنونی داشته باشد و وراثت مد نظر نگارنده هم یعنی همان تداوم اتفاقهای دههی 30 در دههی 80.
تبادر، اصلی واقعی
با اینکه او تکلیفش را با خودش و مخاطبانش در صفحهی اول روشن کرده و نوشته: «تمام شخصیتها، اشیا، ماجراها، خردهریزها و فضاهای این رمان واقعی هستند ولی هرگونه تشابه از هر نوعش ربطی به چیزهایی که دور و برمان است ندارد، مگر مردهها که آنها هم زبان بسته هستند تا روز حشر. آمین» مسلماً از نظر هر خوانندهای بعید به نظر میرسد که این همه الفاظ و عبارات و بیشتر از آنها وقایع تاریخی- سیاسی، صرفاً برای شکلگیری یک رمان ادبی کنار هم چیده شده و هیچ قصد سیاسی نداشته باشند و هیچ دلیلی وجود ندارد که فقط برای این جملات مانع از سیر طبیعی ذهن شده و از تبادر شباهتهایی که احتمالاً نویسنده نیز بر آنها واقف است و کدهایی هم برای تسریع این روند آورده، جلوگیری کنیم.
به عنوان مثال کشتیگیری که پهلوان ناخواسته آن دوران بوده و مردم شهر میشناختندش هم ما را یاد جهان پهلوانی میاندازد که هیچ کدام از توصیفات کشتیگیر داستان به او نمیخورد اما اصل تبادر کار خودش را میکند حتی در حالتی بدبینانه و با توجه به زمینهی نویسندگی نویسندهی داستان ، این طور فکر میشود که شخصیت جهان پهلوان تخریب شده است.
«... کشتیگیر که اصولاً حوصلهی پهلوان بودن و این چیزها را نداشته، بعد از سقوط شاه و آمدن متفقین چند باری توی اردوگاههای آمریکایی برای پول با گردن کلفتهایشان مسابقه میداده و حتی دست یکیشان را هم از کتف درآورده که همین قضیه باعث شده تبدیل شود به یکی از نمادهای ملی آن روزها و پهلوانهای قدیمی اجبارش کنند برای بدبخت بیچارهها پول و آذوقه بگیرد از اغنیا...» (صفحهی 143)
«کشتیگیر یک بار برای مسابقه به خاک شوروی حرامی رفته، کلی دختر موبور دیده که توی سالن هی هوار میکشیدهاند و ...» ( صفحهی 144)
«حالا باکو رؤیای درخشان کشتیگیر بوده، ... مطمئن شده که باید پول و پلهای جور کند و برود دنبال دختر موبور. ولی نتوانسته کاری کند که بتواند برود باکو...» (صفحهی 146)
و در آخر هم برای به دست آوردن همین پول و پله، سلاخی که دیگر سلاخی نمیکرده و برای گذران زندگی آدم میکشته، او را میکشد و خودش هم سکته میکند و میمیرد.
حضور پررنگ خون در رمان، علاوه بر خشنتر کردن فضا، به وراثت هم اشاره دارد؛ چراکه به نظر میرسد، یزدانی خرم که سابقهی یک دهه فعالیت در روزنامههایی چون «اعتماد ملی» و «کارگزاران» را هم دارد، از تمام ابزارها بهره جسته تا ضمن نوشتن رمانی نو و مدرن، با تبادر شباهت دههی 80 به دهههای 20 و 30، تعریضی به وضعیت جامعهی کنونی داشته باشد.
منچستر را دوست دارم، (ط)هران را نه!
تصاویری که نگارنده از افراد، چه مرد و چه زن ارائه میدهد، نمایی کاملاً بدبینانه و غیرواقعی است که خوانندهی جوان را -که آن زمان را ندیده و اطلاعاتش به شنیدهها و خواندههایش خلاصه میشود- گمراه، بدبین و ناامید میکند. گمراه در تاریخ و اجتماع؛ بدبین نسبت به فرهنگش و ناامید نسبت به آیندهاش که مدام هم در کتاب القا میشود که موروثی است.
تهران زدگی- تهران به عنوان پایتخت ایران- ایران زدگی هم میآورد. او با اینکه در مقدمه از پدربزرگش که در سال 90 فوت شده و دوستش داشته نوشته وگفته که او بخشی از تهران قدیم بود که حالا گم شده، ما هیچ شخصیتی شبیه پدربزرگ او در تهران زشت کتابش نمیبینیم.
تمام شخصیتهای مرد رمان یا آدمکشاند (قاتل، شکنجهگر) یا میخواهند آدم بکشند و یا خیانتکاراند (باجناق دعانویس، روشنفکر ملیگرا) و یا متعصب و متوهم (مرد دعانویس) و زنان هم یا خائناند (زن روشنفکر ملیگرا) یا به ایشان تجاوز شده (خواهر روزنامهنگار و مادر پسرک نجات یافته از چرخ گاری) و یا خود بدکارهاند (زن قد بلند) و یا کلاً لهستانیاند. تک شخصیت سالم اخلاقی موجود (مادر دختر گور به گور شده) هم روانهی تیمارستان میشود.
برای مثال: پدری میفهمد که دخترش دو بار بچهاش را که معلوم نبوده پدرش کیست؛ از بین برده، بر همین اساس چاقویش را تیز کرده و سر دخترش را لب حوض میبرد. «مرد آبرودار صبح از خواب بیدار شده، آمده توی حیاط و بلند بلند اذان گفته. بعد رفته سر حوض تا وضو بگیرد ... اما ...همه چیز به هم ریخته با صدای کلون در و دیدن دختر نیمهجان روی شانهی جاهل... مرد آبرودار میانسال وقتی صورت دختر و پاهای خیس خونش را دیده.
نعرهای زده و ناغافل از بین گونی زغالهای چیده شده روی هم، سر تیزکی را بیرون کشیده تا دختر را خلاص کند که جاهل پریده جلو و سر تیزک تا ته رفته توی معدهاش... مرد آبرودار نفهمیده چطور دزدکی جاهل را برده سر کوچهی خلوت و رها کرده... وقتی به خانه برگشته و زنجمورههای بیصدای دخترها و زنش را بالا سر دختر نیمهجانش دیده، سر تیزک را ... برداشته و زنها را هی کرده.
مادر خودش را انداخته روی دختر و مرد آبرودار زده توی پهلوهایش که زن پرت شده روی پلههای زیرزمین. بعد دخترها را از گیس گرفته و همراه زنش چپانده توی زیرزمین و درش را قفل زده... دختر تقریباً مرده را روی زمین کشانده قالب حوض و صورتش را فرو کرده توی آب و درآورده... سر تیزک را با دست راست محکم سرانده روی پس گردن دختر و لابهلای تقلاهای شدیدش، کارد را از مسیرش کج کرده و تا نزدیکیهای نرمهی گلویش برده و تکهای از آن را بریده... مرد با هر جان کندنی گلو را بریده... مرد از روی نعش بلند شده، سر تیزک را پرت کرده توی باغچه و از ته دل یک اذان بلند گفته...» (صفحههای 25 و 26)
مرد «آبرودار» میانسال که برای نماز بیدار شده بود، یک جوان بیگناه را میکشد و همسرش را میزند و دخترش را هم سر میبرد و راضی اذان میگوید و حتماً بعدش هم نماز با حضور قلبی میخواند! به واقع چرا «یزدانی خرم» از هیچ چیز دین -که اتفاقاً در تهران آن روز هم پررنگ بوده- نمیگوید و درست چنین شخصیتی که بویی از دین نبرده را اذانگو میکند؟! و یا در قسمتی دیگر سلاخی که برای پول آدم میکشد، چون به فکر «حلال و حرام» است، از قربانیان در حال احتضارش حلالیت میگیرد.
«عاقلهی مرد زحمتکش آدم واقعبینی بوده و بسیار مقید به اصول. روزهای جمعه کار نمیکرده و هیچوقت هم زن جماعت و بچهی زیر پانزده سال نمیکشته... کارد را تا دسته فرو کرده توی حلقش که از پس سرش زده بیرون... عاقله مرد زحمتکش چشمهایش پر اشک شده و بلند گفته که آیا پهلوان حلالش میکند و کشتیگیر که از فرط درد و خون چیزی نمیفهمیده و رعشه گرفته بوده، با دهن باز افتاده روی زمین... عاقله مرد که نتوانسته حلالیت بگیرد، فهمیده شب عیدش بدجوری خراب شده...» (صفحههای 149 و 151)
ابتذال همهگیر
استفاده از ترکیبات و عبارتهای مبتذل هم که روال همیشگی نویسندگان جدید شده؛ انگار اینگونه کلمات و مفاهیم، هویتی مدرن به اثر میدهد! که دقیقاً خواست همین دوستان است. همهگیری این مسئله خود قابل بحث است. اما رمان من منچستر یونایتد را دوست دارم به دلیل فرم روایی جذابش، کمتر رنگ این عبارات را دیده (به نسبت) که البته همین قدرش هم زیاد است. (طبیعتاً برای ابتذال شاهد مثال نمیآورند!) کمکاری نویسندگان متعهد این باور غلط را در ذهن دیگر نویسندگان ایجاد کرده که «بدون استفاده از عبارات و مفاهیم مبتذل نمیتوان کتابی پر فروش نوشت و یا اینکه اصلاً مخاطب ذائقهاش همین است»؛ در حالی که کتاب، رسانه و مطبوعات خود ذائقهساز هستند.(*)
*مریم معیری؛ نویسنده و منتقد ادبی
نظر شما