فرهنگ‏سازى متن رسالت اسلام

از نظر قرآن این مطلب مسلّم است که حکومت نهایى حکومت حق و نابود شدن یکسره باطل است و عاقبت از آن تقوا و متّقیان خواهد بود . . .

خبرگزاری شبستان: "جامعه‏ها، تمدّن ها و فرهنگ هاى امروزی را فرضا مختلف النّوع و مختلف الماهیّة ندانیم، مختلف الکیفیّة، مختلف الشّکل و مختلف اللّون بودن آنها را نمى‏توان انکار کرد. آینده جوامع بشرى چگونه است؟ آیا این فرهنگ ها، تمدّن ها، این جوامع و ملّیت ها براى همیشه به وضع موجود ادامه مى‏دهند، یا حرکت انسانیّت به سوى تمدّن، فرهنگ یگانه و جامعه یگانه است و همه اینها در آینده رنگ خاصّ خود را خواهند باخت و به یک رنگ- که رنگ اصلى است و رنگ انسانیّت است- درخواهند آمد؟
این مسأله نیز وابسته است، به مسأله ماهیّت جامعه و نوع وابستگى روح جمعى و روح فردى به یکدیگر. بدیهى است، بنابر نظریّه اصالت فطرت و اینکه وجود اجتماعى انسان و زندگى اجتماعى او و بالأخره روح جمعى جامعه وسیله‏اى است که فطرت نوعى انسان براى وصول به کمال نهایى خود انتخاب کرده است، باید گفت جوامع، تمدّن ها و فرهنگ ها به سوى یگانه شدن، متّحد الشّکل شدن و در نهایت امر در یکدیگر ادغام شدن سیر مى‏کنند و آینده جوامع انسانى، جامعه جهانى واحد تکامل یافته است که در آن همه ارزش هاى امکانى انسانیّت به فعلیّت مى‏رسد و انسان به کمال حقیقى و سعادت واقعى خود و بالأخره به انسانیّت اصیل خود خواهد رسید.


از نظر قرآن این مطلب مسلّم است که حکومت نهایى حکومت حق و نابود شدن یکسره باطل است و عاقبت از آن تقوا و متّقیان است.
در تفسیر المیزان (ج 4/ ص 106) مى‏گوید:
"کاوش عمیق در احوال کائنات نشان مى‏دهد که انسان نیز به عنوان جزئى از کائنات در آینده به غایت و کمال خود خواهد رسید. آنچه در قرآن آمده است که استقرار اسلام در جهان امرى شدنى و "لا بدّ منه" است، تعبیر دیگرى است از این مطلب که انسان به کمال تامّ خود خواهد رسید. قرآن آنجا که مى‏گوید: (مائده/ 54.): فرضا شما از این دین برگردید، خداى متعال قوم دیگر را بجاى شما براى ابلاغ این دین به بشریّت و مستقر ساختن این دین خواهد آورد." در حقیقت مى‏خواهد ضرورت خلقت و پایان کار انسان را بیان نماید، و همچنین آیه کریمه ای که مى‏فرماید:(نور/ 55.) خدا وعده داده است به آنان از شما که ایمان آورده و شایسته عمل کرده‏اند که البتّه آنان را خلیفه‏هاى زمین خواهد گردانید و تحقیقا دینى را که براى آنها پسندیده است، مستقر خواهد ساخت و مسلّما به آنها پس از یک دوره بیم و ناامنى امنیّت خواهد بخشید(دشمنان را نابود خواهد ساخت) که دیگر تنها مرا پرستش کنند و چیزى را شریک من (طاعت اجبارى) قرار ندهند." و همچنین آنجا که مى‏فرماید: (انبیاء/ 105.) همانا بندگان صالح و شایسته من وارث زمین خواهند شد."
هم در آن کتاب تحت عنوان "مرز کشور اسلامى عقیده است نه حدود جغرافیایى یا قراردادى"، مى‏گوید:
"اسلام اصل انشعابات قومى را از اینکه در تکوین "مجتمع" نقش مؤثّر داشته باشد، ملغى ساخت. عامل اصلى این انشعابات دو چیز است: یکى زندگى ابتدائى قبیله‏اى که براساس رابطه نسلى است و دیگر اختلاف منطقه جغرافیایى. اینها عامل هاى اصلى انشعاب نوع انسانى به ملّیت ها، قبیله‏ها و منشأ اختلاف زبان ها و رنگ هاست. همین دو عامل در مرحله بعد سبب شده‏اند که هر قومى سرزمینى را به خود اختصاص دهند و نام میهن روى آن نهند و به دفاع از آن برخیزند.


این جهت اگر چه چیزى است که طبیعت، انسان را به سوى آن سوق داده است امّا در آن، چیزى وجود دارد که بر ضدّ مقتضاى فطرت انسانى است که ایجاب مى‏کند نوع انسان به صورت یک "کلّ" و یک "واحد" زیست نماید. قانون طبیعت براساس گردآورى پراکنده‏ها و یگانه ساختن چندگانه‏هاست و به این وسیله طبیعت به غایات خود نائل مى‏شود، و این امرى است، مشهود از حال طبیعت که چگونه مادّه اصلى به صورت عناصر و سپس ... و سپس به صورت گیاه و سپس حیوان و سپس انسان درمى‏آید. انشعابات میهنى و قبیله‏اى ضمن اینکه افراد یک میهن یا یک قبیله را در یک وحدت گرد مى‏آورد و به آنها وحدت مى‏بخشد، آنها را در برابر واحد دیگر قرار مى‏دهد. به طورى که افراد یک قوم یکدیگر را برادر و انسان هاى دیگر را در برابر خود قرار مى‏دهند و به آنها به آن دیده نگاه مى‏کنند که به "اشیاء" یعنى به چشم یک وسیله که فقط ارزش بهره‏کشى را دارد، ... و این است علّت آنکه اسلام انشعابات قومى و قبیله‏اى را (که انسانیّت را قطعه‏قطعه مى‏کند) ملغى ساخته و مبناى اجتماع انسانى را بر عقیده (کشف حق که براى همه یکسان است و گرایش به آن) قرار داده است نه بر نژاد یا ملّیت یا میهن. حتّى در رابطه زوجیّت و میراث نیز ملاک را شرکت در عقیده قرار داده است.» (ج 4/ ص 132 و 133.).


همچنین تحت عنوان "دین حق در نهایت امر پیروز است"، مى‏گوید:
"نوع انسان به حکم فطرتى که در او ودیعه نهاده شده است، طالب کمال و سعادت حقیقى خود یعنى استیلا بر عالى‏ترین مراتب زندگى مادّى و معنوى به صورت اجتماعى است و روزى به آن خواهد رسید. اسلام که دین توحید است، برنامه چنین سعادتى است. انحرافاتى که در طىّ پیمودن این راه طولانى نصیب انسان مى‏شود، نباید به حساب بطلان فطرت انسانى و مرگ آن گذاشته شود. همواره حاکم اصلى بر انسان همان حکم فطرت است و بس، انحرافات و اشتباهات از نوع خطاى در تطبیق است. آن غایت و کمالى است که انسان به حکم فطرت بى‏قرار کمال جوى خود آن را جستجو مى‏کند، روزى- دیر یا زود- به آن خواهد رسید. آیات سوره روم از آیه 30 که با جمله: فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْها آغاز مى‏شود و با جمله لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ پایان مى‏یابد، همین معنى را مى‏رساند که حکم فطرت در نهایت امر تخلّف‏ناپذیر است و انسان پس از یک سلسله چپ و راست رفتنها و تجربه‏ها راه خویش را مى‏یابد و آن را رها نمى‏کند. به سخن آن عدّه نباید گوش فرا داد که اسلام را همانند یک مرحله از فرهنگ بشرى که رسالت خود را انجام داده و به تاریخ تعلّق دارد، مى‏نگرند. اسلام، به آن معنى که ما مى‏شناسیم و بحث مى‏کنیم، عبارت است از انسان در کمال نهایى خودش که به ضرورت ناموس خلقت روزى به آن خواهد رسید."


برخى برعکس، مدّعى هستند که اسلام به هیچ وجه طرفدار یگانگى و یگانه شدن فرهنگ انسانى و جامعه‏هاى انسانى نیست، طرفدار تعدّد و تنوّع فرهنگ ها و جوامع است و آنها را در همان تنوّع و تعدّدشان به رسمیّت مى‏شناسد و تثبیت مى‏کند.
مى‏گویند: شخصیّت و هویّت و "خود" یک ملّت عبارت است از فرهنگ آن ملّت که روح جمعى آن ملّت است و این روح جمعى را تاریخ خاصّ آن ملّت که ویژه خود اوست و ملّت هاى دیگر با او شرکت ندارند، مى‏سازد. طبیعت، نوعیّت انسان را مى‏سازد و تاریخ فرهنگ او را، و در حقیقت، شخصیّت و منش و "خود" واقعى او را. هر ملّتى فرهنگى خاص با ماهیّتى خاص، رنگ، طعم، بو و خاصیّت هاى مخصوص به خود دارد که مقوّم شخصیّت آن ملّت است و دفاع از آن فرهنگ دفاع از هویّت آن ملّت است، و همان طور که هویّت و شخصیّت یک فرد به شخص خود او تعلّق دارد و رها کردن آن و پذیرفتن هویّت و شخصیّت دیگرى به معنى سلب خود از خود است و به‏ معنى مسخ شدن و بیگانه شدن با خود است، هر فرهنگ دیگر جز فرهنگى که در طول تاریخ، این ملّت با آن قوام یافته، براى این ملّت یک امر بیگانه است. اینکه هر ملّتى یک نوع احساس، بینش، ذوق، پسند، ادبیّات، موسیقى، حسّاسیّت، آداب و رسوم دارد و یک نوع امور را مى‏پسندد که قوم دیگر خلاف آن را مى‏پسندد، از آن است که این ملّت در طول تاریخ به علل مختلف از موفّقیت ها، ناکامی ها، برخورداری ها، محرومیّت ها، آب و هواها، مهاجرت ها، ارتباط ها، داشتن شخصیّت ها و نابغه‏ها داراى فرهنگى ویژه شده است و این فرهنگ ویژه روح ملّى و جمعى او را به شکل خاص و با ابعاد خاص ساخته است. فلسفه، علم، ادبیّات، هنر، مذهب، اخلاق، مجموعه عناصرى هستند که در توالى تاریخ مشترک یک گروه انسانى به گونه‏اى "شکل" مى‏گیرند و "ترکیب" مى‏یابند که ماهیّت وجودى این گروه را در برابر گروه هاى دیگر انسانى تشخّص مى‏بخشد و از این ترکیب، "روحى" آفریده مى‏شود که افراد یک جمع را به صورت اعضاى "یک پیکر" ارتباط ارگانیک و حیاتى مى‏دهد و همین "روح" است که به این پیکر نه تنها وجودى مستقل و مشخّص بلکه نوعى "زندگى" مى‏بخشد که در طول تاریخ و در قبال دیگر پیکرهاى فرهنگى و معنوى بدان شناخته مى‏شود، چه، این «روح» در رفتار جمعى، روال اندیشه، عادات جمعى، عکس العملها، و تأثّرات انسانى در برابر طبیعت و حیات و رویدادها، احساسات و تمایلات و آرمانها و عقاید و حتّى در کلّیه آفرینشهاى علمى و فنّى و هنرى وى و به طور کلّى در تمام جلوه‏هاى مادّى و روحى زندگى انسانى او محسوس و ممتاز است.


مى‏گویند: مذهب نوعى ایدئولوژى است، عقیده است و عواطف و اعمال خاص که این عقیده ایجاب مى‏کند، امّا ملّیت "شخصیّت" است و خصائص ممتازى که روح مشترک افرادى از انسانهاى هم سرنوشت را ایجاد مى‏نماید، بنابراین رابطه میان ملّیت و مذهب رابطه میان شخصیّت و عقیده است.
مى‏گویند: مخالفت اسلام را با تبعیضات نژادى و برترى‏جویی هاى قومى به معنى مخالفت اسلام با وجود ملّیت هاى گوناگون در جامعه بشرى نباید گرفت. اعلام اصل تسویه در اسلام به معنى نفى ملّیت ها نیست، بر عکس، به این معنى است که اسلام به اصل وجود ملّیتها به عنوان واقعیّتهاى مسلّم و انکارناپذیر طبیعى معترف است. آیه یا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ أُنْثى‏ وَ جَعَلْناکُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ‏ أَتْقاکُمْ (حجرات/ 13.) که به آن بر انکار و نفى و الغاء ملّیّت ها از نظر اسلام استدلال مى‏شود. درست برعکس، اثبات‏کننده و تأیید کننده ملّیت هاست، زیرا آیه اوّل تقسیم‏بندى بشریّت را از نظر جنسیّت (ذکوریّت و انوثیّت) که یک تقسیم‏بندى طبیعى است، طرح مى‏کند و سپس بى‏درنگ گروه‏بندى بشرى را از نظر شعوب و قبائل طرح مى‏کند و این مى‏رساند که گروه‏بندى مردم به شعوب و قبائل امرى طبیعى و الهى است مانند تقسیم شدن آنها به مرد و زن. این جهت مى‏رساند که اسلام همچنان که طرفدار رابطه‏اى ویژه میان زن و مرد است نه محو جنسیّت و آثار آن، طرفدار رابطه میان ملّت ها براساس تساوى آنهاست نه طرفدار محو ملّیت ها. اینکه قرآن وضع ملّیت ها را همچون خلق جنسیّت ها به خدا نسبت مى‏دهد یعنى که وجود ملّیت هاى مشخّص، یک واقعیّت طبیعى در خلقت است. اینکه قرآن غایت و فلسفه وجودى اختلاف ملّیت ها را "تعارف" (بازشناسى ملّت ها یکدیگر را) ذکر کرده است، اشاره به این است که یک ملّت تنها در برابر ملّت دیگر به شناخت خود نائل مى‏شود و خود را کشف مى‏نماید، ملّیت در برابر ملّیت هاى دیگر شخصیّت خود را متبلور مى‏سازد و جان مى‏گیرد. على‏هذا بر خلاف آنچه مشهور است، اسلام طرفدار ناسیونالیسم به مفهوم فرهنگى آن است نه مخالف آن. آنچه اسلام با آن مخالف است ناسیونالیسم به مفهوم نژادى یعنى راسیسم و نژادپرستى است.


این نظریّه از چند جهت مخدوش است:
اوّلا، مبتنى است بر نوعى نظریّه درباره انسان و نوعى نظریّه درباره موادّ و اصول فرهنگ انسان یعنى فلسفه، علم، هنر، اخلاق و غیره که هر دو مخدوش است.
درباره انسان این چنین فرض شده که در ذات خود از نظر فکرى و اینکه جهان را چگونه ببیند و چگونه درک کند و از نظر عاطفى و پویندگى و اینکه چه بخواهد و چه مسیرى را طى کند و به سوى چه مقصدى حرکت کند، از هر محتوا و شکلى و لو بالقوّه خالى است، نسبتش به همه اندیشه‏ها و عاطفه‏ها و راهها و مقصدها على السّویّه است، ظرفى است خالى، بى‏شکل، بى‏رنگ، در همه چیز تابع مظروف خود، "خودى" خود را و شخصیّت خود را و راه و مقصد خود را از مظروف خود مى‏گیرد، مظروف او هر شکل و هر شخصیّت و هر راه و هر مقصدى به او بدهد، مى‏گیرد، مظروف او- و در حقیقت اوّلین مظروف او- هر شکل و هر رنگ و هر کیفیّت و هر راه و هر مقصد و هر شخصیّت که به او بدهد، شکل واقعى و رنگ واقعى و شخصیّت واقعى و راه و مقصد واقعى همان است، زیرا "خود" او با این مظروف قوام یافته است و هر چه بعدا به او داده شود که بخواهد آن شخصیّت و آن رنگ و شکل را از او بگیرد، عاریتى است و بیگانه با او، زیرا بر ضدّ اوّلین شخصیّت ساخته‏شده او به دست تصادفى تاریخ است.
به عبارت دیگر، این نظریّه ملهم از نظریّه چهارم درباره اصالت فرد و جامعه، یعنى اصالة الاجتماعى محض است که قبلا انتقاد کردیم.
درباره انسان- چه از نظر فلسفى و چه از نظر اسلامى- نمى‏توان اینچنین داورى نمود. انسان به حکم نوعیّت خاصّ خود، و لو بالقوّه، شخصیّت معیّن و راه و مقصد معیّن دارد که قائم به فطرت خدایى اوست و "خود" واقعى او را آن فطرت تعیین مى‏کند. مسخ شدن و نشدن انسان را با ملاک هاى فطرى و نوعى انسان مى‏توان سنجید نه با ملاک هاى تاریخى. هر تعلیم و هر فرهنگ که با فطرت انسانى انسان سازگار باشد و پرورش دهنده آن باشد، آن فرهنگ اصیل است هر چند اوّلین فرهنگى نباشد که شرایط تاریخ به او تحمیل کرده است، و هر فرهنگ که با فطرت انسانى انسان ناسازگار باشد، بیگانه با اوست، و نوعى مسخ و تغییر هویّت واقعى او و تبدیل "خود" به "ناخود" است هر چند زاده تاریخ ملّى او باشد. مثلا اندیشه ثنویّت و تقدیس آتش، مسخ انسانیّت ایرانى است هر چند زاده تاریخ او شمرده شود، امّا توحید و یگانه‏پرستى و طرد پرستش هر چه غیر خداست، بازگشت او به هویّت واقعى انسانى اوست و لو زاده مرز و بوم خود او نباشد.


درباره موادّ فرهنگ انسانى نیز به غلط فرض شده که اینها مانند مادّه‏هاى بى‏رنگ هستند که شکل و تعیّن خاص ندارند، شکل و کیفیّت اینها را تاریخ مى‏سازد، یعنى فلسفه به هر حال فلسفه است و علم علم است و مذهب مذهب است و اخلاق اخلاق است و هنر هنر، به هر شکل و به هر رنگ که باشند، امّا اینکه چه رنگ و چه کیفیّت و چه شکلى داشته باشند، امرى نسبى و وابسته به تاریخ است و تاریخ و فرهنگ هر قوم فلسفه‏اى، علمى، مذهبى، اخلاقى، هنرى ایجاب مى‏کند که مخصوص خود اوست، و به عبارت دیگر، همچنانکه انسان در ذات خود بى‏هویّت و بى‏شکل است و فرهنگ او به او هویّت و شکل مى‏دهد، اصول و موادّ اصلى فرهنگ انسانى نیز در ذات خود بى‏شکل و رنگ و بى‏چهره‏اند و تاریخ به آنها هویّت و شکل و رنگ و چهره مى‏دهد و نقش خاصّ خود را بر آنها مى‏زند. برخى در این نظریّه تا آنجا پیش رفته‏اند که مدّعى شده‏اند حتّى "طرز تفکّر ریاضى تحت تأثیر سبک خاصّ هر فرهنگ قرار دارد".
این نظریّه همان نظریّه نسبى بودن فرهنگ انسانى است. ما در اصول فلسفه درباره اطلاق و نسبیّت اصول اندیشه بحث کرده‏ایم و ثابت کرده‏ایم آنچه نسبى است علوم و ادراکات اعتبارى و عملى است. این ادراکات است که در فرهنگهاى مختلف بر حسب شرایط مختلف زمانى و مکانى، مختلف است و این ادراکات است که واقعیّتى ماوراى خود که از آنها حکایت کند و معیار حقّ و باطل و صحیح و غلط بودن آنها باشد، ندارند. امّا علوم و ادراکات و اندیشه‏هاى نظرى که فلسفه و علوم نظرى انسان را مى‏سازند، همچون اصول جهان‏بینى مذهب و اصول اوّلیه اخلاق، اصولى ثابت و مطلق و غیر نسبى مى‏باشند. در اینجا متأسّفانه بیش از این نمى‏توانیم سخن را دنبال نماییم.
ثانیا، اینکه گفته مى‏شود مذهب عقیده است و ملّیت شخصیّت، و رابطه این دو رابطه عقیده و شخصیّت است و اسلام شخصیّتهاى ملّى را همان گونه که هستند تثبیت مى‏کند و به رسمیّت مى‏شناسد، به معنى نفى بزرگترین رسالت مذهب است. مذهب- آن هم مذهبى مانند اسلام- بزرگترین رسالتش دادن یک جهان‏بینى بر اساس شناخت صحیح از نظام کلّى وجود بر محور توحید و ساختن شخصیّت روحى و اخلاقى انسانها براساس همان جهان‏بینى و پرورش افراد و جامعه بر این اساس است که لازمه‏اش پایه‏گذارى فرهنگى نوین است که فرهنگ بشرى است نه فرهنگ ملّى.


اینکه اسلام فرهنگى به جهان عرضه کرد که امروز به نام "فرهنگ اسلامى" شناخته مى‏شود، نه از آن جهت بود که هر مذهبى کم و بیش با فرهنگ موجود مردم خود درمى‏آمیزد، از آن متأثّر مى‏شود و بیش و کم آن را تحت تأثیر خود قرار مى‏دهد، بلکه از آن جهت بود که فرهنگ‏سازى در متن رسالت این مذهب قرارگرفته است. رسالت اسلام بر تخلیه انسانهاست از فرهنگ هایى که دارند و نباید داشته باشند و تخلیه آنها به آنچه ندارند و باید داشته باشند و تثبیت آنها در آنچه دارند و باید هم داشته باشند.
مذهبى که کارى به فرهنگ هاى گوناگون ملّت ها نداشته باشد و با همه فرهنگ هاى گوناگون سازگار باشد، مذهبى است که فقط به درد هفته‏اى یک نوبت در کلیسا مى‏خورد و بس.
ثالثا، مفاد آیه کریمه که مى‏فرماید: إِنَّا خَلَقْناکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ أُنْثى‏ این نیست که "ما شما را دو جنس آفریدیم" تا گفته شود در این آیه اوّل تقسیم‏بندى بشرى از نظر جنسیّت مطرح شده و بى‏درنگ تقسیم‏بندى از نظر ملّیت، و آنگاه نتیجه گرفته شود که آیه مى‏خواهد بفهماند همان طور که اختلاف جنسیّت امرى طبیعى است و براساس آن باید ایدئولوژی ها مطرح شود نه بر نفى آن، اختلاف در ملّیت نیز چنین است! مفاد آیه این است که "ما شما را از مردى و زنى آفریدیم" خواه مقصود این باشد که رابطه نسلى همه انسان ها به یک مرد و یک زن منتهى مى‏شود (آدم و حوّا) و خواه مقصود این باشد که همه انسان ها در این جهت على السّویّه‏اند که یک پدر دارند و یک مادر و از این جهت امتیازى در کار نیست.
رابعا، جمله لِتَعارَفُوا در آیه کریمه که به عنوان غایت ذکر شده، نه به معنى این است که ملّتها از آن جهت مختلف قرار داده شده‏اند که "یکدیگر را بازشناسند" تا نتیجه گرفته شود که لزوما ملّت ها باید به صورت شخصیّت هاى مستقل باقى بمانند تا بتوانند به شناخت متقابل خود نائل گردند. اگر چنین مى‏بود باید به جاى لِتَعارَفُوا (خود را بازشناسید) "لیتعارفوا" (خود را بازشناسند) گفته مى‏شد، زیرا مخاطب افراد مردم‏اند و به افراد مردم مى‏گوید انشعاباتى که از این جهت پیدا شده بر اساس حکمتى در متن خلقت است و آن اینکه شما افراد یکدیگر را با انتساب به ملّیت ها و قبیله‏ها بازشناسى کنید. و مى‏دانیم که این حکمت موقوف بر این نیست که لزوما ملّیت ها و قومیّت ها به صورت شخصیّت هاى مستقل از یکدیگر باقى بمانند.
خامسا، آنچه در گذشته پیرامون نظریّه اسلام درباره یگانگى و چندگانگى ماهیّت جامعه‏ها و درباره اینکه سیر طبیعى و تکوینى جامعه‏ها به سوى جامعه یگانه و فرهنگ یگانه است و برنامه اساسى اسلام استقرار نهایى چنین فرهنگ و چنین جامعه‏اى است. کافى است که نظریّه فوق را مردود سازد. فلسفه "مهدویّت" در اسلام براساس چنین دیدى درباره آینده اسلام و انسان و جهان است.

(مجموعه آثار استاد شهید مطهرى، ج‏2، ص: 359).
 

پایان پیام/

کد خبر 144209

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha