خبرگزاری شبستان: "جامعهها، تمدّن ها و فرهنگ هاى امروزی را فرضا مختلف النّوع و مختلف الماهیّة ندانیم، مختلف الکیفیّة، مختلف الشّکل و مختلف اللّون بودن آنها را نمىتوان انکار کرد. آینده جوامع بشرى چگونه است؟ آیا این فرهنگ ها، تمدّن ها، این جوامع و ملّیت ها براى همیشه به وضع موجود ادامه مىدهند، یا حرکت انسانیّت به سوى تمدّن، فرهنگ یگانه و جامعه یگانه است و همه اینها در آینده رنگ خاصّ خود را خواهند باخت و به یک رنگ- که رنگ اصلى است و رنگ انسانیّت است- درخواهند آمد؟
این مسأله نیز وابسته است، به مسأله ماهیّت جامعه و نوع وابستگى روح جمعى و روح فردى به یکدیگر. بدیهى است، بنابر نظریّه اصالت فطرت و اینکه وجود اجتماعى انسان و زندگى اجتماعى او و بالأخره روح جمعى جامعه وسیلهاى است که فطرت نوعى انسان براى وصول به کمال نهایى خود انتخاب کرده است، باید گفت جوامع، تمدّن ها و فرهنگ ها به سوى یگانه شدن، متّحد الشّکل شدن و در نهایت امر در یکدیگر ادغام شدن سیر مىکنند و آینده جوامع انسانى، جامعه جهانى واحد تکامل یافته است که در آن همه ارزش هاى امکانى انسانیّت به فعلیّت مىرسد و انسان به کمال حقیقى و سعادت واقعى خود و بالأخره به انسانیّت اصیل خود خواهد رسید.
از نظر قرآن این مطلب مسلّم است که حکومت نهایى حکومت حق و نابود شدن یکسره باطل است و عاقبت از آن تقوا و متّقیان است.
در تفسیر المیزان (ج 4/ ص 106) مىگوید:
"کاوش عمیق در احوال کائنات نشان مىدهد که انسان نیز به عنوان جزئى از کائنات در آینده به غایت و کمال خود خواهد رسید. آنچه در قرآن آمده است که استقرار اسلام در جهان امرى شدنى و "لا بدّ منه" است، تعبیر دیگرى است از این مطلب که انسان به کمال تامّ خود خواهد رسید. قرآن آنجا که مىگوید: (مائده/ 54.): فرضا شما از این دین برگردید، خداى متعال قوم دیگر را بجاى شما براى ابلاغ این دین به بشریّت و مستقر ساختن این دین خواهد آورد." در حقیقت مىخواهد ضرورت خلقت و پایان کار انسان را بیان نماید، و همچنین آیه کریمه ای که مىفرماید:(نور/ 55.) خدا وعده داده است به آنان از شما که ایمان آورده و شایسته عمل کردهاند که البتّه آنان را خلیفههاى زمین خواهد گردانید و تحقیقا دینى را که براى آنها پسندیده است، مستقر خواهد ساخت و مسلّما به آنها پس از یک دوره بیم و ناامنى امنیّت خواهد بخشید(دشمنان را نابود خواهد ساخت) که دیگر تنها مرا پرستش کنند و چیزى را شریک من (طاعت اجبارى) قرار ندهند." و همچنین آنجا که مىفرماید: (انبیاء/ 105.) همانا بندگان صالح و شایسته من وارث زمین خواهند شد."
هم در آن کتاب تحت عنوان "مرز کشور اسلامى عقیده است نه حدود جغرافیایى یا قراردادى"، مىگوید:
"اسلام اصل انشعابات قومى را از اینکه در تکوین "مجتمع" نقش مؤثّر داشته باشد، ملغى ساخت. عامل اصلى این انشعابات دو چیز است: یکى زندگى ابتدائى قبیلهاى که براساس رابطه نسلى است و دیگر اختلاف منطقه جغرافیایى. اینها عامل هاى اصلى انشعاب نوع انسانى به ملّیت ها، قبیلهها و منشأ اختلاف زبان ها و رنگ هاست. همین دو عامل در مرحله بعد سبب شدهاند که هر قومى سرزمینى را به خود اختصاص دهند و نام میهن روى آن نهند و به دفاع از آن برخیزند.
این جهت اگر چه چیزى است که طبیعت، انسان را به سوى آن سوق داده است امّا در آن، چیزى وجود دارد که بر ضدّ مقتضاى فطرت انسانى است که ایجاب مىکند نوع انسان به صورت یک "کلّ" و یک "واحد" زیست نماید. قانون طبیعت براساس گردآورى پراکندهها و یگانه ساختن چندگانههاست و به این وسیله طبیعت به غایات خود نائل مىشود، و این امرى است، مشهود از حال طبیعت که چگونه مادّه اصلى به صورت عناصر و سپس ... و سپس به صورت گیاه و سپس حیوان و سپس انسان درمىآید. انشعابات میهنى و قبیلهاى ضمن اینکه افراد یک میهن یا یک قبیله را در یک وحدت گرد مىآورد و به آنها وحدت مىبخشد، آنها را در برابر واحد دیگر قرار مىدهد. به طورى که افراد یک قوم یکدیگر را برادر و انسان هاى دیگر را در برابر خود قرار مىدهند و به آنها به آن دیده نگاه مىکنند که به "اشیاء" یعنى به چشم یک وسیله که فقط ارزش بهرهکشى را دارد، ... و این است علّت آنکه اسلام انشعابات قومى و قبیلهاى را (که انسانیّت را قطعهقطعه مىکند) ملغى ساخته و مبناى اجتماع انسانى را بر عقیده (کشف حق که براى همه یکسان است و گرایش به آن) قرار داده است نه بر نژاد یا ملّیت یا میهن. حتّى در رابطه زوجیّت و میراث نیز ملاک را شرکت در عقیده قرار داده است.» (ج 4/ ص 132 و 133.).
همچنین تحت عنوان "دین حق در نهایت امر پیروز است"، مىگوید:
"نوع انسان به حکم فطرتى که در او ودیعه نهاده شده است، طالب کمال و سعادت حقیقى خود یعنى استیلا بر عالىترین مراتب زندگى مادّى و معنوى به صورت اجتماعى است و روزى به آن خواهد رسید. اسلام که دین توحید است، برنامه چنین سعادتى است. انحرافاتى که در طىّ پیمودن این راه طولانى نصیب انسان مىشود، نباید به حساب بطلان فطرت انسانى و مرگ آن گذاشته شود. همواره حاکم اصلى بر انسان همان حکم فطرت است و بس، انحرافات و اشتباهات از نوع خطاى در تطبیق است. آن غایت و کمالى است که انسان به حکم فطرت بىقرار کمال جوى خود آن را جستجو مىکند، روزى- دیر یا زود- به آن خواهد رسید. آیات سوره روم از آیه 30 که با جمله: فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْها آغاز مىشود و با جمله لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ پایان مىیابد، همین معنى را مىرساند که حکم فطرت در نهایت امر تخلّفناپذیر است و انسان پس از یک سلسله چپ و راست رفتنها و تجربهها راه خویش را مىیابد و آن را رها نمىکند. به سخن آن عدّه نباید گوش فرا داد که اسلام را همانند یک مرحله از فرهنگ بشرى که رسالت خود را انجام داده و به تاریخ تعلّق دارد، مىنگرند. اسلام، به آن معنى که ما مىشناسیم و بحث مىکنیم، عبارت است از انسان در کمال نهایى خودش که به ضرورت ناموس خلقت روزى به آن خواهد رسید."
برخى برعکس، مدّعى هستند که اسلام به هیچ وجه طرفدار یگانگى و یگانه شدن فرهنگ انسانى و جامعههاى انسانى نیست، طرفدار تعدّد و تنوّع فرهنگ ها و جوامع است و آنها را در همان تنوّع و تعدّدشان به رسمیّت مىشناسد و تثبیت مىکند.
مىگویند: شخصیّت و هویّت و "خود" یک ملّت عبارت است از فرهنگ آن ملّت که روح جمعى آن ملّت است و این روح جمعى را تاریخ خاصّ آن ملّت که ویژه خود اوست و ملّت هاى دیگر با او شرکت ندارند، مىسازد. طبیعت، نوعیّت انسان را مىسازد و تاریخ فرهنگ او را، و در حقیقت، شخصیّت و منش و "خود" واقعى او را. هر ملّتى فرهنگى خاص با ماهیّتى خاص، رنگ، طعم، بو و خاصیّت هاى مخصوص به خود دارد که مقوّم شخصیّت آن ملّت است و دفاع از آن فرهنگ دفاع از هویّت آن ملّت است، و همان طور که هویّت و شخصیّت یک فرد به شخص خود او تعلّق دارد و رها کردن آن و پذیرفتن هویّت و شخصیّت دیگرى به معنى سلب خود از خود است و به معنى مسخ شدن و بیگانه شدن با خود است، هر فرهنگ دیگر جز فرهنگى که در طول تاریخ، این ملّت با آن قوام یافته، براى این ملّت یک امر بیگانه است. اینکه هر ملّتى یک نوع احساس، بینش، ذوق، پسند، ادبیّات، موسیقى، حسّاسیّت، آداب و رسوم دارد و یک نوع امور را مىپسندد که قوم دیگر خلاف آن را مىپسندد، از آن است که این ملّت در طول تاریخ به علل مختلف از موفّقیت ها، ناکامی ها، برخورداری ها، محرومیّت ها، آب و هواها، مهاجرت ها، ارتباط ها، داشتن شخصیّت ها و نابغهها داراى فرهنگى ویژه شده است و این فرهنگ ویژه روح ملّى و جمعى او را به شکل خاص و با ابعاد خاص ساخته است. فلسفه، علم، ادبیّات، هنر، مذهب، اخلاق، مجموعه عناصرى هستند که در توالى تاریخ مشترک یک گروه انسانى به گونهاى "شکل" مىگیرند و "ترکیب" مىیابند که ماهیّت وجودى این گروه را در برابر گروه هاى دیگر انسانى تشخّص مىبخشد و از این ترکیب، "روحى" آفریده مىشود که افراد یک جمع را به صورت اعضاى "یک پیکر" ارتباط ارگانیک و حیاتى مىدهد و همین "روح" است که به این پیکر نه تنها وجودى مستقل و مشخّص بلکه نوعى "زندگى" مىبخشد که در طول تاریخ و در قبال دیگر پیکرهاى فرهنگى و معنوى بدان شناخته مىشود، چه، این «روح» در رفتار جمعى، روال اندیشه، عادات جمعى، عکس العملها، و تأثّرات انسانى در برابر طبیعت و حیات و رویدادها، احساسات و تمایلات و آرمانها و عقاید و حتّى در کلّیه آفرینشهاى علمى و فنّى و هنرى وى و به طور کلّى در تمام جلوههاى مادّى و روحى زندگى انسانى او محسوس و ممتاز است.
مىگویند: مذهب نوعى ایدئولوژى است، عقیده است و عواطف و اعمال خاص که این عقیده ایجاب مىکند، امّا ملّیت "شخصیّت" است و خصائص ممتازى که روح مشترک افرادى از انسانهاى هم سرنوشت را ایجاد مىنماید، بنابراین رابطه میان ملّیت و مذهب رابطه میان شخصیّت و عقیده است.
مىگویند: مخالفت اسلام را با تبعیضات نژادى و برترىجویی هاى قومى به معنى مخالفت اسلام با وجود ملّیت هاى گوناگون در جامعه بشرى نباید گرفت. اعلام اصل تسویه در اسلام به معنى نفى ملّیت ها نیست، بر عکس، به این معنى است که اسلام به اصل وجود ملّیتها به عنوان واقعیّتهاى مسلّم و انکارناپذیر طبیعى معترف است. آیه یا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ أُنْثى وَ جَعَلْناکُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ (حجرات/ 13.) که به آن بر انکار و نفى و الغاء ملّیّت ها از نظر اسلام استدلال مىشود. درست برعکس، اثباتکننده و تأیید کننده ملّیت هاست، زیرا آیه اوّل تقسیمبندى بشریّت را از نظر جنسیّت (ذکوریّت و انوثیّت) که یک تقسیمبندى طبیعى است، طرح مىکند و سپس بىدرنگ گروهبندى بشرى را از نظر شعوب و قبائل طرح مىکند و این مىرساند که گروهبندى مردم به شعوب و قبائل امرى طبیعى و الهى است مانند تقسیم شدن آنها به مرد و زن. این جهت مىرساند که اسلام همچنان که طرفدار رابطهاى ویژه میان زن و مرد است نه محو جنسیّت و آثار آن، طرفدار رابطه میان ملّت ها براساس تساوى آنهاست نه طرفدار محو ملّیت ها. اینکه قرآن وضع ملّیت ها را همچون خلق جنسیّت ها به خدا نسبت مىدهد یعنى که وجود ملّیت هاى مشخّص، یک واقعیّت طبیعى در خلقت است. اینکه قرآن غایت و فلسفه وجودى اختلاف ملّیت ها را "تعارف" (بازشناسى ملّت ها یکدیگر را) ذکر کرده است، اشاره به این است که یک ملّت تنها در برابر ملّت دیگر به شناخت خود نائل مىشود و خود را کشف مىنماید، ملّیت در برابر ملّیت هاى دیگر شخصیّت خود را متبلور مىسازد و جان مىگیرد. علىهذا بر خلاف آنچه مشهور است، اسلام طرفدار ناسیونالیسم به مفهوم فرهنگى آن است نه مخالف آن. آنچه اسلام با آن مخالف است ناسیونالیسم به مفهوم نژادى یعنى راسیسم و نژادپرستى است.
این نظریّه از چند جهت مخدوش است:
اوّلا، مبتنى است بر نوعى نظریّه درباره انسان و نوعى نظریّه درباره موادّ و اصول فرهنگ انسان یعنى فلسفه، علم، هنر، اخلاق و غیره که هر دو مخدوش است.
درباره انسان این چنین فرض شده که در ذات خود از نظر فکرى و اینکه جهان را چگونه ببیند و چگونه درک کند و از نظر عاطفى و پویندگى و اینکه چه بخواهد و چه مسیرى را طى کند و به سوى چه مقصدى حرکت کند، از هر محتوا و شکلى و لو بالقوّه خالى است، نسبتش به همه اندیشهها و عاطفهها و راهها و مقصدها على السّویّه است، ظرفى است خالى، بىشکل، بىرنگ، در همه چیز تابع مظروف خود، "خودى" خود را و شخصیّت خود را و راه و مقصد خود را از مظروف خود مىگیرد، مظروف او هر شکل و هر شخصیّت و هر راه و هر مقصدى به او بدهد، مىگیرد، مظروف او- و در حقیقت اوّلین مظروف او- هر شکل و هر رنگ و هر کیفیّت و هر راه و هر مقصد و هر شخصیّت که به او بدهد، شکل واقعى و رنگ واقعى و شخصیّت واقعى و راه و مقصد واقعى همان است، زیرا "خود" او با این مظروف قوام یافته است و هر چه بعدا به او داده شود که بخواهد آن شخصیّت و آن رنگ و شکل را از او بگیرد، عاریتى است و بیگانه با او، زیرا بر ضدّ اوّلین شخصیّت ساختهشده او به دست تصادفى تاریخ است.
به عبارت دیگر، این نظریّه ملهم از نظریّه چهارم درباره اصالت فرد و جامعه، یعنى اصالة الاجتماعى محض است که قبلا انتقاد کردیم.
درباره انسان- چه از نظر فلسفى و چه از نظر اسلامى- نمىتوان اینچنین داورى نمود. انسان به حکم نوعیّت خاصّ خود، و لو بالقوّه، شخصیّت معیّن و راه و مقصد معیّن دارد که قائم به فطرت خدایى اوست و "خود" واقعى او را آن فطرت تعیین مىکند. مسخ شدن و نشدن انسان را با ملاک هاى فطرى و نوعى انسان مىتوان سنجید نه با ملاک هاى تاریخى. هر تعلیم و هر فرهنگ که با فطرت انسانى انسان سازگار باشد و پرورش دهنده آن باشد، آن فرهنگ اصیل است هر چند اوّلین فرهنگى نباشد که شرایط تاریخ به او تحمیل کرده است، و هر فرهنگ که با فطرت انسانى انسان ناسازگار باشد، بیگانه با اوست، و نوعى مسخ و تغییر هویّت واقعى او و تبدیل "خود" به "ناخود" است هر چند زاده تاریخ ملّى او باشد. مثلا اندیشه ثنویّت و تقدیس آتش، مسخ انسانیّت ایرانى است هر چند زاده تاریخ او شمرده شود، امّا توحید و یگانهپرستى و طرد پرستش هر چه غیر خداست، بازگشت او به هویّت واقعى انسانى اوست و لو زاده مرز و بوم خود او نباشد.
درباره موادّ فرهنگ انسانى نیز به غلط فرض شده که اینها مانند مادّههاى بىرنگ هستند که شکل و تعیّن خاص ندارند، شکل و کیفیّت اینها را تاریخ مىسازد، یعنى فلسفه به هر حال فلسفه است و علم علم است و مذهب مذهب است و اخلاق اخلاق است و هنر هنر، به هر شکل و به هر رنگ که باشند، امّا اینکه چه رنگ و چه کیفیّت و چه شکلى داشته باشند، امرى نسبى و وابسته به تاریخ است و تاریخ و فرهنگ هر قوم فلسفهاى، علمى، مذهبى، اخلاقى، هنرى ایجاب مىکند که مخصوص خود اوست، و به عبارت دیگر، همچنانکه انسان در ذات خود بىهویّت و بىشکل است و فرهنگ او به او هویّت و شکل مىدهد، اصول و موادّ اصلى فرهنگ انسانى نیز در ذات خود بىشکل و رنگ و بىچهرهاند و تاریخ به آنها هویّت و شکل و رنگ و چهره مىدهد و نقش خاصّ خود را بر آنها مىزند. برخى در این نظریّه تا آنجا پیش رفتهاند که مدّعى شدهاند حتّى "طرز تفکّر ریاضى تحت تأثیر سبک خاصّ هر فرهنگ قرار دارد".
این نظریّه همان نظریّه نسبى بودن فرهنگ انسانى است. ما در اصول فلسفه درباره اطلاق و نسبیّت اصول اندیشه بحث کردهایم و ثابت کردهایم آنچه نسبى است علوم و ادراکات اعتبارى و عملى است. این ادراکات است که در فرهنگهاى مختلف بر حسب شرایط مختلف زمانى و مکانى، مختلف است و این ادراکات است که واقعیّتى ماوراى خود که از آنها حکایت کند و معیار حقّ و باطل و صحیح و غلط بودن آنها باشد، ندارند. امّا علوم و ادراکات و اندیشههاى نظرى که فلسفه و علوم نظرى انسان را مىسازند، همچون اصول جهانبینى مذهب و اصول اوّلیه اخلاق، اصولى ثابت و مطلق و غیر نسبى مىباشند. در اینجا متأسّفانه بیش از این نمىتوانیم سخن را دنبال نماییم.
ثانیا، اینکه گفته مىشود مذهب عقیده است و ملّیت شخصیّت، و رابطه این دو رابطه عقیده و شخصیّت است و اسلام شخصیّتهاى ملّى را همان گونه که هستند تثبیت مىکند و به رسمیّت مىشناسد، به معنى نفى بزرگترین رسالت مذهب است. مذهب- آن هم مذهبى مانند اسلام- بزرگترین رسالتش دادن یک جهانبینى بر اساس شناخت صحیح از نظام کلّى وجود بر محور توحید و ساختن شخصیّت روحى و اخلاقى انسانها براساس همان جهانبینى و پرورش افراد و جامعه بر این اساس است که لازمهاش پایهگذارى فرهنگى نوین است که فرهنگ بشرى است نه فرهنگ ملّى.
اینکه اسلام فرهنگى به جهان عرضه کرد که امروز به نام "فرهنگ اسلامى" شناخته مىشود، نه از آن جهت بود که هر مذهبى کم و بیش با فرهنگ موجود مردم خود درمىآمیزد، از آن متأثّر مىشود و بیش و کم آن را تحت تأثیر خود قرار مىدهد، بلکه از آن جهت بود که فرهنگسازى در متن رسالت این مذهب قرارگرفته است. رسالت اسلام بر تخلیه انسانهاست از فرهنگ هایى که دارند و نباید داشته باشند و تخلیه آنها به آنچه ندارند و باید داشته باشند و تثبیت آنها در آنچه دارند و باید هم داشته باشند.
مذهبى که کارى به فرهنگ هاى گوناگون ملّت ها نداشته باشد و با همه فرهنگ هاى گوناگون سازگار باشد، مذهبى است که فقط به درد هفتهاى یک نوبت در کلیسا مىخورد و بس.
ثالثا، مفاد آیه کریمه که مىفرماید: إِنَّا خَلَقْناکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ أُنْثى این نیست که "ما شما را دو جنس آفریدیم" تا گفته شود در این آیه اوّل تقسیمبندى بشرى از نظر جنسیّت مطرح شده و بىدرنگ تقسیمبندى از نظر ملّیت، و آنگاه نتیجه گرفته شود که آیه مىخواهد بفهماند همان طور که اختلاف جنسیّت امرى طبیعى است و براساس آن باید ایدئولوژی ها مطرح شود نه بر نفى آن، اختلاف در ملّیت نیز چنین است! مفاد آیه این است که "ما شما را از مردى و زنى آفریدیم" خواه مقصود این باشد که رابطه نسلى همه انسان ها به یک مرد و یک زن منتهى مىشود (آدم و حوّا) و خواه مقصود این باشد که همه انسان ها در این جهت على السّویّهاند که یک پدر دارند و یک مادر و از این جهت امتیازى در کار نیست.
رابعا، جمله لِتَعارَفُوا در آیه کریمه که به عنوان غایت ذکر شده، نه به معنى این است که ملّتها از آن جهت مختلف قرار داده شدهاند که "یکدیگر را بازشناسند" تا نتیجه گرفته شود که لزوما ملّت ها باید به صورت شخصیّت هاى مستقل باقى بمانند تا بتوانند به شناخت متقابل خود نائل گردند. اگر چنین مىبود باید به جاى لِتَعارَفُوا (خود را بازشناسید) "لیتعارفوا" (خود را بازشناسند) گفته مىشد، زیرا مخاطب افراد مردماند و به افراد مردم مىگوید انشعاباتى که از این جهت پیدا شده بر اساس حکمتى در متن خلقت است و آن اینکه شما افراد یکدیگر را با انتساب به ملّیت ها و قبیلهها بازشناسى کنید. و مىدانیم که این حکمت موقوف بر این نیست که لزوما ملّیت ها و قومیّت ها به صورت شخصیّت هاى مستقل از یکدیگر باقى بمانند.
خامسا، آنچه در گذشته پیرامون نظریّه اسلام درباره یگانگى و چندگانگى ماهیّت جامعهها و درباره اینکه سیر طبیعى و تکوینى جامعهها به سوى جامعه یگانه و فرهنگ یگانه است و برنامه اساسى اسلام استقرار نهایى چنین فرهنگ و چنین جامعهاى است. کافى است که نظریّه فوق را مردود سازد. فلسفه "مهدویّت" در اسلام براساس چنین دیدى درباره آینده اسلام و انسان و جهان است.
(مجموعه آثار استاد شهید مطهرى، ج2، ص: 359).
پایان پیام/
نظر شما