خبرگزاری شبستان: اوایل تابستان 1959/ من تصمیم دارم که از این به بعد آدم خوبى باشم، دست از گناهان بشویم، قلب خود را یکسره تسلیم خدا کنم، از دنیا و مافیها چشم بپوشم. تنها، آرى تنها لذت خویش را در آب دیده قرار دهم.
من روزگار کودکى خود را در بزرگوارى و شرف و زهد و تقوى سپرى کردهام. من آدم خوبى بودهام، باید تصمیم بگیرم که مِنبعد نیز خود را عوض کنم.
حوادث روزگار آدمى را پخته مىکند و حتى گناهان مانند آتشى آدمى را مىسوزاند.
اوایل بهار 1960
نزدیک به یک سال مىگذرد که در آتشى سوزان مىسوزم. کمتر شبى بهیاد دارم که بدون آب دیده بهخواب رفته باشم و آههاى آتشین قلب و روح مرا خاکستر نکرده باشد!
خدایا نمىدانم تا کى باید بسوزم؟ تا چند رنج ببرم؟ در همه حال، همه جا و همیشه تو شاهد بودهاى. عشقى پاک داشتم و آن را به پرستش ذات مقدس تو ارتباط مىدادم، ولى عاقبتش به آتشى سوزان مبدل شد که وجودم را خاکستر کرد. احساس مىکنم تا ابد خواهم سوخت. شمعى سوزان خواهم بود که از سوزش من شاید بشریت لذت خواهد برد!
خدایا، از تو صبر مىخواهم و به سوى تو مىآیم. خدایا تو کمکم کن.
امروز 19 رمضان یعنى روزى است که پیشواى عالیقدر بشریت در خون خودش غوطه مىخورد. روزى است که مرا به یاد آن فداکارىها، عظمتها و بزرگوارىهاى او مىاندازد. از او خالصانه طلب همت مىکنم، عاشقانه اشک، یعنى عصاره حیات خود را تقدیمش مىنمایم. به کوهساران پناه مىبرم تا در... تنهایى، از پس هزارها فرسنگ و قرنها سال با او راز و نیاز کنم و عقدههاى دل خویش را بگشایم.
خدایا نمىدانم هدفم از زندگى چیست؟ عالم و مافیها مرا راضى نمىکند. مردم را مىبینم که به هر سو مىدوند، کار مىکنند، زحمت مىکشند تا به نقطهاى برسند که به آن چشم دوختهاند.
ولى اى خداى بزرگ از چیزهایى که دیگران به دنبال آن مىروند بیزارم. اگرچه بیش از دیگران مىدوم و کار مىکنم، اگرچه استراحت شب و نشاط روز را فداى فعالیت و کار کرده و مىکنم ولى نتیجه آن مرا خشنود نمىکند فقط بهعنوان وظیفه قدم به پیش مىگذارم و در کشمکش حیات شرکت مىکنم و در این راه، انتظار نتیجهاى ندارم!
خستگى براى من بىمعنى شده است، بىخوابى عادى و معمول شده، در زیر بار غم و اندوه گویى کوهى استوار شدهام، رنج و عذاب دیگر برایم ناراحتکننده نیست. هر کجا که برسد مىخوابم، هر وقت که اقتضا کند مىخیزم، هرچه پیش آید مىخورم، چه ساعتهاى دراز که بر سر تپههاى اطراف «برکلى» بر خاک خفتهام و چه نیمههاى شب که مانند ولگردان تا دمیدن صبح بر روى تپهها و جادههاى متروک قدم زدهام. چه روزهاى درازى را که با گرسنگى بهسر آوردهام. درویشم، ولگردم، در وادى انسانیت سرگردانم و شاید از انسانیت خارج شدهام، چون احساس و آرزویى مانند دیگران ندارم.
اى خداى بزرگ، براى من چه مانده است؟ نام خود را بر سر چه باید بگذارم؟ آیا پوست و استخوان من، مشخّص نام و شخصیّت من خواهد بود؟ آیا ایدهها، آرزوها و تصورات من شخصیّت خواهند داشت؟ چه چیز است که «من» را تشکیل داده است؟ چه چیز است که دیگران مرا بهنام آن مىشناسند؟...
در وجود خود مىنگرم، در اطراف جستوجو مىکنم تا نقطهاى براى وجود خود مشخص کنم که لااقل براى خود من قابل درک باشد. در این میان جز قلب سوزان نمىیابم که شعلههاى آتش از آن زبانه مىکشد و گاهى وجودم را روشن مىکند و گاه در زیر خاکستر آن مدفون مىشوم. آرى از وجود خود جز قلبى سوزان اثرى نمىبینم. همه چیز را با آن مىسنجم. دنیا را از دریچه آن مىبینم. رنگها عوض مىشوند، موجودات جلوه دیگرى به خود مىگیرند.
دهم مى 1960
هیچ نمىدانستم که در دنیا آتشى سوزانتر از آتش وجود دارد! سوختم، سوختم، ولى اىکاش فقط سوزش آتش بود.
اىکاش مرا مىسوزاندند، استخوانهایم را خرد مىکردند و خاکسترم را به باد مىسپردند و از من، بینواىِ دردمندِ دلسوخته اثرى باقى نمىگذاردند.
بیست و نهم مى 1960
تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاء
اى خداى بزرگ، اى ایدهآل غایى من، اى نهایت آرزوهاى بشرى، عاجزانه در مقابلت به خاک مىافتم، تو را سجده مىکنم، مىپرستم، سپاس مىگویم، ستایش مىکنم که فقط تو، آرى فقط تو اى خداى بزرگ شایسته سپاس و ستایشى، محبوب بشرى، فقط تویى، گمشده من تویى. ولى افسوس که اغلب تظاهرات فریبنده و زودگذر دنیا را به جاى تو مىپرستم. به آنها عشق مىورزم و تو را فراموش مىکنم! اگرچه نمىتوانم آن را هم فراموشى (بنامم) چون یک زیبایى یا یک تظاهر فریبنده نیز جلوه توست و مسحور تجلیات تو شدن نیز عشق به ذات توست.
من هرگاه مفتون هرچیز شدهام، در اعماق دل خود، به تو عشق ورزیدهام، بنابراین اى خداى بزرگ، تو از این نظر مرا سرزنش مکن. فقط ظرفیت و شایستگى عطا کن تا هر چه بیشتر به تو نزدیک شوم و در راه درازى که بهسوى بوستان بىانتها و ابدى تو دارم، این سبزهها و خزههاى ناچیز نظر مرا جلب نکند و از راه اصلى باز ندارند.
در دنیا، به چیزهاى کوچکى خوشحال مىشوم که ارزشى ندارند و از چیزهایى رنج مىبرم که بىاساسند. این خوشحالىها و ناراحتىها دلیل کمظرفیتى من است.
هنوز گرفتار زندان غم و اندوهم. هنوز اسیر خوشى و لذتم... کمندِ درازِ آمال و آرزو، بال و پرم را بسته، اسیر و گرفتارم کرده و با آزادى، آرى آزادىِ واقعى خیلى فاصله دارم.
ولى اى خداى بزرگ، در همین مرحلهاى که هستم احساس مىکنم که تو مانند راهبرى خردمند مرا پند و اندرز مىدهى، آیات مقدس خود را به من مىنمایى و مرا عبرت مىدهى! چهبسا که در موضوعى ترس و وحشت داشتم و تو مرا کمک کردى. چیزهایى محال و ممتنع را جنبه امکان دادى و چه بسا مواقع که به چیزى ایمان و اطمینان داشتم ولى تو آن را از من گرفتى و دچار غم و اندوهم کردى و به من نمودى که اراده و مشیت هر چیز به دست توست. فعالیت مىکنیم، پایین و بالا مىرویم ولى ذلّت و عزّت فقط به دست توست.
هجدهم اکتبر 1960
اى غم، سلام آتشین من به تو، درود قلبى من به تو، جان من فداى تو.
تو اى غم بیا و همدم همیشگى من باش. بیا که مصاحبت تو براى من کافى است. بیا که مىسوزم، بیا که بغض حلقومم را مىفشرد، بیا که اشک تقدیمت کنم، بیا که قلب خود را در پایت مىافکنم.
اى غم، بیا که دلم گرفته، روحم پژمرده، قلبم شکسته و کاسه صبرم لبریز شده، بیا و گرههاى مرا بگشا، بیا و از جهان آزادم کن، بیا که به وجودت سخت محتاجم.
اى غم، در دوران زندگىام بیشتر از هر کس مصاحبم بودهاى، بیشتر از هر کس با تو سخن گفتهام و تو بیش از هر کس به من پاسخ مثبت دادهاى. اکنون بیا که مىخواهم تو را براى همیشه بر قلب خود بفشرم و در آغوشت فرو روم، بیا که دوستى بهتر از تو سراغ ندارم، بیا که تو مرا مىخواهى و من تو را مىطلبم، بیا که کشتى مواج تو در دریاى دل من جا دارد، بیا که دل من همچون آسمان به ابدیت و بىنهایت اتصال دارد و تو مىتوانى به آزادى در آن پرواز کنى.
دوازدهم مى 1961
خدایا خسته و واماندهام، دیگر رمقى ندارم، صبر و حوصلهام پایان یافته، زندگى در نظرم سخت و ملالتبار است؛ مىخواهم از همه فرار کنم، مىخواهم به کُنج عزلت بگریزم. آه دلم گرفته، در زیر بار فشار خرد شدهام.
خدایا بهسوى تو مىآیم و از تو کمک مىخواهم، جز تو دادرسى و پناهگاهى ندارم، بگذار فقط تو بدانى، فقط تو از ضمیر من آگاه باشى. اشک دیدگان خود را به تو تسلیم مىکنم.
خدایا کمکم کن، ماههاست که کمتر به سوى تو آمدهام، بیشتر اوقاتم صرف دیگران شده.
خدایا عفوم کن. از علم و دانش، کار و کوشش، از دنیا و مافیها، از همه دوستان، از معلم و مدرسه، از زمین و آسمان خسته و سیر شدهام.
خدایا خوش دارم مدتى در گوشه خلوتى فقط با تو بگذرانم. فقط اشک بریزم، فقط ناله کنم و فشارها و عقدههاى درونىام را خالى کنم.
اى غم، اى دوست قدیمى من، سلام بر تو، بیا که دلم بهخاطرت مىتپد.
اى خداى بزرگ، معنى زندگى را نمىفهمم. چیزهایى که براى دیگران لذتبخش است، مرا خسته مىکند. اصلاً دلم از همه چیز سیر شده است، حتى از خوشى و لذت متنفرم. چیزهایىکه دیگران بهدنبال آن مىدوند، من از آن مىگریزم، فقط یک فرشته آسمانى است که همیشه بر قلب و جان من سایه مىافکند. هیچگاه مرا خسته نمىکند. فقط یک دوست قدیمى است که از اول عمر با او آشنا شدهام و هنوز از مجالست (با) او لذت مىبرم.
فقط یک شربت شیرین، یک نورفروزنده و یک نغمه دلنواز وجود دارد که براى همیشه مفرّح است و آن دوست قدیمى من غم است.
اول سپتامبر 1961
من مسئولیت تام دارم که در مقابل شداید و بلایا بایستم، تمام ناراحتىها را تحمل کنم، رنجها را بپذیرم، چون شمع بسوزم و راه را براى دیگران روشن کنم، به مردگان روح بدمم. تشنگان حق و حقیقت را سیراب کنم.
اى خداى بزرگ، من این مسئولیت تاریخى را در مقابل تو به گرده گرفتهام و تنها تویى که ناظر اعمال منى و فقط تویى که به او پناه مىجویم و تقاضاى کمک مىکنم.
اى خدا، من باید از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا که دشمنان مرا از این راه طعنه زنند. باید به آن سنگدلانى که علم را بهانه کرده و به دیگران فخر مىفروشند ثابت کنم که خاک پاى من هم نخواهند شد. باید همه آن تیرهدلانِ مغرور و متکبر را به زانو درآورم، آنگاه خود خاضعترین و افتادهترین فرد روى زمین باشم.
اى خداى بزرگ، اینها که از تو مىخواهم چیزهائیست که فقط مىخواهم در راه تو بهکار اندازم و تو خوب مىدانى که استعداد آن را داشتهام. از تو مىخواهم مرا توفیق دهى که کارهایم ثمربخش شود و در مقابل خَسان سرافکنده نشوم.
من باید بیشتر کار کنم، از هوى و هوس بپرهیزم، قواى خود را بیشتر متمرکز کنم و از تو نیز اى خداى بزرگ مىخواهم که مرا بیشتر کمک کنى.
تو اى خداى من، مىدانى که جز راه تو و کمال و جمال تو آرزویى ندارم، آنچه مىخواهم آن چیزى است که تو دستور دادهاى و مىدانى کهعزت و ذلت به دست توست و مىدانم که بىتو هیچام و خالصانه از تو تقاضاى کمک و دستگیرى دارم.
نوشته ها: برگرفته از کتاب «خدا بود و دیگر هیچ نبود» مصطفی چمران
تصاویر: نقاشی های شهید چمران
پایان پیام/
نظر شما