روایت داستانی ازدواج مصطفی و غاده چمران

من همیشه می نوشتم که هنوز دریای صور، هر ذره ذره از خاکم جبل عامل صدای ابوذر را به من می رساند. این صدا در وجودم بود. حس می کردم باید بروم ، باید برسم آن جا ، ولی کسی نبود دستم را بگیرد. مصطفی این دست بود.

خبرگزاری شبستان: دختر قلم را میان انگشت هایش جا به جا کرد و بالاخره روی کاغذ که تمام شب مثل میت به او خیره مانده بود نوشت « از جنگ بدم می آید . » با همة غمی که در دلش بود خنده اش گرفت ، آخر مگر کسی هم هست که از جنگ خوشش بیاید ؟ چه می دانست ! حتماً نه . خبرنگاری کرده بود ، شاعری هم ، حتی کتاب داشت ، اما چندان دنیا گردی نکرده بود . « لاگوس » را در آفریقا می شناخت چون آن جا دنیا آمده بود و چند شهر اروپایی را ،چون به آن جا مسافرت می رفت . بابا بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می کرد و آن ها خرج می کردند ،هر طور که دلشان می خواست . با این همه، او آن قدر لبنای بود که بداند لبنان برای جنگ همان قدر حاصل خیز است که برای زیتون و نخل . هر چند نمفهمید چرا .

 

نمی فهیدم چرا مردم باید هم را بکشند . حتی نمی فهمیدم چه می شود که این طور نباشد ،فقط غمگین بودم از جنگ داخلی ،از مصیبت .


خانه ما در صور زیبا بود ، دو طبقه با حیاط و با یک بالکن رو به دریا که بعدها اسرائیل خرابش کرد . شب ها در این بالکن می نشستم گریه می کردم و می نوشتم . از این جنگ که از اسلام فقط نامش را داشت با دریا حرف می زدم ، با ماهی ها ، با آسمان . این ها به صورت شعر مقاله در روزنامه چاپ می شد . مصطفی اسم مرا پای همین نوشته ها دیده بود . من هم اسم او را شنیده بودم اما فقط همین . درباره اش هیچ چیز نمی دانستم ،ندیده بودمش ،اما تصورم از او آدم جنگ جوی خشنی بود که شریک این جنگ است .


ماجرا ار روزی شروع شد که سید محمد غروی ، روحانی شهر مان ، پیشم آمد و گفت « آقای صدر می خواهد شما را ببیند . » من آن وقت از نظر روحی آمادگی دیدن کسی را نداشتم ؛ مخصوصاً این اسم را .


اما سید غروی خیلی اصرار می کرد که آقای موسی صدر چنین و چنانند ، خودشان اهل مطالعه اند و... می خواهند شما را ببینند .


این همه اصرار سید غروی را که دیدم قبول کردم و – هر چند به اکراه - یک روز رفتم مجلس اعلای شیعیان برای دیدن امام موسی صدر .


ایشان از من استقبال زیبایی کرد .


از نوشته هایم تعریف کرد و این که چه قدر خوب درباره ولایت و امام حسین علیه السلا م – که عاشقش هستم – نوشته ام .


بعد پرسید : « آلان کجا مشغولید ؟ دانشگاه ها که تعطیل است » .
گفتم : « در دبیرستان دخترانه درس می دهم » .
گفت : « این ها را رها کنید ، بیابید با ما کار کنید . »
پرسیدم : چه کاری ؟!
گفت : قلم دارید ، می توانید به این زیبایی از ولایت ، از امام حسین علیه السلام ، از لبنان و خیلی چیز ها بگویید ، خب بیایید و بنویسید .
گفتم : دبیرستان را نمی توانم ول کنم یعنی نمی خواهم
امام موسی گفت : ما پول بیش تری به شما می دهیم ، بیایید فقط با ما کار کنید.
من از این حرف ناراحت شدم.
گفتم : من برای پول کار نمی کنم ، من مردم را دوست دارم . اگر احساسم تحریکم نکرده بود که با این جوان ها باشم اصلاًاین کار را نمی کردم ، ولی اگر بدانم کسی می خواهد پول بیشتر بدهد که من برایش بنویسم احساسم اصلاً بسته می شود من کسی نیستم که یکی بیاید بهم پول بدهد تا برایش بنویسم .
و با عصبانیت آمدم بیرون . البته ایشان خیلی بزرگوار بود . دنبال من آمد با معذرت خواهی کرد، بعد هم بی مقدمه پرسید : چمران را می شناسم یا نه .
گفتم : اسمش را شنیده ام
گفت : شما حتماً باید او را ببنید
تعجب کردم ، گفتم : من از جنگ ناراحتم ، از این خون و هیاهو ،و هر کس را هم که در این جنگ شریک باشد نمی توانم ببینم .
امام موسی اطمینان داد که : چمران این طو نیست . ایشان دنبال شما می گشت . ما موسسه ای داریم برای نگه داری بچه های یتیم . فکر می کنم کار در آن جا روحیه شما سازگار باشد . من می خواهم شما بیایی آن جا و با چمران آشنا شوی .


ایشان خیلی اصرار کرد و تا قول رفتن به موسسه را از من نگرفت ،نگذاشت بر گردم .


شش هفت ماه از این قول و قرار گذشته بود و من هنوز نرفته بودم موسسه . در این مدت سید غروی هر جا مرا می دید می گفت : چرا نرفته اید ؟ آقای صدر مدام از من سراغ می گیرند .


ولی من آماده نبودم ، هنوز اسم چمران برایم با جنگ همراه بود، فکر می کردم نمی توانم بروم او را ببینم . از طرف دیگر پدرم ناراحتی قلبی پیدا کرده بود و من خیلی ناراحت بودم .
 

سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه مان و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان اَمَل به من داد ، گفت : هدیه است .


آن وقت توجهی نکردم ، اما شب در تنهایی ، همان طور که داشتم می نوشتم ، چشمم رفت روی این تقویم .


دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه که همه شان زیبایند ، اما اسم و امضایی پای آن ها نبود .


یکی از نقاشی ها زمینه ای کاملاًسیاه داشت و وسط این سیاهی شمعی کوچک می سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود . زیر این نقاشی به عربی شاعرانه نوشته بود :
« من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم ، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می دهم و کسی که به دنبال نور است این نور هر چه قدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود » .


کسی که به دنبال نور است ،کسی مثل من .


آن شب تحت تاثیر این شعر و نقاشی خیلی گریه کردم . انگار این نور همه وجودم را فرا گرفته بود . اما نمی دانستم کی این را کشیده .


بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود موسسه ،رفتم .


در طبقه اول مرا معرفی کردند به آقایی گفتند : ایشان دکتر چمران هستند .


مصطفی لب خند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم .


فکر می کردم کسی که اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می ترسند باید آدم قسی ای باشد ، حتی می ترسیدم ،اما لبخند او و آرامشش مرا غافل گیر کرد .


دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضعی خاص گفت : « شمایید ؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم،زودتر از این ها منتظرتان بودم » .


مثل آدمی که مرا از مدت ها قبل می شناخت حرف می زد ، عجیب بود .


به دوستم گفتم « مطمئنی دکتر چمران این است ؟»


مطمئن بود .


مصطفی تقویمی آورد مثل همان که چند هفته قبل سید غروری به من داده بود .


نگاه کردم و گفتم :« من این را دیده ام »
مصطفی گفت : همه تابلو ها را دیدید ؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد .
گفتم : شمع . شمع خیلی مرا متاثر کرد .
توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید « شمع؟ چرا شمع »
من خود به خود گریه کردم ، اشکم ریخت .
گفتم : نمی دانم . این شمع این نور انگار در وجود من هست ، من فکر نمی کردم کسی معنای شمع و از خود گذشتگی را به این زیبایی فهمد و نشان بدهد .
مصطفی گفت : من هم فکر نمی کردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به خوبی درک کند .
پرسیدم : این را کی کشیده ؟ من خیلی دوست دارم ببینمش ، آشنا شوم
مطففی گفت : من
بیش تر از لحظه ای که چشمم به لب خندش و چهره اش افتاد بود تعجب کردم
- « شما ! شما کشیده اید ؟ »
- بله من کشیده ام
- شما که در جنگ و خون زندگی می کنید مگر می شود ؟ فکر نمی کنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید.


بعد اتفاق عجیب تری افتاد . مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته های من .
گفت : هر چه نوشته اید خوانده ام و دورادور با روحتان پرواز کرده ام .
و اشکهایش سرازیر شد . این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود .

 

بار دوم که دیدمش برای کار در موسسه آمادگی کامل داشتم . کم کم آشنایی ما شروع شد . من خیلی جاها با مصطفی بودم . در موسسه کنار بچه ها ،در شهر های مختلف و یکی دو بار در جبهه . برایم همه کارهایش گیرا و آموزنده بود بی آن که خود او عمدی داشته باشد .


غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود . حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جور دیگری باشد ،دوست داشت چیزی دیگری بببیند غیر از این بریز و بپاش ها و تجمل ها ... او از این خانه که یک اتاق بیشتر نیست و درش همیشه به روی همه باز است خوشش می آید . بچه ها می توانند هر ساعتی که می خواهند بیاییند تو ، بنشینند روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند . مصطفی از خود او هم در همین اتاق پذیرایی کرد و غاده چه قدر جا خورد وقتی فهمید باید کفش هایش را بکند و بنشیند روی زمین ! به نظرش مصطفی یک شاه کار بود ، غافل گیر کننده و جذاب .

 

یادم هست در یکی از سفر هایی که به روستاها می رفت همراهش بودم . داخل ماشین هدیه ای به من داد –اولین هدیه اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم – خیلی خوشحال شدم و همان جا باز کردم دیدم روسری است ،یک روسری قرمز با گل های درشت . من جا خوردم .


اما او لب خند زد و به شیرینی گفت : بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببنند.

از آن وقت روسری گذاشتم و مانده .


من می دانستم بچه ها به مصطفی حمله می کنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد می آوری موسسه ،اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی می کرد – خودم متوجه می شدم – مرا به بچه ها نزدیک کند .


می گفت « ایشان خیلی خوبند . این طور که شما فکر می کنید نیست . به خاطر شما می آیند موسسه و می خواهند از شما یاد بگیرند . انشاء الله خودمان بهشان یاد می دهیم » .
نگفت این حجابش درست نیست مثل ما نیست ، فامیل و اقوامش آن چنانی اند . این ها خیلی روی من تاثیر گذاشت . او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد . به اسلام آورد ، نه ماه ... نه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد ازدواج کردیم البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد .


« تو دیوانه شده ای ! این مرد بیست سال از تو بزرگ تر است . ایرانی است ، همه اش توی جنگ است ، پول نداره ، همرنگ ما نیست ، حتی شناسنامه ندارد !»


سرش را گرفت بین دست هایش و چشم هایش را بست چرا ناگهان همه این قدر شبیه هم شده بودند ؟ انگار حرف ها متن یک نمایشنامه بود که همه حفظ بودند جز او ، مادرش، پدرش ، فامیل ، حتی دوستانش . کاش او در یک خانواده معمولی به دنیا آمده بود . کاش او از خودش ماشین نداشت ! کاش پدر او به جای تجارت بین آفریقا و ژاپن معلمی می کرد ،کارگری می کرد ، آن وقت همه چیز طور دیگری می شد ... می دانست ،می دانست وضع مصطفی هم بهتر از او نیست . بچه هایی که با مصطفی هستند او را دوست ندارند ،قبولش نمی کنند ... آه خدایا ! سخت ترین چیز همین است . کاش مادربزرگ این جا بود . اگر او بود غاده غمی نداشت . مادر بزرگ به حرفش گوش می داد ،دردش را می فهمید . یاد آن قصه افتاد . قصه که نه ،حکایت زندگی مادر بزرگ که در آن سال هایی که با شوهر و دو دخترش در فلسطین زندگی می کرد . جوانی سُنی یکی از دختر ها را می پسندد و مخالفتی هم پیش نمی آید . اما پسرت روز عاشورا می آید برای خواستگاری ، عقد و ... مادر بزرگ دل گیر می شود خواستگار رد می کند ، اما پدر بزرگ چندان اهل این حرف ها نبوده می خواسته مراسم راه بیندازد . مادربزرگ هم تردید نمی کند ، یک روز می نشیند ترک اسب و با دخترش می آید این طرف مرز . به صور .


مادربزرگ پوشیه می زد ، مجلس امام حسین در خانه اش به پا می کرد و دعاهای زیادی از حفظ داشت . او غاده را زیر پر و بالش می گرفت ، دعا ها را یادش داد و الان اگر مصطفی را می دید که چه طور زیارت عاشورا ،صحیفه سجادیه و همه دعاهای که غاده عاشق آن ها است و قبل از خواب می خواند در او عجین شده . در ازدواج آنها تردید نمی کرد .


و بیش تر از همه همین مرا به مصطفی جذب کرد ، عشق او به ولایت . من همیشه می نوشتم که هنوز دریای صور ، هر ذره ذره از خاکم جبل عامل صدای ابوذر را به من می رساند . این صدا در وجودم بود . حس می کردم باید بروم ، باید برسم آن جا ، ولی کسی نبود دستم را بگیرد.
مصطفی این دست بود .
وقتی او آمد انگار سلمان آمد . « سلمان منّا اهل البیت » او می توانست دست مرا بگیرد و از این ظلمانت ، از روز مرگی بکشد بیرون .


قانع نمی شدم که مثل میلیون ها مردم ازدواج کنم ، زندگی کنم و... دنبال مردی مثل مصطفی می گشتم ،یک روح بزرگ ، آزاد از دنیا و متعلقاتش . اما این چیزها به چشم فامیلم و پدر و مادرم نمی آمد . آن ها درعالم دیگری بودند و حق داشتند بگویند نه ، ظاهر مصطفی را می دیدند و مصطفی از مال دنیا هیچ چیز نداشت . مردی که پول ندارد ، خانه ندارد ،زندگی ...هیچ ! آنها این می را می دیدند .


اصلا جامعه لبنان این طور بود و هنوز هم هست بدبختانه . ارزش آدم ها به ظاهرشان و پولشان است . به کسی احترام می گذارند که لباس شیک بپوشد واگر دکتر است حتماً باید ماشین مدل بالا زیر پایش باشد . روح انسان و این چیز ها توجه کسی را جلب نمی کرد. با این همه این ها مصطفی از طریق سید غروی مرا از خانواده ام خواستگاری کرد .
گفتند : نه
آقای صدر دخالت کرد و گفت : من ضامن ایشانم . اگر دخترم بزرگ بود دخترم را تقدیمش می کردم .


این حرف البته آنها را تحت تاثیر قرار داد اما اختلاف به قوت خودش باقی بود .


آنها هم چنان حرف خودشان را می زدند و من هم حرف خودم را .


تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی شده با مصطفی ازدواج کنم .


فکر کردم در نهایت با اجازه آقای صدر که حاکم شرع است عقد می کنیم ، اما مصطفی مخالف بود .


می گفت سعی کنید با محبت و مهربانی آن را راضی کنید . من دوست ندارم با شما ازدواج کنم در حالی که قلب پدر و مادرتان ناراحت باشد.


با آن همه احساس و شخصیت خیلی کوتاه می آمد جلو پدر و مادرم . وسواس داشت که آن ها هیچ جور در این قضیه آزار نبینند . اولین و شاید آخرین باری که مصطفی سر من داد کشید به خاطر آن ها بود.

 

روز هایی بود که جنوب را دائم بمباران می کردند . همه آن جا را ترک کرده بودند . من هم بیروت بودم . اما مصطفی جنوب مانده بود و با بچه ها ومن که به همه شان علاقه مند شده بودم نتوانستم صبر کنم و رفتم مجلس شیعیان پیش امام موسی ، سراغ مصطفی و بچه ها را گرفتم .


آقای صدر نامه ای به من داد و گفت « باید هر چه سریع تر این را به دکتر برسانید . »


با استاد یوسف حسینی زیر توپ و خمپاره راه افتادیم رفتیم موسسه . آن جا گفتند دکتر نیست نمی دانند کجا است .


خیلی گشتیم و دکتر را در « الخرایب » پیدا کردیم . تعجب کرد ، انتظار دیدن مرا نداشت .
 

بچه ها در سختی بودند ، بمب و خمپاره ... وضعیت خیلی خطرناک بود . مصطفی نامه را از من گرفت و پاسخی نوشت که من برسانم به آقای صدر .


گفتم : نمی روم این جا می مانم و به بیروت بر نمی گردم .


مصطفی اصرار کرد : نه شما باید هر چه زودتر برگردی بیروت .


اما من نمی خواستم برگردم و آن وقت مصطفی که آن همه لطافت و محبت داشت ، برای اولین بار خیلی خشن شد .
 

فریاد زد گفت : برو تو ماشین ! این جا جنگ است ، با کسی هم شوخی ندارند !


من ترسیدم و هم ناراحت شدم .


خوب نبود ، نه این که خوب نباشد اما دستور نظامی داد به من و من انتظار نداشتم جلو بچه ها سرم داد بزند .


گفت « برو دیگر » !


وقتی می خواستم برگردم مصطفی جلو آمد و به یوسف حسینی گفت : شما برو ، من ایشان را با ماشین خودم می رسانم .


من تمام راه از الخرایب تا صیدا گریه می کردم .


به مصطفی گفتم « فکر می کردم شما خیلی با لطافتی ،تصورش را نمی کردم این طور با من بر خورد کنی » .


او چیزی نگفت تا رسیدیم صیدا ، جایی که من می بایست منتقل می شدم به ماشین یوسف حسینی که به بیروت برگردم .


مصطفی آن جا از من معذرت خواست .


مثل همان مصطفایی که می شناختم .


گفت : « من قصدی نداشتم ،ولی نمی خواهم بی اجازه فامیلتان بیایید و جنوب بمانید . شما باید برگردید و با آنها باشید ».

 

به هر حال ، روزها های سختی بود . اجازه نمی دادند از خانه بروم بیرون . بعد از هجده سال تنها این ور و آن ور رفتن، کلید ماشین را از من گرفتند .


هر جا می خواستم بروم برادرم مرا می برد و بر می گرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی .


طفلک سید غروی خیلی حرف ها به خاطر من شنید .


می گفتند « شما دخترم را با این آقا آشنا کردید »

 

البته با همه این فشار ها من راه هایی پیدا می کردم و مصطفی را می دیدم . اما این آخری ها او خیلی کلافه و عصبانی بود.


یک روز گفت : ما شده ایم نقل مردم . فشار زیاد است ،شما باید یک راه را انتخاب کنید یا این ور یا آن ور . دیگر قطعش کنید .


مصطفی که این را گفت بیشتر غصه دار شدم . باید بین پدر و مادرم – که آن همه دوستشان داشتم – و او ، یکی را انتخاب می کردم . سخت بود ،خیلی سخت .


گفتم : مصطفی اگر مرا رها کنی می روم آن طرف ، تو باید دست مرا بگیری!


گفت : این وضعیت نمی تواند ادامه داشته باشد.


آن شب وقتی به خانه رسیدم ،پدر و مادرم داشتند تلویزیون تماشا می کردند . تلویزیون را خاموش کردم و بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم گفتم : بابا! من از بچگی تا حالا که بیست و پنج شش سالم است هیچ وقت شما را ناراحت نکرده ام ، اذیت نکرده ام ،ولی برای اولین بار می خواهم از اطاعت شما بیایم بیرون و عذر می خواهم .


پدرم فکرمی کرد مسئله من با مصطفی تمام شده چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمی زدم .


پرسید : چی شده ؟ چرا ؟


بی مقدمه بی آنکه مصطفی چیزی بداند گفتم : من پس فردا عقد می کنم.


هر دو خشکشان زد . ادامه دادم ....من تصمیمم را گرفته ام با مصطفی ازدواج می کنم ، عقد هم پس فردا پیش امام موسی صدر است.


فقط خودم مانده بودم این شجاعت را از کجا آورده ام ! مصطفی اصلاً نمی دانست دارم چنین کاری می کنم .


مادرم خیلی عصبانی شد. بلند شد با داد و فریاد و برای اولین بار می خواست مرا بزند که پدرم دخالت کرد و خیلی آرام پرسید : عقد شما با کی ؟


گفتم : دکتر چمران . من خیلی سعی کردم شما را قانع کنم ولی نشد . مصطفی به من گفت دیگر نتیجه ای ندارد و خودش هم می خواست مسافرت برود .


پدرم به حرف هایم گوش داد و همان طور آرام گفت : من همیشه هر چه خواسته اید فراهم کرده ام ، ولی من می بینم این مرد برای شما مناسب نیست . او شبیه ما نیست خانواده اش را نمی شناسیم . من برای حفظ شما نمی خواهم این کار را انجام دهی .


گفتم : به هر حال من تصمیم را گرفته ام . می روم . امام موسی هم اجازه داده اند ، ایشان حاکم شرع است و می تواند ولی من باشد .


بابا دید دیگر مسئله جدی است ، گفت : حالا چرا پس فردا ؟ ما آبرو داریم.


گفتم : ما تصمیممان را گرفته ایم ،باید پس فردا باشد . البته من به امام موسی صدر هم گفته ام که می خواهم عقد خانه پدرم باشد نه جای دیگر . اگر شما رضایت بدهید و سایه تان روی سر ما باشد من خیلی خوشحال ترم .
بابا گفت : شما باید آمادگی داشته باشید .


گفتم : من آمادگی دارم . کاملا!


نمی دانم این همه قاطعیت و شجاعت را از کجا آورده بودم . من داشتم از همه امور اعتباری ، از چیزی های که برای همه مهم ترین بود می گذشتم البته آن موقع نمی فهمیدم اصلا وارستگی انجام چنین کاری را هم نداشتم ، فقط می دیدم که مصطفی بزرگ است ،لطیف است و عاشق اهل بیت است و من هم به همه این ها عشق می وریدم .


بابا گفت : خب اگر خواستت این است حرفی نیست . من مانع نمی شوم .


باورم نمی شد بابا به این سادگی قبول کرده باشد . حالا چه طور باید به مصطفی خبر می دادم ؟

***
نکند مجبور شود از حرفش برگردد ! نکند تا پس فردا پدرش پشیمان شود ! مصطفی کجاست ؟ این طرف و آن طرف ، شهر و دهات را گشت تا بالاخره مصطفی را پیدا کرد .


گفت : فردا عقد است پدرم کوتاه آمد .


مصطفی باورش نمی شد ، مگر خودش باورش می شد ؟


الان که به آن روزها فکر می کند می بیند آدمی که آن کار ها را کرد او نبود ،اصلاً کار کار آدم و آدم ها نبود ، کار خدا بود ، دست خدا بود ،جذبه ای بود که از مصطفی بر او می تابید بی شناخت ،شناخت بعد آمد ...بی هوا خندید. انگار چیزی ذهنش را قلقلک داده باشد او حتی نفهمیده بود یعنی اصلا ندیده بود که سر مصطفی مو ندارد !


دو ماه از ازدواجشان می گذشت که دوستش مسئله را پیش کشید : غاده ! در ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد . تو از خواستگارهایت خیلی ایراد می گرفتی ،این بلنده ،این کوتاه .... مثل این که می خواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد حالا من تعجبم چه طور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی ؟


غاده یادش بود که چه طور با تعجب دوستش را نگاه کرد ،حتی دل خور شد و بحث کرد که :
- مصطفی کچل نیست تو اشتباه می کنی

دوستش فکر می کرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده .

آن روز همین که رسید خانه، در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی شروع کرد به خندیدن
مصطفی پرسید : چرا می خندی ؟
و غاده که چشم هایش از خنده به اشک نشسته بود گفت : مصطفی تو کچلی ؟ من نمی دانستم !
و آن وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی تعریف کرد .
از آن به بعد آقای صدر به مصطفی می گفت : شما چه کار کردید که غاده شما را ندید ؟!

ممکن است این جریان خنده دار باشد . ولی واقعاً اتفاق افتاد .


آن لحظاتی که با مصطفی بودم و حتی بعد که ازدواج کردیم چیزی از عوالم ظاهری نمی دیدم ، نمی فهمیدم .


به پدرم گفتم : جشن نمی خواهم . فقط فامیل نزدیک ، عمو دایی و ...
پدر گفت : به من ربطی ندارد هر کار خودتان می خواهید بکنید .
صبح روز که بعد از ظهرش عقد بود ،آماده شدم که بروم دبیرستان برای تدریس . مادرم با من صحبت نمی کرد ، عصبانی بود . خواهرم پرسید : کجا می روید ؟
گفتم : مدرسه
گفت : الان باید بروی آرایشگاه ، بری خودت درست کنی .
من برم ؟ رفتم مدرسه .
آن جا هم همه می گفتند : چرا آمدید ؟
من تعجب می کردم
گفتم : چرا نیایم ؟ مصطفی مرا همین طور می خواهد
از مدرسه که برگشتم مهمان ها آمده بودند . مصطفی آن جا کسی را نداشت و از طرف او داماد آقای صدر ، خانواده و خواهرانش و سید غروی آمده بودند .
از فامیل خودم خیلی ها نیامدند ، همه شان مخالف بودندو ناراحت .
خواهر پرسید : لباس چه می خواهی بپوشی
گفتم : لباس زیاد دارم
گفت : باید لباس عقد باشد .
و رفت همان ظهر برایم لباس عقد خرید .
همه می گفتند دیوانه است ، همه می گفتند آبرویمان را برد .
من شاید اولین عروسی بود که دنبال آرایش و ... نرفتم . عقد با حضور همان معدودی که آمده بودند انجام شد و گفتند داماد بیاید کادو بدهد به عروس .
این رسم ما است ، داماد باید انگشتر بدهد .
من اصلا ً فکر این جا را نکرده بود . مصطفی وارد و یک کادو آورد .
رفتم باز کردم دیدم شمع است .
کادو عقد شمع آورده بود ، متن زیبایی هم کنارش بود . سریع کادو رو بردم قایم کردند .
همه گفتند چی هست ؟
گفتم : نمی توانم نشان بدهم
اگر می فهمیدند می گفتند داماد دیوانه است برای عروس کادو شمع آورده . عادی نبود . خواهرم گفت : داماد کجاست ؟ بیاید ، باید انگشتر به عروس بدهد .
آرام به او گفتم : آن کادو انگشتر نیست .
خواهرم عصبانی شد گفت : می خواهید مامان امشب بره بیمارستان ؟ داماد می آید برای عقد انگشتر نمی آورد ؟ آخر این چه عقد است ؟ آبروی ما جلو همه رفت .
گفتم : خب انگشتر نیست . چی کار کنم ؟ هر چی می خواهد بشود !
بالاخره با هم رفتیم سر کمد مادرم و حلقه ازدواج او را دستم گذاشتم و آمدم بیرون .

مهریه ام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند .

اولین عقد در صور بود که عروس چنین مهریه ای داشت ،یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریه اش نداشت . این ها برای فامیلم و مردم عجیب بود....

 

برگرفته از "نیمه پنهان ماه" خاطرات غاده چمران/ حبیبه جعفریان

پایان پیام/


 

کد خبر 143547

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha