«مردی» شاعرانه تر از تخیل ما ...

مسیح من پیغمبری بود که با معجزه هم نمی شد باورش کرد. چیزی اگر میگفتم تو فکر میکردی تخیل شاعرانه ی من است و او خیال نبود. باور کن او شاعرانه تر از تخیل من است.

خبرگزاری شبستان: لیلت عزیزم! سلام، کریسمس مبارک! سالهایت چون شاخه های کاج سبز، روزهایت چون چراغهای روی شاخه، رنگی باد!


نمیدانم چندمین کریسمس است که برایت نامه مینویسم؛ نامه هائی که به تو نمیرسند؛ نامه هائی که تا ژانویه ی بعد روی میزم میمانند.


لیلت! شاید اسم و شماره ی من در دفتر تلفن تو خط خورده باشد ولی من هنوز هر کریسمس به حرفهای تو فکر میکنم. به شب آن میهمانی، زیر درخت بید حیاطتان! یادت هست؟ نشستیم کف حیاط. زانوهایمان در حلقه دستها. تکیه دادیم به دیوار پشت سر و گذاشتیم موهای بید دور و برمان برقصند. گفتی:«بیا عشقهایمان را روی یک سفره بریزیم. بعد هر دو با هم لقمه برداریم؛ بدون اینکه فکر کنیم این را تو آورده ای یا من.» گفتم:«قبول!»


تو شروع کردی. با شوق، با اشک، با التهاب از عشق گفتی. از مسیح خودت!


آن «مهربان ناصری»،تمام روح هجده سالگی ات را تسخیر کرده بود. همچنانکه «او» مرا! من خیره در سایه ی وهم انگیز رقص شاخه ها، تمام سهم تو را از عشق خوردم. بی آنکه سهم خودم را برای تو در سفره بگذارم. بی آنکه حرفی از او بزنم. گفتی:«پس بگو!» نتوانستم و نگفتم.تو قهر کردی. سفره را بستی. گرسنه رفتی. من همانجا نشستم. گریستم؛ تا صبح!

 

* لیلت! من سالهاست به نیمه ی ناتمام آن میهمانی فکر میکنم. من سالهاست که دلم میخواهد آن حرفها را تمام کنم؛ ولی باز میترسم. درست همانطور که آن شب ترسیدم.اعتراف می کنم که ترسیده بودم.


عزیز، مسیح تو در دسترس بود. باور کردنی؛ نزدیک. می شد به او دست کشید، لمسش کرد؛ ولی مسیح من نبود! کسی اگر خار در چشمهایش باشد و استخوان در گلویش، لمس کردنش آسان نیست؛ هست؟


مسیح من پیغمبری بود که با معجزه هم نمیشد باورش کرد. چیزی اگر میگفتم تو فکر میکردی تخیل شاعرانه ی من است و او خیال نبود. باور کن او شاعرانه تر از تخیل من است.

 

* لیلت! من امشب برای اینکه باز تو را نزدیک حس کنم تمام انجیل را وررق زدم. کلمه به کلمه ی مسیحت را نفس کشیدم؛ بعد انجیل را بستم. خواستم بخوابم؛ نشد. بالشم آهسته خیس شد. مسیح سخت گیر من این سو ایستاده بود، مسیح سهل گیر تو آن سو! و من لابه لای تصویر دو مرد میگریستم:

 

حواریون نشسته بودند. مسیحت آب آورد. پای همه را شست. با مهربانی و لطفی که تنها از پسر مریم برمی آمد.

 

چه دوست داشتنی است لیلت این مرد! آدم دلش می خواهد بپرد دستش را ببوسد. کاش من پترس او بودم... لوقای او... شمعون او... حواری او... ولی نیستم. من یوحنای کسی هستم که پای حواری نمی شوید.. که دست حواری می بُرد.

 

مرد را به جرمی آوردند. چشمش به مولا افتاد. از دوستان بود. از آنها که هرروز دامن عبایش را می بوئیدند. جرم، جرم است. شمیشیر را بالا برد. دست مرد بر زمین افتاد؛ خون چکان. مرد آن را با دست دیگرش برداشت. «ابن الکواء» دشمنی است در انتظار فرصت. جلو می آید. با نگاهی پر از رحم، پر از دلسوزی می پرسد:« دستت را که برید، مرد؟» مرد که دست خون چکان خودش را با خویش به خانه می برد، بریده بریده در میان گریه میگوید:

«دستم را شجاع مکی برید، با وفائی بزرگوار... »
- "دستت را بریده؛ تو باز به این نامها او را میخوانی؟"
- "چرا نخوانم؟ چرا نگویم شجاع مکی؟ چرا نگویم بزرگوار، با وفا؟ ابن الکواء! عشق او با گوشت و خونم آمیخته است."

 

من یوحنای مسیحی هستم که دست را میبرد،دل را میبرد. من به شمشیرش بوسه می زنم حتی اگر لبه اش زبانم را ببرد؛ ولی انصافا لیلت! این مرد آیا باور کردنی است؟ از این حرفهای عجیب آیا می شد آن شب برای جان گرسنه تو لقمه ای گرفت؟


من آن شب از این که چشمهای تو انکارم کنند ترسیدم. دیدن انکار در چشمهای دوست زخم بدی است؛ نیست؟
 

مسیح من سختگیر تر از آن بود که تو حتی باورش کنی. گیرم که تو از لرزش صادقانه ی صدایم او را باور میکردی، بعد می شد آیا هیچ جور جواب را داد؟ تو اگر نه با لب، با چشم، حتما" میپرسیدی چطور میشود عاشق تیغی بود که برای بریدن دستت بالا رفته است؟ و من چه بی جواب بودم آن شب و چه عاشق!

 

و امشب بین تصویر دو مرد چه سرگردانم...

 

مجسمه در دستهای مسیح تو بود؛ مجسمه ی کبوتری گلی. در او دمید. کبوتر جان گرفت. پرواز کرد. همه ایمان آوردند. درست همانطور که یک معجزه باید باشد. پرواز دادن یک مجسمه! آه! چقدر آدم دلش می خواهد به این پیامبر ایمان بیاورد.


همام آمد. آدم گلی. گفت:«حرف!» گفت:«تشنه ام !». مسیح من گفت:
«برو خوب باش! خدا با خوبان است.» همام گفت:«نه! بیش از این! من تشنه ام ، خوبان کی اند؟ چطورند؟»


مسیح من میتوانست بگوید: «مومن اند، نماز میخوانند، روزه ، صدقه ، خمس و... » مثل همه ی آنچه پیغبران تاریخ گفته اند؛ ولی نگفت. او که مثل همه نبود.


گفت:«دنیا آنها را میخواهد،نمیخواهندش! اسیرشان میکند، جانشان را میدهند تا آزاد شوند.» گفت: «اگر اجلی که خدا خواسته نبود، لحظه ای جانشان در کالبد نمیماند؛ پر می کشید.» گفت: « خوف مانند چوبی که نجاران می تراشند، آنها را می تراشد. مردم می بینندشان، می گویند آنها بیمارند و آنها بیمار نیستند. می گویند دیوانه اند و آنها دیوانه ی چیز بزرگی هستند."


و باز گفت و گفت و گفت. همام چون صاعقه زده ای بیهوش شد. خشک شد! مجسمه شد!...و مرد!


دم مسیح تو، کبوتر گلی را جان داد. دم مسیح من، جان آدم گلی را گرفت. چه شباهتی!

 

از من نپرس چرا او با انسان چنین می کند؟ از من نپرس چرا او معلم تکلیف های سخت، امتحان های شاق و جریمه های بزرگ است؟ دست روی دلم نگذار. دلم زخم است. زخم تنهایی شاگردی که زیر نگاه غضبناک معلم سختگیرش، عاشقانه از شوق می لرزد.


او پنهانی ترین لایه ها را هم زلال میخواهد. او کوچکی روحم را جریمه میکند، حتی اگر هزار رکعت نماز همراه آورده باشم. وقتی عیسای "انجیل متی" نصیحتم میکند، کودک میشوم. همه چیز ساده و کودکانه می شود. مهربانانه باید همه را دوست بدارم. با یک اعتراف از گناهانم پاک میشوم؛ شاد میشوم. میتوانم از شادی برقصم.


روبروی کتاب خطبه های او، ناگهان بزرگ میشوم. او ناگهان تمام شادیهای حقیر کودکانه را میگیرد. همه سختیهای شگرف، رنجهای ژرف و اندوههای سترگ را در کوله ام می ریزد. من باید از غم خلخالی که در دوردستها از پای زنی کشیده اند، بمیرم. چون مرا بزرگ میخواهد.


به جای شادیهای کودکانه باید لذت بهجت های عمیق را بچشم. باید دیوانه امر عظیمی باشم. باید جانم را بدهم تا دنیا اسیرم نکند.


باید... می دانم او؟ او همان امانتی نیست که کوهها نکشیدند؟

 

* لیلت! حرفهایم تمام شد. تنها یک راز تلخ مانده است که اگر نگویم باز آن میهمانی ناتمام می ماند.


مسیح ما هم مصلوب شد! کاش می شد این جمله را همین طور مجهول گذاشت و برایش فاعلی پیدا نکرد؛ اما نمی شود! ما مسیحمان را خودمان مصلوب کردیم. باورت می شود؟ لیلت! باورت می شود؟


من نمی دانم؛ یوحنای او هستم یا یهودای او؟ اقلا تو می دانی که اگر روز مرگ عیسی بودی ، پترس بودی در دیری دور، سر به دیوار نهاده می گریستی و این تنها یهودا بود که کنار صلیب ایستاده بود و نگاه می کرد.


ولی من نمی دانم؛ چون همه بودند. یهودا و یوحنا دست در دست. «محبین غال ومبغضین قال» شانه در شانه. آنها که تا مرزهای پرستش دوستش می داشتند و آنها که خونش را تشنه بودند. همه بودیم. صف درصف ایستادیم و نگاه کردیم.


چوب صلیبش را از مرغوب ترین چوب تراشیدیم. از بهترین ها! براق ترین چوبی که درختی داشت؛ چون ما دوستش داشتیم، عاشقش بودیم. سکویی از بهترین سنگ برای بالا رفتنش ساختیم. خانقاهی از بهترین نما! نمی توانستم بگویم او را چطور آوردیم، اگر خودش در خطبه ای توصیف نکرده بود. او را چون شتری سرکش کشیدیم تا بالای سکو! ما دوستش داشتیم. می خواستیم بالا باشد.


نتوانستیم او را بالا ببریم. قهرمان خندق و خیبر بود. هیزم آوردیم. آتش به پا کردیم. از آتش نه، از آنها که در آتش می سوختند ترسید. قدم برداشت. از سکویمان بالا رفت. هلهله کردیم: «سیاست نمی داند!» صلیب آماده بود. او بر سکو بود.


پیراهنی از پشم بر تن داشت؛ ردایی. بند شمشیر و نعلینش از لیف خرما بود. پیشانیش چون زانوی شتر پینه داشت. آن بالا ایستاد؛ رو به رویمان؛ چشم در چشم:
«مردم، من پندهای همه پیامبران را به شما رساندم. آنچه را باید گفت، گفتم. با تازیانه ام ادبتان کردم؛ اما پند نگرفتید. هر جور خواستم به پیشتان برانم پیش نرفتید. به هم نپیوستید. شما را به خدا! آیا در انتظار پیشوایی غیر از من هستید که راهتان را هموار کند و شما را به حق برساند؟»


و ما در انتظار پیشوایی غیر از او نبودیم و فقط او را می خواستیم، او را. بیش از آنکه باید می خواستیمش!


در چشمهایش خنجری بود که وجدانمان را تیغ می زد. چشم از او گرفتیم. به زمین خیره شدیم؛ به خاک. مثل همیشه به خاک! شمشیرش را از کمرش باز کردیم، گفتیم: «حکمیت» نه این که فکر کنی شمشیر او بر زمین افتاد، نه! ما مردم مقدسی هستیم. آن را روی دست گرفتیم. دادیم مرصع نشان کنند. نگین بزنند تا به دیوار بزنیم. ببوسیم، متبرک شویم.


صلیب آماده بود. او بی ردا ،بی شمشیر ایستاده بود. هلهله کردیم:«بجنگ!» او به جای خالی شمشیرش خیره ماند.


زمزمه کردیم : «می ترسد، جنگ نمی داند.» گفت: «برادران من که خونشان در صفین ریخته شد زیانی نکردند؛ چون چنین روزی را ندیدند تا جامهای غصه را سر بکشند و از آب گل آلود این گونه زندگی بنوشند.»


ما هنوز چشممان به خاک بود. سر خم کرده بودیم تا نگاهمان درهم نیامیزد. او آن بالا بود؛ بی ردا، بی شمشیر.


لیلت! اگر این جمله را کتاب تاریخ ننوشته بود، من غلط می کردم که بنویسم. ناگهان دست بر محاسن خود زد. های های گریست: «کجا رفتند برادران من که در راه حق جان سپردند؟ کجاست عمار؟ کجاست ابن تیهان؟ کجاست ذوالشهادتین؟ کجایند آدم های مثل آنها که بر عزم هایشان استوار بمانند؟»


ما بودیم و آنها نبودند. ما بودیم و حواریون او نبودند. عمار نبود؛ ابن تیهان نبود؛ مالک نبود. همه را پیش از او کشته بودیم. نه این که فکر کنی می خواستیم خیانت کنیم، نه! تنهایی او را مقدس تر می کرد و ما مردم مقدسی بودیم. بعد چشم از چشم هایمان گرفت. نفس راحتی کشیدیم. سر بلند کردیم. فکر نکن سرش را خم کرد. نه، بالا را نگاه می کرد. دعا می خواند، ما همه گریه کردیم.


می دانی لیلت! ما دعا خواندنش را دوست داشتیم. کاش فقط دعا می خواند. کاش چشمهایش خنجر نداشت. کاش ملامت نمی کرد. کلمه به کلمه دعایش را حفظ کردیم تا هر هفته، هر ماه بخوانیم. باور کن ما مردم مؤمنی هستیم.


صلیب آماده بود. او آماده بود. ما به تماشا ایستاده بودیم. دستهایش را گشود تا برای آخرین بار به آغوشش بخواندمان: «چیزی بپرسید قبل از اینکه از دستم بدهید».


فکر نکن که دلمان نمی خواست به آغوشش برویم. می خواستیم؛ ولی آنجا در آغوش او بوی عجیبی می آمد که بوی خاک نبود. ما بی بوی خاک نفسمان بند می آید. لیلت ما مجبور بودیم. می فهمی؟ مجبور بودیم.


آغوش او هنوز باز بود. آن بوی عجیب می آمد. ما همه کبود شده بودیم. خاک می خواستیم. حالمان را نمی فهمیدیم. سه دسته شدیم :
«قاسطین، مارقین، ناکثین». سه میخ!


ناکثین دستهایش را به صلیب کوبیدند. خون فواره زد. از دلش یا دست، نمی دانم. تقصیر خودش بود. چرا هر وقت ما را می دید آغوش می گشود. ما دوست داشتیم تصویر او را همان طور روی آغوش باز برای خودمان ثابت نگه داریم. برای همین میخها را زدیم. مصلوبش کردیم. او را دوست می داشتیم.


آخ ، فکر نکنی ما مردم حق ناشناسی هستیم. همان لحظه که با یک دست میخ سوم را زدیم، با دست دیگر از او تصویر می کشیدیم؛ شمایلی طلایی. همه بر گردن هایمان آویختیم تا هر روز به لب بگذاریم. ببوسیم شمایلش را ؛ نامش را ...


تمام شد. همه چیز تمام شد. او مصلوب بود. ما همه همهمه کردیم : «الله مولانا علی!». لیلت! نامه ای که باز روی میزم تا ژانویه بعد می ماند تمام شد. کاغذ خیس خیس است. راستی باز هم بگویم : «کریسمس مبارک!»

 

برگرفته از «خدا خانه دارد»/ فاطمه شهیدی

پایان پیام/
 

کد خبر 138895

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha