داستایوفسکی ایران از پای چوبه دار به اوج رسید

ابراهیم یونسی همانگونه که فئودور داستایوفسکی، نویسنده روسی پای چوبه دار بخشیده شد و به شهرتی عالمگیر در ادبیات رسید، از پای چوبه دار رژیم شاه به زندان رفت تا در حضیض راه و رسم نویسندگی و ترجمه را بیاموزد.

به گزارش خبرنگار شبستان از سنندج، پیر ترجمه و داستان بر روی دستان قدرشناس کردها و عاشقان فرهنگ و ادبیات تشییع و در قبرستان سلیمان بیگ بانه برای همیشه چهره در نقاب خاک کشید.


یونسی که 32 سال پیش برای آرام کردن شرایط ناآرام ناشی از تحولات انقلابی به بانه سفر کرده بود و به گواه بومیان بانه مردم را به صلح و عقل‌گرایی در آن شرایط دعوت می‌کرد، دیگربار به زادگاهش برگشت؛ اما برای وداع ابدی با مردم که آنان را دوست می‌داشت و به شوق آنها می‌نوشت.


او که زندگی پرمشقت خویش را به «زمستان بی‌بهار» تشبیه کرده بود، در زمستانی دیگر و بدون آنکه بهار و گلهای زرد و سرخ سلیمان بیگ زادگاهش را دوباره ببیند، دعوت حق را لبیک گفت و در هوای زمستانی اندوه گرفته بانه با مردم وداع گفت.

 

نوزدهم بهمن ماه خورشیدی است. ساعت باید از 3 عصر گذشته باشد. نفسی از بزرگمرد ترجمه و داستان فرو می‌رود و برنمی‌گردد. آفتاب عمر غروب کرده است، بیش از آفتاب تهران و »زمستان بی‌بهار« فرزند کردستان به سر آمده، بدون آنکه زمستان طبیعت به پایان برسد و بهار با گلهای زرد و سرخ سلیمان بیگ بانه نمایان شود.


کاری هم از دست پزشکان برنمی‌آید. خیلی مسایل تمام شده، چون یونسی تمام کرده است. شیون و زاری هم کاری از پیش نمی‌برد. تاریکی شب جای خود را به روشنی صبح داده است و یونسی که دیگر نفسی از او برنمی‌آید، آهنگ بانه می‌کند؛ همان زادگاهش که آرزوی دیدنش در 32 سال به دلش ماند و توصیه کرده بود که حداقل جسدش را در آنجا به خاک بسپارند.


صبح بیست بهمن است. کاروان مرگی که به احترام یونسی راه افتاده است، منتظران را بی‌تاب کرده است. از بانه تا سقز و از سنندج تا مریوان، جملگی از موقعیت کاروان می‌پرسند.

 

هنگام عصر که فرا می‌رسد، کاروان شهر بیجار را با مردمان منتظر در مسیر، تنها گذاشته و همین که به دیواندره می‌رسد، با انبوه جمعیت مواجه می‌شود که به استقبال یونسی آمده بود تا به او ادای احترامی کرده باشند.


همراهان یونسی وقتی به سقز می‌رسند، هوا تاریک است؛ تاریک و سرد؛ سرد و خشن. با این حال هنوز بودند افرادی که برای دیدن کاروان و ادای سلام و احترامی به آن، کنار خیابان منتظر بودند.


تعداد اتومبیلهایی که یونسی را همراهی می‌کند، فراوان است، چنانکه طول کیلومتری شکل داده است. کاروان در میان کوههای منتهی به بانه گم می‌شود و طبیعت پست و بلند برف گرفته، سپیدپوش اما ماتم زده است؛ همان طبیعتی که درون مایه و اساس تصاویر رمانهای یونسی را شکل می‌داد و او در آن حال و هوا بزرگ شده بود. این همان جاده‌ای است که ابراهیم در جوانی می‌ترسید از آن عبور کند و به سنندج بیاید. »فراموش نمی‌کنم در جوانی که از بانه به تهران می‌آمدم، وحشت داشتم که می‌خواهم از سنندج رد شوم، زیرا تا آن موقع مرکز استان را ندیده بودم؛ ولی بالاخره از سنندج به تهران آمدم و سالها بعد به عنوان استاندار به همان محل برگشتم« (زمستان بی‌بهار).

 

اما دیگر ترسی نیست؛ نه که ترس و تهدیدی نیست که مردمانی با افتخار او را همراهی می‌کنند و دیگران نیز لحظه‌ها را می‌شمارند و انتظارشان به سرآمده است تا فرزند صدیق کردستان را به آغوش بکشند؛ لیک چه دیرهنگام!


بعد از 32 سال، یونسی شبی را در بانه در کنار آربابا و سلیمان بیگ و در میان مردمی که مرگ و زندگیشان را آنگونه که بود به تاریخ گزارش کرد و از درد و رنج و آوارگی و فرهنگ و طبیعت آنها سخن گفت، می‌گذراند.


پیرمرد شیرین سخن با قلم زهرآلودش شبی را در بانه به صبح می‌رساند که آربابا از شرم، شکوهش را باخته و ابهتش در مقابل یونسی جرات خودنمایی ندارد و سلیمان بیگ، گلهای زرد و سرخ خفته در زمستان را به پای ابراهیم می‌ریزد و به پیرمرد هویت آفرین ادای احترام می‌کند. آن شب، غرور مقدس جسدی بی‌جان، خواب را نه تنها از مردم که از طبیعت گرفته بود؛ آن شب بوی ترسهای کودکی یونسی به هنگام رفتن از بانه را می‌داد؛ شبی رازآلود و ترسناک...!


جمعه 21 بهمن است. پرچمهای سیاه سردرب و اطراف مسجد توحید را پوشانده‌اند. هر لحظه به تعداد مردم و خودروهایی که قرار است یونسی را تا قبرستان سلیمان بیگ تشییع می‌کنند، افزوده می‌شود. هوا سرد و سوزناک است؛ گاهی آفتابی و گاهی باران و برف. جمعیتی در بیرون و تعدادی نیز در صحن مسجد.


در باز است خبری جز از یونسی نیست. پیرمرد آرامش ابدی یافته است؛ خفته در کفن و غنوده روی تخت تشییع. سلام‌ات باد استاد. تو از جنس بلور بودی.


مردان سیاه پوش و اطرافیان یونسی گرد او حلقه زده‌اند. از جمله آزاد تنها پسر یونسی. فاتحه خوانده و تسلیتی رد و بدل می‌شود. چند قطعه عکس می‌گیرم؛ نهاد درون ناآرام و بحرانی است.


ماموستایان و مسئولان دولتی و چهره‌های برجسته کرد نیز کم کم پیدایشان می‌شود. همه آمده‌اند تا پیرمردی انسان دوست و آزادیخواه را تشییع کنند که شهره آوازه‌اش نه تنها در کردستان پیچیده، بلکه از مرزهای ایران فراتر رفته و عاشقانی در چهارسوی دنیا یافته است. انتظار برای یونسی که در گوشه مسجد او را درازکش گذاشته‌اند، معنی ندارد. اما این مردم مشتاق در انتظارند تا پیکر افسر قلم به دوش را بردوش خود تا قبرستان تشییع کنند اما ناگهان فغان و ناله خانواده یونسی با چهره های چهره های پریخته بر جنازه همگان را تکان می‌دهد...!


پیکر یونسی توسط آمبولانس حمل می‌شود، اما ازدحام جمعیت چنان است که خودرو حامل او راهی جز همراهی و همگامی با مردم ندارد. چند کیلومتر با پای پیاده تا آرامستان سلیمان بیگ. تمثال بزرگ یونسی در جلوی کاروان است و انبوه جمعیت اعم از زن و مرد، پیر و جوان و خردسال و سالخورده همراه کاروان تشییع‌اند. برف و باران هم نتوانسته از جمعیت انبوه بکاهد.


بسیاری از نوجوانانی که در مراسم تشییع این نویسنده چیره دست و مترجم کارکشته بانه‌ای حضور داشتند، بی گمان یونسی را نه می‌شناسند و نه او را دیده‌اند. اما از دیگران شنفته یا خوانده‌اند که او تمام عمر زمستان‌گون خویش را به مردم شناسی و خلق آثار مردمی سپری کرد و سالها در کنج اتاق کارش به دور از هیاهوی شهر لای اوراق خاک گرفته تاریخ و فرهنگ را جستجو کرد و نوشت و نوشت و نوشت تا اینکه نام او در تاریخ و ادبیات با ابهت و شکوه خاص همراه باشد.


تشییع کنندگان اینک بر مزار قبرستان سلیمان بیگ، آربابا را در مقابل خود و یونسی را بر دوش خویش دارند. ازدحام جمعیت چنان است که مجری برنامه از حاضران می‌خواهد نظم و فاصله را رعایت کنند. صد شاخه گل از سوی هنرمندان شهر بانه به احترام یونسی آماده شده و به ساحت ادبی او تقدیم می‌شود. این به آن نشان که چهره نامور ادب دوست بانه، بیش از 80 اثر (نزدیک به 100) ادبی را که هرکدام در نوع خود شاهکاری به شمار می‌رود، خلق کرده است. خلق در میان آثار یونسی جایگاه ویژه و امنیت و آرامش و صلح طلبی نمود خاص داشت و حقوق مردم همواره از سوتک نثرش فریاد می‌شد.

چنین است که نباید مایه شگفتی باشد که خلق با احترام خاص این چهره ادبی را تا خانه ابدی بدرقه کنند. زمستان انگار یونسی را پاییده است. »رضاییه زیاد برف می‌بارید... پایم را
بریدند...» به هنگام دفن نیز زمستان خود را کاملا به رخ کشیده است.


دانه‌های برف از آسمان خشم آلود و ماتم گرفته بانه می‌بارد و چون سوزن زهراندود در سر و صورت آدمی فرو می‌رود. پیکر یونسی به سمت جایگاه ابدی هدایت می‌شود. خبرنگاران با دوربینهای مترصد و کنجکاو به جنب و جوش افتاده‌اند تا در میان ازدحام جمعیت خود را به دفن‌گاه برسانند. پیر داستان و ترجمه بر روی دستان مردم به سختی راه پیدا می‌کند. او که سالها آرزوی دیدن دوباره بانه را داشت و باری به هر جهت این آرزویش برآورده نشد، اینک با شتاب فراوان می‌رود که در آغوش آربابا بیارامد. پیرمرد چنان برای خوابیدن شتاب دارد که انگار سالهاست نخوابیده است.


بانه‌ای‌ها، سرفراز از بازگشت این سرباز وطن در کارزار فرهنگ، او را به آرامگاه ابدی‌اش هدایت می‌کنند. باد سوزناک تندی، دانه‌های سرگردان برف را به هر سو می‌کشاند و رسیدن به کنار قبری که برای یونسی آماده شده، آسان نیست.

 

ماموستای محل آیاتی چند از کلام الهی را می‌خواند و سوارکار سابق ارتش و نویسنده و مترجم زبردست اراده کرده که اگر مردم رخصتش دهند، به خانه ابدی برود. اشک و دانه‌های برف و باران در هم غلطیده‌اند. زوزه باد چون همیشه اوضاع را ناآرام می‌نمایاند.

به آسانی، یونسی را اجازه ورود نمی‌دهند. همسر و فرزندان او وداع جانکاهی می‌کنند، نزدیکان ناله سر می‌دهند و خواهر یونسی مردم بانه را سپاس می‌گوید که چنین باشکوه برادر را سپرده خاک می‌کنند.


یونسی انگار برای خفتن در خاک و رهیدن از زمستان شتاب دارد. کفن سپیدش زیر خاک می‌رود و چند سنگ، فاصله‌اش را با مردم بیشتر می‌کند و یونسی سرانجام برای همیشه از دیده‌ها -ونه از دل‌ها- می‌رود. خاک گل شده روی مزار را می‌پوشاند و سرانجام سنگی بر گوری فرو می‌آید که از این زمان به بعد، بخشی از هویت بانه می‌شود. عاشقان دسته دسته گل بر مزارش می‌گذارند و خانواده‌اش سپاسگزار مردم‌اند.

آزاد فرزند یونسی، قدرشناسی مردم و مسئولان به خاطر ادای احترام به پدر را ستود و گفت: پدرم وصیت کرده بود که او را در خاک کردستان و شهر بانه به خاک بسپارند.

رزا گلپاشی همسر یونسی نیز گفت: یونسی تلاش کرد ، کرد را به دیگر هموطنان معرفی کند و به دنبال ایجاد صلح و پیوند بین انسانها و اقوام ایرانی بود که در کتاب مادرم دوبار گریست این مسئله به خوبی منعکس شده است.


همسر یونسی که خود از مسیحیان ارومیه است، گفت: من 60 سال است در میان کردها هستم و خود را کرد مسلمان می‌دانم. این بود که مردم ابراز احساسات کردند و برای او کف زدند. در دور آیین گرامیداشت یونسی در بانه، یک روز در تهران، یک روز در سنندج و ... چهره‌های بزرگ فرهنگی و ادبی حضور داشتند و از جایگاه او در فرهنگ، تاریخ و ادبیات کردستان و ایران سخن گفتند و ضرورت نصب تندیس و نامگذاری اماکن عمومی به نام وی را یادآوری کردند؛ و البته این گله‌مندی همیشگی یونسی را بازخوانی کردند که چرا
کردها کمتر کتاب می‌خوانند؟

 

پیشینه:
ابراهیم یونسی متولد 1305 در بانه بود و در جوانی به استخدام ارتش درآمد. با شکست کودتای افسران علیه رژیم شاه او به همراه جمعی از دوستانش دستگیر و به اعدام محکوم می‌شود. اما به علت اینکه یک پایش را از دست داده بود، یک درجه تخفیف و محکوم به زندان ابد و سرانجام بعد از 7 سال آزاد می‌شود.


ترجمه و نویسندگی را در زندان آغاز کرد و بیش از 80 ترجمه و تالیف در زمینه زبان شناسی و ادبیات، رمان، تاریخ و سیاست از خود به یادگار گذاشت که جایگاهی رفیع در ادبیات ایرانی دارند. یونسی چند ماهی هم در سال 58 استاندار کردستان بود. او بعد از 32 سال به زادگاهش برگشت و برای همیشه به خاک ابدی رفت؛ مرد گریزان از زمستان در برف و زمستان رفت و آه به دل رفت!

 

پایان پیام/
فیض اله پیری

 

کد خبر 110653

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha