دلبسته علمدار، وفادار ولایت؛ همراه با مادر امام‌رضاییِ شهید غدیر

۱۳ جمادی‌الثانی، سالروز وفات حضرت ام‌البنین علیه‌السلام و روز ملی تکریم مادران و همسران شهدا؛ روزی که مادر شهید محمدعلی تبریزیان روایتگر صبر و تسلیم و رضایت و عزت مادران شهدا شد.

خبرگزاری شبستان- کرمان؛ طاهره بادامچی:  هیچ چیز اتفاقی نیست؛ «سه‌شنبه‌های تکریم شهدای کانون‌های مساجد» این هفته، آن هم تنها دو روز مانده به سالروز وفات حضرت ام‌البنین (سلام‌الله‌علیها)، در منزل خانواده‌ای از شهدا برگزار شود. اما چون آن خانواده به سفر رفته بودند، این خانواده‌ شهید جایگزین شد.

جالب آنکه خانواده‌ منتخب، هر دو هفته یک‌بار در روز سه‌شنبه روضه‌ خانگی دارند و طبق نوبت، هفته‌ی آینده میزبان بودند و حالا با فراغ بال و آمادگی کامل، می‌توانند پذیرای میهمانان این مراسم باشند.

دلبسته علمدار، وفادار ولایت؛ همراه با مادر امام‌رضاییِ شهید غدیر

اصلاً همین‌که در روز مادر حضرت ابوالفضل العباس (علیه‌السلام)، گزارشی درباره‌ی این شهید منتشر می‌شود، خودش نشان می‌دهد که در این میان، حساب و کتابی آسمانی در کار است...

همکار ستاد کانون‌های مساجد، مکان‌یابی منزل پدر شهید را ایتا می‌کند و بعد هم عکس شهید را ارسال می‌کند؛ سیمای معصومانه‌ای دارد و جاذبه‌ چشمانش هویدا است؛ انگار یک سابقه‌ای از او در ذهنم باشد اما هر چه فکر می‌کنم چیزی به ذهنم نمی‌آید فقط می‌دانم که حتماً باید برنامه را شرکت کنم.   

سه‌شنبه شب و بدون توجه به تقویم، سمت خیابان شهدا حرکت می‌کنم؛ دقایقی زودتر از ساعت مقرر به مکان مورد نظر رسیدم؛ مدیرستاد استان مقابل منزل پدر شهید منتظر رسیدن مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی است؛ من اما زودتر وارد می‌شوم تا ضمن آشنایی با والدین شهید، سوالاتم را درباره فرزندشان بپرسم.

در خانه نیمه‌باز است؛ یا الله می‌گویم و وارد می‌شوم؛ پدر شهید فوری بیرون می‌آید و تعارف می‌کند که بفرمایید؛ پله‌ها را بالا می‌روم و همین که مقابل درب آپارتمان قرار می‌گیرم و مادر شهید را مقابلم می‌بینم هر دو با هم هیجان‌زده می‌شویم: من: وای حاج‌خانم شما؟ بله عزیزم، دنیا همین‌قدر در چرخش که بالاخره آدم‌ها رو باز هم کنار هم قرار میده.

هر کدام از میهمانان که وارد می‌شوند مادر شهید پس از احوالپرسی اولین جمله‌ای که می‌گوید اینکه من با این خانم خبرنگار همسفر مشهد بودیم؛ برای ولادت امام رضا علیه‌السلام که هیئت رزمندگان استان در حرم برنامه داشت.

بتول خانم رو می‌کند به مدیر کل ارشاد و بقیه میهمانان و می‌گوید: آنچه درباره این خانم خبرنگار را هیچوقت فراموش نمی‌کنم گریه‌های بی‌امان او در آن لحظاتی است که خبر شهادت آیت‌الله رئیسی اعلام شد... و مدیر کل ارشاد بی‌درنگ می‌گوید: بله، حادثه بسیار تلخی بود.

مادر شهید شروع می‌کند از خاطرات امام‌رضایی خود تعریف کردن و از فیش‌های غذایی که خیلی اتفاقی در سفرهای مشهد دریافت کرده و میهمان غذای حضرتی شده است.

دلبسته علمدار، وفادار ولایت؛ همراه با مادر امام‌رضاییِ شهید غدیر

حسین اسحاقی، مدیر کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان از خانم عسکرزاده سوال می‌کند از آن تاریخ باز هم مشهد رفتید؟ پاسخ مثبت او مانع از هدیه معنوی مدیرکل نمی‌شود: شما و حاج‌آقا از همین فردا هر تاریخی را اراده کردید، بلیط هوایی رفت و برگشت مشهد و اسکان میهمان ما هستید!   

چه حُسن اتفاقی؛ درست در شب چهارشنبه امام رضایی! مادر شهید هم مرتب قربان‌صدقه امام رضا علیه‌السلام می‌رود و می‌گوید: اصلاً امام رضا علیه‌السلام خیلی حواسش به زوار هست.

مدیرکل از مادر شهید درخواست می‌کند از فرزندش بگوید و بتول خانم هم با همان بیان دوست‌داشتنی شروع می‌کند: محمدعلی متولد شهریور سال ۱۳۵۵ بود؛ فرزند دوم خانواده؛ ۵ سال زندگی مشترک و یک دختر سه ساله داشت. من سه پسر و دو دختر داشتم. پدر محمدعلی راننده سرویس مدرسه بود.

وقتی خدا محمدعلی را به ما داد، ۱۰ ماهه که شد به شدت بیمار شد. او را به چند بیمارستان بردم، اما در نهایت به من گفتند که او زنده نمی‌ماند و دیگر خرج کردن برایش فایده‌ای ندارد

دایی‌ام روحانی بود، به حضرت ابالفضل العباس (علیه‌السلام) متوسل شد. بعد از این توسل، حال محمدعلی رو به بهبودی رفت و کاملاً خوب شد.

وقتی بزرگ‌تر شد، به مسجد سیدالشهدا در خیابان مدیریت رفت‌وآمد می‌کرد و در بخش انتظامات هیئت سینه‌زنی فعالیت داشت.

از کودکی ارادت خاصی به حضرت ابالفضل داشت؛ وقتی کلنگ ساخت مسجد زده شد، ما آنجا بودیم؛ من به او و برادرش می‌گفتم: بروید و سهمی در ساخت مسجد داشته باشید، حتی اگر شده یک شلنگ به اوستابنا بدهید یا یک آجر در فرغون بگذارید.

آن‌ها با عشق این کارها را انجام می‌دادند و کمک می‌کردند؛ گاهی که رزمندگان از مسجد امام به جبهه اعزام می‌شدند، محمدعلی و برادرش که همراه من بودند، گریه می‌کردند که چرا نمی‌توانند به جبهه بروند. علاقه زیادی داشتند؛ تا جایی که من مجبور شدم لباس‌های پاسداری برادرم را به خیاط بدهم تا برای آن‌ها کوتاه کند و در نهایت هم با همان لباس با رزمندگان عکسی گرفتند که به یادگار ماند.

دلبسته علمدار، وفادار ولایت؛ همراه با مادر امام‌رضاییِ شهید غدیر

محمدعلی در توپخانه رفسنجان کار می‌کرد و مسئول کاتیوشا بود؛ بسیار مهمان‌دوست بود؛ یک‌بار حتی قلک بچه‌اش را شکست تا وسایل پذیرایی از مهمانان را فراهم کند؛همیشه سفارش می‌کرد که به مهمان احترام بگذاریم و دوست داشت مهمان زیاد داشته باشیم.

مادر شهید رو به مدیرکل می‌کند و می‌گوید مثل خودتان خاکی و مهربان بود؛ شما دل ما را شاد کردید، دعا می‌کنم خدا دل شما را شاد کند.   

در این لحظه، آقای اسحاقی گفت: وقتی برنامه سه‌شنبه‌های تکریم را به من اعلام می‌کنند، لحظه‌شماری می‌کنیم که خدمت شما برسیم؛ به فرموده امام، شما خانواده‌های شهدا چشم و چراغ ملت هستید.   

مدیرکل که از ابتدا با حوصله به سخنان مادر شهید گوش می‌داد، در اینجا خاطره‌ای نقل کرد؛ او همیشه بر زنده بودن شهدا تأکید دارد و این خاطره نیز در همین راستا بود.

اسحاقی گفت: دختر دایی مادربزرگم، مادر شهید محمد تراز از شهدای جنوب استان است. در سال ۱۳۸۲ خاطرات والدین شهدای منطقه را جمع‌آوری می‌کردیم، روزی که قرار بود به سمت خانواده شهید تراز برویم، معاون پایگاه روستا، آقای کمالی گفت: من خاطره‌ای از گوهر خانم، مادر شهید تراز دارم.

در منطقه سردسیری، معمولاً برف سنگینی می‌بارد؛ او گفت: شبی برفی کنار آتش نشسته بودم و در حالتی بین خواب و بیداری، دیدم شهید تراز مرا خطاب قرار داد و گفت: چراغ خانه ننه خاموش است، آتش ندارد، برو به او برس؛ من توجهی نکردم که پنج دقیقه بعد دوباره با نهیب گفت: مگر نگفتم برو به مادرم سر بزن؟

من راهی خانه آن‌ها شدم، وقتی رسیدم هرچه در زدم، کسی باز نکرد، اما صدای نحیفی از درون آمد؛ در را هُل دادم و وارد شدم، دیدم گوهر خانم از سرما می‌لرزد. گفت: محمد تو را فرستاده!؟ آن‌قدر می‌لرزیدم که به پسرم گفتم: تو فکری برایم بردار.

اسحاقی ادامه داد: این یعنی شهدا زنده‌اند. شهید دقیقاً به نزدیک‌ترین همسایه مادرش که ماشین هم داشت و می‌توانست راحت به خانه‌شان برسد، سفارش مادرش را کرده بود.

مدیرکل که از شهید تراز صحبت می‌کرد، دل من هم با آن شهید پیوندی برقرار کرد در حالیکه اصلاً او را نمی‌شناسم و حتی نامش را هم برای اولین بار می‌شنیدم، اما احساس می‌کردم آن‌قدر آشنا است که می‌توان با او صحبت کرد و از او درخواست داشت.

مادر شهید سپس از آخرین دیدار خود با فرزندش می‌گوید: ۱۸ روز قبل از شهادت، ۱۲ بهمن، تولد دخترش؛ که جشن هم گرفتند و محمدعلی چند بار از شهادت گفت و حتی در دفترش نوشته بود «مهدی جان اگر خوبم یا بدم، شب چهارشنبه شده من آمدم» که چهارشنبه هم شهید شد.

بتول خانم سپس حادثه غدیر سال ۱۳۸۱ را روایت کرد که ۲۷۶ کبوتر سپاه در ارتفاعات سیرچ کرمان بر اثر سقوط هواپیما پَر پَر شدند: چند روزی بود که پدربزرگ علی از دنیا رفته بود و علی ماموریت زاهدان بود؛ وقتی به او خبر دادیم به همسرش گفت: لباس عزای من را هم بیاور، ما برای عید غدیر برمی‌گردیم.

از قضا، آن روز مصادف با اولین سالگرد درگذشت مادرم هم بود. در واقع، قصد داشتیم هم مراسم سالگرد مادرم را برگزار کنیم و هم اولین عید پدرشوهرم را گرامی بداریم. اما نمی‌دانستیم که سرنوشت، برنامه دیگری برایمان رقم زده است.

علی به ما گفته بود که با هواپیما برمی‌گردد؛ من با فرودگاه کرمان تماس گرفتم تا بپرسم پرواز چه ساعتی می‌رسد. اما آن‌ها گفتند که اصلاً پرواز مسیر زاهدان نداریم.

حادثه که رخ داده بود، بلافاصله دخترم با من تماس گرفت و پرسید: تلویزیون‌تان روشن است؟ گفتم: نه، چرا؟ گفت: ظاهراً یک هواپیما که از زاهدان می‌آمده با کوه‌های سیرچ برخورد کرده و همه مسافران آن شهید شده‌اند. گفتم: نه، شاید پرواز از جای دیگری بوده، چون فرودگاه گفت پرواز زاهدان نداریم.

خیلی طول نکشید که متوجه شدیم علی هم در آن پرواز بوده و شهید شده است؛ خودمان را به میدان بسیج کرمان رساندیم؛ با نگرانی شروع به جست‌وجوی اسامی مسافران کردم و در نهایت، نام علی را در ردیف بیست‌وچهارم پیدا کردم...  

هر بخشی که مادر شهید صحبت می‌کرد، پدر گریه می‌کرد و بلافاصله سراغ عکس‌های شهید می‌رفت، آن‌ها را می‌آورد و با عشق به مهمانان نشان می‌داد و توضیح می‌داد.

مادر شهید گفت: یک بار گلایه کردم که چرا پسرم در جوانی از دستم رفت. اما بعدها مادربزرگم در خواب به من نهیب زد. از آن روز گفتم: آبرویی که خدا داده را با هیچ چیزی عوض نمی‌کنم.

دلبسته علمدار، وفادار ولایت؛ همراه با مادر امام‌رضاییِ شهید غدیر

او سپس خاطره‌ای از یکی از همسایه‌های فرزندش در رفسنجان نقل کرد که از اتباع بیگانه بود. گفت: علی به فرزندان آن‌ها خیلی محبت داشت، بچه‌های کوچکی بودند و او با مهربانی با آن‌ها رفتار می‌کرد؛ همین بچه‌ها وقتی بزرگ شدند، بسیار قدردان بودند.

حتی یکی از آن‌ها وقتی خبر شهادت علی را شنید، مراسم دامادی‌اش را به تعویق انداخت. یا یک‌بار که مادرشان به کرمان آمده بود، سراغ مزار فرزندش را می‌گرفت. از او پرسیدم: اسم و فامیل فرزندت چیست تا مزارش را پیدا کنم؟ گفت: فرزندم شهید محمدعلی تبریزیان است! از شنیدن این موضوع بسیار متأثر شدم.

بتول خانم قدری صحبت می‌کند و بعد هم به آشپزخانه می‌رود تا چای بیاورد؛ حسب آشنایی قیلی و هم اینکه معمولاً در اینگونه مواقع علاقه دارم کمک بدهم، پشت سر مادر شهید می‌روم؛ بتول خانم همانطور که با دقت و وسواس چای در استان می‌ریزد، می‌پرسد: تعداد همین است؟ چقدر کم! انتظار بیشتری داشتم، محمدعلی خیلی میهمان‌دوست بود.

دلبسته علمدار، وفادار ولایت؛ همراه با مادر امام‌رضاییِ شهید غدیر

همین جملات را وقتی چای سینی جلوی میهمانان قرار می‌گیرد را تکرار می‌کند و مدیرکل می‌گوید ان شاءالله یک‌بار دیگر با تعداد بیشتری از همکاران خدمت می‌رسیم.

دیداری شیرین و بیادماندنی که با نام امام رئوف آغاز شد، با توسل به گره‌گشای کربلا، حضرت ابالفضل العباس (علیه‌السلام) پیوند خورد و سرانجام در پرتو نورانی عید غدیر و ولایت به اوج رسید و حالا امروز ۱۳ جمادی‌الثانی، سالروز وفات حضرت ام‌البنین علیه‌السلام و روز ملی تکریم مادران و همسران شهدا؛ روزی که مادر شهید محمدعلی تبریزیان روایتگر صبر و تسلیم و رضایت و عزت مادران شهدا شد.

مادران شهدا اینگونه‌اند؛ آیینه تمام‌نمای زنان برحسته‌ای که صبر را در عمل معنا کردند و که صبر را نه در کلام، بلکه در عمل معنا کردند؛ راست‌قامتانی که چراغ خانه‌هایشان را با نور ایمان روشن نگه داشتند.

آنان که فرزندانشان را با عشق به اهل‌بیت (علیهم‌السلام) پرورش دادند مثل مادر شهید تبریزیان که فرزندی پرورش داد که از کودکی دلبسته علمدار کربلا بود و در نهایت، در مسیر وفاداری و ولایت جاودانه شد.

کد خبر 1853458

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha