به گزارش خبرگزاری شبستان از مشهد، آرزویش نقال شدن بود، این را یکی از همرزمان شهید نقل می کند: «بعد از عملیات تک مهران و قبل از عملیات کربلای یک، در پادگان ششدار ایلام مستقر بودیم. مثل همیشه حاجی با شوخیهای خودبچهها را میخنداند. در حین حرف زدن الفاظ تهرانی را با لهجه سبزواری قاطی میکرد و شیرینی خاصی به گفتارش میداد.» فرمانده گفت: «هر کس آرزوی خود را بگوید که بعد از جنگ میخواهد چه کاره بشود؟» هر کس چیزی گفت تا نوبت به خودش رسید.
همه منتظر بودند ببینند فرمانده چه میگوید. نفسی تازه کرد و گفت: «من بعد از جنگ تا حال، شاهد شهادت خیلی از دوستانم بودهام. اسم، سابقه در گردان، صحنه شهادت، نقش او در عملیات، همه و همه مثل کامپیوتر در ذهنم ثبت و ضبط است. دنبال فرصتی هستم که جنگ تمام شود بعد بچههای محلهها و کوچههایی که به اسم این شهدا است را جمع کنم، مسجد محله نقشه عملیات را به دیوار میزنم و مثل نقالهای وقایع کربلا، برای بچهها از همان شهید میگویم. با این کار پیام و رسالت شهید را به نسل بعد منتقل میکنم.»
پدر بسیجی های سبزوار
همه بچه های مسجدی و بسیجیان این شهر او را به عنوان «پدر بسیجی های سبزوار» می شناسند؛ شهید حسین محمدیانی، فرمانده محور عملیاتی تیپ یکم لشکر ۵ نصر. او بیست و نهم دی ماه سال ۱۳۳۵ ه ش در محله کوی نقابشک از محلههای قدیمی سبزوار متولد شد.
با پیروزی انقلاب اسلامی در تمامی صحنه های سیاسی و اجتماعی انقلاب حضوری فعال داشت؛ در سال ۱۳۵۹ همزمان با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به عضویت بسیج مستضعفان درآمده و راهی منطقه سومار شد. در سال۱۳۶۰ به سپاه ملحق شد و طی هشتسال جنگ تحمیلی در عملیاتهای آزادسازی خرمشهر، چزابه، رمضان، محرم، مسلمبنعقیل، خیبر، بدر، والفجر ۸، کربلای۵ و کربلای۱۰ حضور پیدا کرد، فرماندهی گردان «ولی الله» و سپس فرماندهی تیپ محوری لشکر ۵ نصر از جمله آخرین جایگاه هایی بود که این شهید والامقام در آن خدمت کرد.

در خدمت سربازی به دلیل داشتن دیپلم و توانمندی های بالقوه، منشی فرمانده پادگان بود. از همه تلکس ها و نامه ها و اطلاعات محرمانه با خبر بود و از آن ها تصویر می گرفت و کلیه ی اخبار نظامی را از طریق یک نانوا (که در پادگان بود) به اطلاع امام می رساند.
در سال ۱۳۵۷، که اوج انقلاب بود، شب ها به روستاها می رفت و با روحانیت برای تبلیغ و آگاهی دادن به روستائیان، نشر و پیشبرد اهداف انقلاب فعالیت می کرد و به پخش عکس ها و اعلامیه های امام می پرداخت. تبلیغ برای انقلاب، امام، نیروهای انقلاب و آگاهی دادن به مردم از جمله اهداف او بود.
در زمان جنگ نیز برای جمع آوری نیرو و تدارکات به روستا می رفت و به ایراد سخنرانی می پرداخت. در اجتماعات مردم سخنرانی می داشت. در مسجد آقا بیگ جوانان را جمع می کرد و برای آن ها صحبت می کرد. در پایگاه شهید شجیعی از جبهه و واقعیات آن سخن می گفت.
میاندار هیات حسینیه ابوالفضلی؛ ولایتمدار و مرید مکتب اهل بیت(ع)
در کودکی با والدین خود به کربلا رفت و بیماریش درآن جا بهبود یافت. حسین از کودکی قدرت تاثیرگذاری خوبی روی بچه ها داشت و همیشه در جمع بچه ها نقش رئیس و فرمانده را عهده دار بود. وی تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسه شیخ داورزنی به پایان رساند پس از ادامه تحصیل، از دبیرستان دکتر غنی، دیپلم ادبیات گرفت. در اوقات بیکاری به یاری پدرش که شعبه شرکت نفت داشت، میشتافت.
در حرکت های اجتماعی نظیر رفتن به حسینیه، مساجد و شرکت در مراسم سینه زنی محرک بچه ها و سردسته سینهزنان حسینیه ابوالفضلی بود. بچههای زیر ۱۵ سال در آن هیئت به پیروی از او با شور و حال خاصی در تاسوعا و عاشورای حسینی به عزاداری میپرداختند. در ایام محرم و صفر بیشتر به مساجد می رفت و در هیئت های مذهبی و سینه زنی شرکت می کرد. دعای توسل، ندبه، کمیل، و نماز جماعت او قطع نمی شد.
بسیار رئوف و مهربان بود و عشق عجیبی به امام خمینی(ره) داشت. ولایت را با جان و دل پذیرفته بود. به نماز اول وقت و نماز جماعت اهمیت زیادی میداد. شب های زیادی از صدای مناجات او اطرافیانش بیدار می شدند. او برای بیماران و مجروحان جنگی دعا می کرد. بزرگترین خواسته اش از خدا شفای مجروحان بود. همواره معارف اسلامی، کتب مذهبی و زندگی نامه ی شخصیت های بزرگ را مطالعه می کرد.
حتی فوت مادر و تولد فرزند او را از جبهه برنگرداند
داوطلبانه به جبهه رفت. حضور در مناطق جنگ را یک تکلیف شرعی می دانست و به عنوان ادای دین درآن جا حضور می یافت. ابتدا به عنوان فرمانده ی دسته در عملیات چزابه (که به مقاومت ۷۲ ساعته معروف بود) شرکت کرد. شجاعت وی در این عملیات باعث شد که در عملیات رمضان به عنوان فرمانده گردان انتخاب شود.

در ۲۵ سالگی با خانم زهرا آغشته مقدم ازدواج کرد که مدت زندگی مشترک آن ها هشت سال بود. خواهرش می گوید: در جریان ازدواجش عملیات شروع شد. به مادرم گفت: «دست نگهدارید تا از منطقه برگردم.» روز سوم عقد بود که عازم جبهه شد و بعد از دو ماه برگشت و مابقی مراسم ازدواج را انجام داد و دوباره به جبهه رفت.
ثمره ازدواج آن ها سه فرزند است. با تولد اولین فرزندش سفارش کرده بود، نام او را مصطفی بگذارند. فرزند دومش را نفیسه نام گذاشته بودند، اما شهید می گفت: «قصد داشتم اسم او را زینب بگذارم» لذا فرزند سومش را زینب گذاشت. خبر تولد فرزندش را که به او دادند، پاسخ داد: «شما را به خدا میسپارم، نمیتوانم بیایم.»
خواهرش می گوید: هنگام مأموریت تحت هیچ شرایطی منطقه را ترک نمیکرد. خبر فوت مادرم را که به او دادند، بهدلیل وجود موقعیت سخت منطقه و در محاصره قرارگرفتن نتوانست در مراسم ترحیم مادر شرکت کند.
زهرا آغشتهمقدم، همسر شهید، نیز به نقل از یکی از دوستان او خاطرهای را تعریف میکند: دوستش میگفت او را سوار ماشین کردم تا به ترمینال برسانم که از آنجا عازم جبهه شود. بین راه سعی کردم با یادآوری مسئولیتهایش درقبال خانواده از رفتن منصرفش کنم. حسین لحظهای درنگ کرد و گفت: «نگه دار، میخواهم بقیه راه را پیاده بروم؛ صحبتهای تو نزدیک بود مرا از رفتن به جبهه باز دارد.»
مانوس با قرآن و حلال مشکلات رزمندگان
قدرت الله خوشدل از همرزمان این شهید که حالا در سنگر مسجد و در کانون فرهنگی شهید محمدیانی راه این شهید را ادامه می دهد در گفتگو با خبرنگار خبرگزاری شبستان می گوید: شهید محمدیانی در مسجد آقابیک سبزوار یکی از پر خاطره ترین مساجد سبزوار فعالیت میکرد؛ بیشتر در بعد از نماز در سخنرانی آیت الله شهرستانی شرکت داشت؛ آن زمان مسجد آقابیک محل تجمع اکثر رزمندگان اسلام بود؛ این مسجد با حضور یادگاران روح جدبد می گرفت؛ خیلی از این بجه ها که از این مسجد به جبه اعزام شدند یا شهید شده اند یا جانباز و یا آزاده.
او تاکید می کند: چون بنده از مریدان ایشان و در گردان ولی الله بودم و خیلی هم ایشان را دوست داشتم نام کانون فرهنگی هنری شهید محمدیانی سبزوار را مزین به نام ایشان کردم.
این همرزم شهید ادامه می دهد: ایشان جوری رفتار می کرد که همه جذب ایشان می شدند، گردان ولی طوری بود که از تهران، طبس، گلشن، بجنورد، مشهد، کاشمر، قاین، فردوس و... نیرو داشت. به نظم و انضباط خیلی تاکید می کرد. همیشه یک قرآن همراه خود داشت. حتی روزهای آخر عمر که رمقی نداشت یک ضبط کوچکی داشت کنارش می گذاشت و قرآن گوش می داد.
مدیر کانون فرهنگی شهید محمدیانی با اشاره به معنویت این شهید می گوید: ایشان از شاگردان شهید برونسی بود و علاقه زیادی به حضرت فاطمه زهرا (س) داشت.

او تصریح می کند: برنامه های مختلفی را به یاد و نام این شهید انجام دادیم؛ یادواره شهدا به نام علمدار، تشکیل تیم فوتبال و فوتسال، دوچرخه سواری، کوه نوردی، برگزاری چندین دور مسابقات جام شهید محمدیانی، دبیرستان شاهد شهید محمدیانی، پایگاه مقاومت بسیج سردار شهید محمدیانی، بسیج مسجد و مجتمع فرهنگی شهید محمدیانی، پایگاه بسیج ادارات، انبار شرکت نفت شهید محمدیانی و ... که به نام ایشان مزین شده است.
خوشدل تاکید میکند: شهید محمدیانی یکی از فرماندهان بی نظیر در جبهه ها و پشت جبهه ها بود، هر کجا که به مشکل میخوردیم از ایشان کمک می گرفتیم. با صفا، خاکی و با اخلاق؛ تا نیروهایش نمی خوابیدند خودش نمی خوابید؛ تا همه غذا نمی خوردند ایشان چیزی نمیخورد؛ هیچ وقت از سهمیه اضافه نمیگرفت. طوری بود که فرمانده لشکر دستور داده بود که حاج حسین محمدیانی هر مقدار درخواست داشت تحویل دهید، هیچ وقت درخواست اضافه از سهمیه نداشت.
مدیر کانون فرهنگی شهید محمدیانی با معرفی کتاب زندگی نامه این شهید می گوید: یکی از کارهای ارزشمند برای ثبت خاطرات و زندگی نامه این شهید بزرگوار نگارش و انتشار کتاب «کلو» است. این کتاب مجموعه ای ارزشمند برای معرفی سردار شهید محمدیانی به روایت خانواده، دوستان و همرزمان آن شهید بزرگوار است که به قلم «زینب ابراهیم زاده» به رشته تحریر درآمده است.
عشق به جبهه
قبل از جنگ در کردستان حدود شش ماه فعالیت داشت و برای پاکسازی آن جا زحمات زیادی کشید. از سال ۱۳۶۰ به سپاه ملحق شد. از آموزش سه ماهه که یک ماه آن را گذرانده بود، چون برای فتح خرمشهر نیاز به نیرو بود، با همین یک ماه آموزش به منطقه رفت و مابقی دوره ی آموزش را در خرمشهر گذراند. به خاطر اعزام های مکرر وی به جبهه، خانواده اش با پاسدار شدن او موافقت کردند که شاید بتوانند بین ماموریت ها او را در سبزوار ببینند، ولی با این کار هم نتوانستند او را پایبند کنند.
در عملیات محرم و مسلم بن عقیل به عنوان معاون گردان وارد عمل شد. در عملیات خیبر به عنوان جانشین و قائم مقام گردان بود و بعد به عنوان فرمانده ی گردان انتخاب شد. در عملیات بدر و خیبر و والفجر هشت نیز حضور داشت. فرماندهی گردان ولی الله را نیز برعهده داشت. در کربلای پنج و کربلای ده نیز فعالیت می کرد. آخرین مسئولیت او فرماندۀ محور تیپ یکم لشکر پنج نصر بود.
یک سکانس از فیلم اخراجی ها در واقعیت
حسین محمدیانی در عملیاتهای مختلف، چون خیبر، بدر، والفجر ۸ مجروح شیمیایی شد. در منطقهای به نام «فاطمیه» که بمباران شیمیایی شده بود، تا آخرین لحظه برای حمایت نیروهایش ماند و حتی ماسک خود را دراختیار دیگران قرار داد. چند سال بعد وقتی آخرین عمل جراحی روی سینه مجروحش انجام شد، پزشکان دریافتند امیدی به بهبودی او نیست.
کمیسیون پزشکی تصمیم میگیرد او را جهت درمان به خارج اعزام کند. قبل از اعزام پرسیده بود: «آیا اعزام به خارج مفید است؟» پزشک گفته بود: «امیدی به درمان نیست.» از آن به بعد، همه کارهای مربوط به درمانش را قطع کرد و از رفتن به خارج منصرف شد، چون معتقد بود «اکنون که هرکاری بیفایده است، بهکارگیری بودجه بیتالمال به صلاح نیست.»
این همسنگر شهید همچنین نقل می کند: از باندهای شرور جنوب شهر سبزوار چند نفر به جبهه آمده بودند. هیچ کس نظرخوبی درباره آنها نداشت. خبر به گوش حاجحسین رسید. گفت: این بچهها را بیاورید. سردار با تاکید به سخن امام که «جبهه دانشگاه و محل آدمسازی است» اشاره کرد،« نماز شبخوان ها که مشکلی ندارند، اگر توانستید اینها را عوض کنید مهم است». حاجی ادامه داد «اینها حتی از ما هم بهترند دلهای پاکی دارند به ظاهرشان نگاه نکنید. ما هم قبل از انقلاب این طوری بودیم من خودم اینها را میخواهم.» خیلی خوشحال شدند و گفتند: واقعاً ما را میخواهید؟ حاجی گفت: «بله! مگر شما چه عیبی دارید بچه هاعاشق حاجحسین شدند. حاج حسین کمی با آنها صحبت کرد: «اینجا جای ایثار است، هرچه زور بازو دارید برای دشمن استفاده کنید.» در کربلای یک، یکی از آنها رو به روی تیرمستقیم تانک میایستاد و آرپیجی میزد. هرجا که حاج حسین میخواست با سرعت میدوید و فقط میگفت «چشم!»

در عملیات مهران آنقدر به بدنش ترکش خورده بود که تقریبا از همه جای آن خون میریخت. وقتی در خدمت حاجحسین بودیم، معمولا شبها درِ حمام را میبست و برای استحمام میرفت؛ در ذهن خودم گمان میکردم که اینها نمیخواهند با نیروهای عادی باشند، چون بههرحال فرمانده هستند و غرور دارند.
یکبار مسئله را با خودش در میان گذاشتم و پرسیدم: «مگر شما غیر از بقیه هستید؟ چرا با بقیه حمام نمیروید؟» او گفت: «وقتی حمام میروم، خیلی به من نگاه میکنند. پهلوها، پشت، دست و پایم پر از جای ترکش است و جای بخیه و زخم؛ چون بچهها خیلی نگاه میکنند راحت نیستم، میترسم احساس غرور یا تکبر به من دست بدهد.» همیشه درباره شهادت خود میگفت: «آدم باید مثل میوه رسیده باشد تا خدا او را بچیند.»
حافظ بیت المال
علی اصغر جهانی از همرزمان شهید درباره او می گوید: « در حفظ بیت المال بسیار دقیق بود .همراه شهید و دو تن دیگر از نیروها برای شناسایی به حلبچه رفته بودیم. عوارض بمباران شیمیایی و خانه های خالی از سکنه را نظاره گر بودیم. من قلم و کاغذ جهت ثبت خاطراتم به همراه داشتم. در آن جا خودکارم تمام شد. داخل یکی از منازل حلبچه مداد کوچکی دیدم و آن را برداشتم. در برگشت کنار شهید نشسته بودم و خاطراتم را می نوشتم که ایشان به من نگاه کرد و گفت: این مداد را از کجا آوردی؟ تو قبلاً آن را نداشتی. گفتم: خودکارم تمام شد. این مداد را از خانه های حلبچه برداشتم. شهید با تندی اتومبیل را متوقف کرد و گفت: این وسیله ی بیت المال است و نمی توانم تو را با این وسیله برگردانم. ما همین جا می مانیم، تو برو و قلمی را که برداشتی سرجایش بگذار و برگرد و از شدت عمل و سخت گیری او ناراحت شدم و پای پیاده به حلبچه رفتم، اما در برگشت درس بزرگی از شهید گرفتم.»
وقتی همه شهر برای شفای او دست به دعا می شوند
جنگ به پایان رسید اما حاج حسین همچنان در تلاش بود تمام وجود خود راصرف خدمت به انقلاب و مردم می کرد چیزی نگذشت که آثار جراحت شیمیایی در او پدیدار شد. بسیجیها پروانهوار گرد شمع وجودش که ذره ذره آب میشد، میگشتند و برای سرداری که روزی در همه عرصهها پیشتاز بود دعا می کردند اما او خود، شهادت را انتخاب کرده بود و با تمام درد و زجری که میکشید راضی به رضای خدا بود.
یکی از همرزمان شهید در خصوص روز شهادت ایشان می گوید: «دوازدهم آذر سال 1370 بود که به محل کارم آمدم که گفتند: همه باید جمع بشوند میدان صبحگاه! بعد از دقایقی این اتفاق افتاد همکاران باهم پچ و پچ می کردند که چی شده ؟ اما کسی چیز خاصی نمی دانست و آمدن سردار شهید نورعلی شوشتری به همه پرسشها خاتمه داد فقط این صدا برایم تکرار می شد حاج حسین محمدیانی فرمانده گردان ولی الله شهید شده ... به زودی اتوبوسها آماده شد و ما ساعاتی بعد در سبزوار بودیم. قدرت الله خوشدل یکی از بچه رزمنده های دوست داشتنی در سالهایی که من در سبزوار بودم با او حشر و نشر داشتمدوید جلو و گفت : دو سه شبه که بچه ها نخوابیدند همه اش داشتند در مساجد برای خوب شدن حاجی دعا می کردند. خود حاج آقا شهرستانی (یکی از علمای برجسته ی سبزوار) از مردم خواسته بود که برای سلامتی حاجی مجلس دعا برگزار کنند. به خدا دیشب که حاجی نفسهای آخر را کشید سبزوار لرزید همه دیدند که زمین لرزه شهر را تکان داد...»
پیکر این سرباز مخلص، پساز حمل به زادگاهش، در مصلای سبزوار به خاک سپرده شد. راهش پر رهرو...
گزارش: علی رنگ آمیز طوسی
نظر شما