خبرگزاری شبستان_آران و بیدگل؛ روح اله باقری؛ در دل دشت «ملاحبیب» آران و بیدگل، بنایی خشتی و گِلی، با گنبدی گشاده رو به آسمان ایستاده است که یک شاعر نامدار، سالها پیش، روح خود را در آنجا به اشعارش دمید. «شاسوسا»، خلوتگاه سهراب سپهری، با وجود ثبت در فهرست میراث ملی، امروز درگیر بیمهریِ است و هر لحظه بیم فروپاشیاش میرود.
شکوهی گمشده در غبار زمان
چه کسی میداند که چگونه و چطور «شاسوسا» به این نقطه از زمان رسیده است؟ این بنای رمزآلود که در دو کیلومتری شرق کاشان و در دشت «ملا حبیب» آران و بیدگل جا خوش کرده است، نه یک چهارطاقی معمولی است و نه ماهیت کاربریاش کاملاً مشخص.
برخی آن را خانقاه و گروهی آن را زیارتگاهی قدیمی میدانند. اما آنچه «شاسوسا» را متفاوت میکند، گنبد خاص آن است. طاق اصلی گنبد این بنا فروریخته و به تعبیری شاعرانه، «آسمان با همه وسعتش در دل گنبد گشادهاش جا میگیرد»؛ همین شکاف رو به بالا، رمزآلودگی کاربری و قدمت آن را دوچندان کرده است.

ردپای ایلخانی در خلوت سهراب
باستانشناسان، تلاش کردهاند تا از دهلیزهای زمان، هویت این بنا را بازخوانی کنند. برخی باستان شناسان، شاسوسا را به دلیل شکل منفرد و مجزا، بیش از هر چیز به یک خانقاه شبیه میداند و دیرینگی آن را به دوره ایلخانی و قرن هفتم هجری بازمیگرداند. مصالح اصلی این اثر تاریخی، خشت و گِل است که در آن آجر بهندرت به کار رفته و ساختار کلی آن یک چهارطاقی را تداعی میکند که بناهای پیرامونی خود را در طول سدهها از دست داده است.
بنایی که در «آوار آفتاب» جاودانه شد؛ نجواهای شاعر با ویرانهای کهن
اهمیت شاسوسا برای فرهنگ معاصر ایران، پیوند ناگسستنی آن با سهراب سپهری است. این بنای کهن، خلوت الهامبخش سهراب بود و او در دفتر شعر «آوار آفتاب» به آن اشاره کرده و روح خود را در فضای این بنای تنها جستوجو میکرد.
سهراب، شاسوسا را نه صرفاً یک مکان، بلکه یک موجود زنده و همدرد میبیند و در میان خردههایش، حس عمیقی را جاری میسازد. سهراب سپهری، در این سروده، گویی به روشنی از رازگونه بودن شاسوسا سخن میگوید و این گمان که این بنا کارکرد آرامگاهی یا آیینی داشته است را درستی میبخشد:
کنار مشتی خاک
در دور دست خودم، تنها، نشستهام.
نوسانها خاک شد
و خاکها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت
شبیه هیچ شدهای!
چهرهات را به سردی خاک بسپار
اوج خودم را گم کردهام
میترسم، از لحظه بعد، و از این پنجرهای که به روی احساسم گشوده شد
برگی روی فراموشی دستم افتاد، برگ اقاقیا!
بوی ترانهای گمشده میدهد، بوی لالایی که روی چهره مادرم نوسان میکند
از پنجره
غروب را به دیوار کودکیام تماشا میکنم
بیهوده بود، بیهوده بود
این دیوار، روی درهای باغ سبز فرو ریخت
زنجیر طلایی بازیها و دریچه روشن قصهها، زیر این آوار رفت
آن طرف، سیاهی من پیداست
روی بام گنبدی کاهگلی ایستادهام، شبیه غمی
و نگاهم را در بخار غروب ریختهام
روی این پلهها غمی تنها نشست
در این دهلیزها انتظاری سرگردان بود
منِ دیرین روی این شبکههای سبز سفالی خاموش شد
در سایه آفتاب این درخت اقاقیا گرفتن خورشید را در ترسی شیرین تماشا کرد
خورشید، در پنجره میسوزد
پنجره لبریز برگها شد
با برگی لغزیدم
پیوند رشتهها با من نیست
من هوای خودم را مینوشم
و در دور دست خودم، تنها نشستهام
انگشتم خاکها را زیر و رو میکند
و تصویرها را بههم میپاشد، میلغزد، خوابش میبرد
تصویری می کشد، تصویری سبز، شاخهها، برگها
روی باغهای روشن پرواز میکنم
چشمانم لبریز علفها میشود
و تپشهایم با شاخوبرگها میآمیزد
میپرم، میپرم
روی دشتی دور افتاده
آفتاب بالهایم را میسوزاند و من در نفرت بیداری به خاک میافتم
کسی روی خاکستر بالهایم راه میرود
دستی روی پیشانیام کشیده شد، من سایه شدم:
شاسوسا تو هستی؟
دیر کردی:
از لالایی کودکی تا خیرگی این آفتاب انتظار ترا داشتم
در شب سبز شبکهها صدایت زدم، در سِحر رودخانه، در آفتاب مرمرها
و در این عطش تاریکی صدایت میزنم : شاسوسا! این دشت آفتابی را شب کن
تا من، راهِ گمشدهای را پیدا کنم و در جاپای خودم خاموش شوم
شاسوسا، وزشِ سیاه و برهنه
خاک زندگیام را فراگیر
لبهایش از سکوت بود
انگشتش به هیچ سو لغزید
ناگهان، طرح چهرهاش از هم پاشید و غبارش را باد برد
رووی علفهای اشکآلود بهراه افتادهام
خوابی را میان این علفها گم کردهام
دستهایم پر از بیهودگی جستوجوهاست
منِ دیرین، تنها در این دشتها پرسه زد
هنگامی که مرد
رویای شبکهها و بوی اقاقیا میان انگشتانش بود
روی غمی راه افتادم
به شبی نزدیکم، سیاهی من پیداست
در شب آن روزها فانوس گرفتهام
درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده
برگهایش خوابیدهاند، شبیه لالایی شدهاند
مادرم را میشنوم
خورشید، با پنجره آمیخته
زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگهاست
گهوارهای نوسان میکند
پشت این دیوار، کتیبهای میتراشند
می شنوی؟
میان دو لحظه پوچ ، در آمد و رفتم.
انگار دری به سردی خاک باز کردم
گورستان به زندگیام تابید
بازیهای کودکیام ، روی این سنگهای سیاه پلاسیدند
سنگها را میشنوم، ابدیت غم
کنار قبر، انتظار چه بیهوده است
شاسوسا روی مرمر سیاهی روییده بود:
شاسوسا، شبیهِ تاریک من!
به آفتاب آلودهام
تاریکم کن، تاریکِ تاریک، شبِ اندامت را در من ریز
دستم را ببین: راه زندگیام در تو خاموش میشود
راهی در تهی، سفری به تاریکی
صدای زنگ قافله را میشنوی؟
با مشتی کابوس همسفر شدهام
راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسید و اکنون از مرز تاریکی
میگذرد
قافله از رودی کم ژرفا گذشت
سپیدهدم روی موجها ریخت
چهرهای در آب نقرهگون به مرگ میخندد:
شاسوسا! شاسوسا!
در مهِ تصویرها، قبرها نفس میکشند
لبخند شاسوسا به خاک میریزد
و انگشتش جای گمشدهای را نشان میدهد: کتیبهای!
سنگ نوسان میکند
گلهای اقاقیا در لالایی مادرم میشکفد، ابدیت در شاخههاست
کنار مشتی خاک
در دور دست خودم تنها نشستهام
برگها روی احساسم میلغزند
این نجواهای شاعرانه، نشان میدهد که سهراب در این بنای رو به زوال، در پی پناهگاهی برای رسیدن به آرامش نهایی بوده است و این سازه، به مثابه کانون تجلی عرفانی و خلوتگاه هستیشناسانه سهراب سپهری جاودانه گشته است.

بیمهری با وجود شماره ثبت ملی ۳۶۲۳
تراژدی زمانی آغاز میشود که بدانیم این خلوتگاه تاریخی که به گواه دوستداران میراث فرهنگی، «رنگ و روی ابهت را از کف نداده» و سهراب سپهری روح خود را در آن به جاودانگی سپرد، امروز خود در معرض زوال است و در غربت غمبار فراموشی، راه نیستی را هجی میکند.
این گنجینه معماری سالهاست که از منظر قانونی به رسمیت شناخته شده است. بنای تاریخی شاسوسا در تاریخ ۲۵ مرداد ماه ۱۳۷۹ با شماره ثبت ۳۶۲۳ در فهرست آثار ملی ایران به ثبت رسیده است.
اما این شماره ثبت، نتوانسته مانع زوال تدریجی بنا شود. با این اندازه از بیتوجهی و بیمهری، بیم آن میرود که با یک باران سهمگین یا نشست زمین، «ناگهان طرح چهره شاسوسا از هم بپاشد و غبارش را باد ببرد.» بیاقدامی متولیان امر، بزرگترین تهدید برای این میراث پنج قرنی است.
این بنایی است که توانسته بود گذرگاه شاعر از «آفتاب» به «شب» را ممکن سازد؛ اما امروز، اگر اقدامی فوری صورت نگیرد، این مکان عرفانی و شاهد رازهای عرفانی، ممکن است به معنای واقعی کلمه، به همان خاکی تبدیل شود که شاعر در پایان، کنارش تنها نشست.
حفاظت از شاسوسا نه فقط یک وظیفه میراثی، بلکه تکریم آخرین پناهگاه سهراب در برابر بیداری رنجآور و آفتاب سوزان جهان است.


نظر شما