خبرگزاری شبستان-کرمان؛ طاهره بادامچی
دیدار با خانواده شهدا علاوه بر اینکه حال و هوای خاص خودش را دارد؛ هر خانواده هم قصه مخصوصی دارد؛ از آن دست قصههایی که باید آن را از نزدیک تجربه کرد تا عمیقتر و گویاتر دربارهاش قلم زد و سخن گفت.
سهشنبههای تکریم شهدایی کانونهای فرهنگی هنری مساجد حداقل در استان کرمان بیشتر به سراغ خانوادههایی میرود که کمتر شناخته شده و یا کلاً ناشناخته ماندند؛ این برنامه به مناسبت هفته فراجا دقیقاً سراغ شهیدی رفت که اسمش را برای اولین بار میشنیدم.

در حوالی عصر پاییز راهی حاشیه شهر میشوم؛ چند کیلومتر دورتر از مرکز شهر، منتهی الیه یکی از خیابانهایی که خودش آخرین نقطه آن حاشیه و خانهای در انتهای یکی از همین کوچههای همجوار با یک زمین خالی بزرگ.
چند دقیقهای زودتر از همکاران ستاد کانونهای فرهنگی هنری مساجد رسیدهام تا با مادر شهید مصاحبه بگیرم.
خواهر شهید خیلی گرم و گیرا به استقبال میآید با اینکه اولین بار است همدیگر را میبینم؛ مادر شهید از داخل ساختمانی که حیاط و جلوی درب خانه را قبل از رسیدن ما به قول کرمانیها آبپاشی کرده(آب و جارو) بیرون میآید و پشت هم میگوید: بفرمایید، بفرمایید! خوش آمدید.
من و یکی از همکاران و مدیر کانون حضرت علی اصغر علیه السلام مسجد صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف وارد میشویم؛ خنکای آبی که از کف حیاط برخاسته روی صورتم مینشیند، حس خوبی است؛ مادر شهید تعارف میکند که بفرمایید داخل.
خانه بسیار مرتبی است؛ هیج شیء اضافهای بدچشمی نمیکند همه چیز سر جای خودش؛ حتی بالشتهایی که بین دو کناره تشک اتاقی سنتی قرار گرفته است. سینی شربت هم آماده است؛ شربتی که در رفت و آمد پرسش و پاسخهای من و مادر شهید و یادداشت برداری نکات کوتاه صحبتهای سایرین، در لیوان گُل گلی با تخمشربتیهای صدرنشین همانطور ماند بی آنکه آب از آب آن شربتِ خواستنی تکان بخورد.
مادر شهید وسواس دارد همه چیز مرتب باشد، پذیرایی خوبی انجام شود و... آرام و قرار ندارد، در آمد و شد او به آشپزخانه، تند و تند سئوالاتم را میپرسم، میگوید از وقتی این پسر رفت مگر برایم حواس مانده است؟ در آن فضای رسمی مصاحبه و تلخی یادآوری صحنه شهادت کاظم؛ مزاحی میکنم، معصومه خانم از ته دل میخندد و چقدر این خندههای مادران شهدا را دوست دارم که اگر سهم من برای شادی روح یک شهید، نشاندن لبخندی بر لبان مادر رنجدیده او باشد، پس من چقدر خوشبخت خواهم بود.

مادر از روزهایی میگوید که همین تک پسر باعث غرور و مباهات او بود؛ پسری که برای آنکه کمک خرج خانه باشد، بیش از مقطع ابتدایی ادامه تحصیل نداد و آنقدر زبر و زرنگ بود که وَردست پدر ایستاد و کار کرد و کار کرد و کار کرد تا جایی که پولی بیش از کمک خرج خانواده پس انداز کرد و با آن طبل عزا خرید تا در هیئت حضرت علی اصغر فیروزآباد کرمان طبلزنی کند؛ طبلی که یکبار بیشتر با آن نزد و شد یادگاری که تا همین امروز در هیئت جاخوش کرده و هر سال یاد او را در دستجات عزا بلند میکند.
معصومه خانم میگوید: من نه، اما همه تو فامیل میگن دیگه مثل کاظم نداریم؛ پسری که مثل او زررنگ و کاری باشد. حس غرور معصومه خانم وقتی از پسرش تعریف میکند دیدنی است اما چهرهاش وقتی که از آن شب میگوید و بغضی که تلاش میکند جلوی میهمانان سر باز نکند، غمگین.
روایت میکند آن شب را: ساعت ۲۳:۵۵، وقتی آخرین دقایق روز ۲۸ خرداد ۹۲ از سینه ساعت بلندتر نفس میکشید تا به ۲۹ خرداد متصل شود، درست در همان دقایق آخر، کاظم شهریارپور و همراهش به ضرب گلوله اشرار از نفس افتادند؛ کاظم در برجک دیدهبانی بود، اصلاً قرار نبود آن شب برای گشتزنی برود، حتی بلیت زاهدان -کرمان را برای فردای آن شب هم گرفته بود، این را در تماس تلفنی سر شب به مادر گفته بود وقتی خبر از مرخصی و دیدار نزدیک میداد.
آن شب اما کاظم به جای یک نیروی دیگر مأمور شد تا برای گشتزنی در زاهدان برود؛ او سال ۱۳۹۱ برای خدمت سربازی اعزام و به خدمت نیروی انتظامی مشغول شده بود که در جریان حمله اشرار به پرسنل گشت موتورسوار کلانتری ۱۷ شهر زاهدان از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت.
کاظم شهریارپور ۲۰ مهر سال ۱۳۷۳ در کرمان به دنیا آمده بود؛ چند روز دیگر تولد ۳۱ سالگی او است در حالیکه حالا دیگر قابی از تصویر او روی دیوار جاخوش کرده است.

علی مهدیخانی، مدیر ستاد هماهنگی کانونهای فرهنگی هنری مساجد استان به اتفاق وحید محمدی، معاون مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان به پاس مقام این مادر شهید از او تجلیل میکنند؛ محمدی میگوید: سهشنبههای تکریم فرصتی مغتنم برای قدرشناسی و حق شناسی از ایثار و فداکاری خانواده شهدا فراهم کرده و کانونهای مساجد همیشه محور فعالیتهای اینچنینی بوده است.
عکس یادگاری پایان دیدار را که میگیرم، وقت خداحافظی از مادر شهید میپرسم خواستهای دارید؟ میگوید: زیارت امام رضا، تنهایی نه، با این دخترم و دامادم، تنها که نمی توانم؛ خواهر شهید که چشمانش هنوز آثار باران یاد برادر دارد، میگوید برای ما نشد طوری نیست اما مادرم به زیارت آقا برود.

میگویم ان شاءالله میرود به زودی؛ خداحافظی میکنم، وقتی به خانه میرسم که از اذان مغرب روز سه شنبه(۱۵ مهر) تمام شده، نماز را که میخوانم، هنوز دست به نوشتن گزارش نبردم که یادم می آید فردا چهارشنبه است؛ چهارشنبه امام رضایی، گزارش را نذر چهارشنبه میکنم به امید حاجت روایی مادر شهید.
نظر شما