خبرگزای شبستان، خراسان جنوبی؛ هر کسی در زندگیاش یک نقطه عطف داشته باشد؛ یک لحظه، یک نگاه، یا حتی یک درد که مسیر زندگیاش را تغییر دهد. گاهی خدا، دستِ انسان را از همان کودکی میگیرد، با نخی نازک، آرام آرام به سمتی میبرد که هیچوقت فکرش را نمیکرد. شاید کودک است، شاید هنوز فرق آرزو و دعا را نمیفهمد اما دلش میلرزد وقتی روی مزار یک شهید میایستد.
این روایت، روایت دختری است که سالها پیش، با دستان کوچکش روی سنگ مزار شهدا شکلات میگذاشت و آرام میرفت. اما یک روز برگشت... با درد آمد، و با شفا ماند. این روایت، قصه دختری است که سالها پیش با عشق کودکانهاش به شهدا، پایش به گلزار شهدا باز شد، اما نمیدانست قرار است روزی، در سایه غربت یک شهید گمنام، شفایش را بگیرد و خادم او شود.
زهرا در گفتگو با خبرنگار خبرگزاری شبستان از خراسان جنوبی میگوید: از دوران دبستان، بعد از تعطیلی مدرسه و در طول مسیر برگشت به خانه، سری به مزار شهدای گمنام میزدم و بعد از ذکر صلوات، شکلات، پول تو جیبی که برای خرید تغذیه از پدرم میگرفتم را روی مزار شهدا میگذاشتم، همانجا در سکوت، کنار مزارها مینشستم. حس عجیبی داشتم، یه آرامش که هیچجا نبود.
وی با بیان اینکه گلزار شهدای گمنام برایم حکم پناهگاه امنی داشت، میافزاید: با آمدن بر سر مزار شهدای گمنام دلم آرام میگرفت و احساس خوبی داشتم.
کم کم بین آمد و رفت های زهرا با گذر زمان فاصله افتاد، بزرگتر که شد، زندگی، مشغلهها، فاصلهها... همه باعث شدند حضورش کمرنگتر شود.
وی ادامه میدهد: «دیگه نمیشد مثل قبل بیام، شاید هفتهای یه بار، شاید هم ماهی یه بار...»
و بعد قصه با یک درد شروع شد. «بهمنماه سال پیش، یه درد عجیب گرفتم. سنگ کلیه شدید... طوری که شب بیمارستان بستری شدم. پیش هر دکتری میرفتم، فایده نداشت. دیگه ناامید شده بودم. ولی انگار خدا خواست... شهدا خواستن... قسمت شد بیام همینجا.»
اما یک شب، دلش دوباره راه افتاد سمت همان جایی که سالها پیش، با او آرامش میداد.
«باورم نمیشد اما انگار شهدا منو صدا زده بودن... انگار خودشون خواستن. یه روز سهشنبه بود. گلاب گرفتم، شکلات گرفتم و اومدم اینجا. یه چیزی تو دلم میگفت باید بیام.»
او ادامه میدهد: «ظهر سهشنبه بود... زیارت عاشورا میخوندم، اون قسمت که پنج بار به امام حسین علیهالسلام، سلام میدیم. هنوز خونه نرسیده بودم که دردم شروع شد، اما این بار فرق داشت، یه دردی که تموم شد با دفع همه سنگها. دقیقاً همون روز... من شفا گرفتم.»
از او میپرسیم چرا سهشنبه؟ «نمیدونم... شاید قسمت بود، اما حالا سهشنبهها برای من یه قرار عاشقانهست. یه قراری با شهدای گمنام، شهدایی که همیشه اونا رو مثل برادر دوست دارم و باهاشون درد دل میکنم ...»
مدتی بعد، همان دلشکستهای که با چشم گریان برای شفا آمده بود، با دلی روشن، خادم همان شهید شد.
زهرا ادامه میدهد: «تو نوشتههای کنار مزار شهدا نگاه میکردم، با خودم گفتم کاش میشد خادم بشم، دنبال این بودم که خدمت به شهدا شرایط خاصی داره؟ اما دیدم نه، انگار فقط دلتو میخوان، همونجا فهمیدم، اینجا خادمی رو با دل میدن، نه با رابطه.»
حالا هر شب جمعه، هر مناسبت، هر بار که دلتنگی سراغش میآید، او هست. «میام اینجا، کمک میکنم، گل میذارم، شربت و جانماز میدم، یا فقط یه گوشه میشینم و باهاش حرف میزنم. یه وقتایی میگم: تو گمنامی، کسی رو نداری، اما من هستم... منو دیدی، منم دیدمت.»
او میگوید بسیاری آمدهاند، دخیل بستهاند، نذر کردهاند، و با حاجت رفتهاند. «یک خانم بود که میگفت شفای سختی گرفته. با هم صحبت کردیم، گفت این شهید یه جور خاصیه... حس کردم فقط من نیستم که این غربت رو حس کردم. انگار این شهید گمنام، دلهای زیادی رو خریده.»
و بعد با صدایی بغضآلود، ادامه میدهد: «راستش یه وقتایی با خودم میگم شاید چون گمنامه، دعاش زودتر میگیره. چون کسی رو نداره، خدا خودش بیشتر حواسش بهش هست. یهبار بهش گفتم: تو گمنامی ولی دل منو دیدی... پس منم خادم تو میمونم، تا همیشه.»
و اینجا، گلزار شهدایی است که با همه سادگیاش، هنوز هم معجزه میکند.
شهیدی که حتی نام ندارد، اما در دلهایی چون این دختر، عزیزتر از هر نام و نشانیست.
در زمانهای که کمتر کسی در شلوغی دنیا فرصتی برای دل دارد، هنوز میشود گوشهای از شهر، در سکوت یک ظهر سهشنبه، معجزه را زندگی کرد...
و دخترکی را دید که سالها پیش، شکلات میآورد، اما حالا، با چشمانی پر از اشک شکر، خادم شهدای گمنام است.
او ادامه میدهد: «حالا هر هر روز بتونم به خصوص شب جمعه اینجام. گاهی مراسم غبارروبی داریم و گاهی خدمت به زائران شهدا و ... فقط دلم نمیخواد همیشه جلو بیفتم. اینجا خادم زیاد داریم، هر کی یه سهمی داره.»
وقتی از نذر و حاجت مردم میپرسیم، میگوید: «خیلیا میان، نذر میکنن، دخیل میبندن و الشهدا به خصوص شهدای گمنام حاجت میگیرن، نمیدونم چی داره این شهید گمنام... ولی حس میکنم چون گمنامه، دلش بیشتر میگیره... شاید هم چون کسیو نداره، بیشتر به ما توجه میکنه... باهاشون حرف میزنم، مثل برادرام...»
و اینجا، گلزار شهداییست که میان هیاهوی زندگی، هنوز میشه صدای عاشقی رو از دل غربت شنید. دختری که با دلی پر از درد آمده بود، حالا خادمیست با دلی پر از شکر. و شهیدی گمنام، شد نامدار قلب او...
نظر شما